راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

انسان واهی

یا لطیف.........

 

وهم، با تنی در حال سقوط در آغوش علفزاری خیس و تاریک، آسمان شب را می‌نگری ستاره‌ای برای تو از همه زیباتر است ، غافل از آنکه نور آن ستاره پس از مرگش به چشمان تو رسیده، گاهی تا به این حد از انسانها از اندیشه‌ها و از خودمان دوریم، گاهی هر چه به آینه می‌نگرم چیزی نمی‌یابم گویی که از من و از برخی لحظاتم نوری ساتع نمی‌شود انگار که انگلی در جسم زنده‌ای هستم انگلی که میزبانش را نمی‌شناسد. حال من بر وهم خویش اوهامی دارم، دنیا را می‌شناسم؟ نمیدانم، انسانی را می‌شناسم؟ نمیدانم، خودم را چطور؟ نمیدانم، دیدن را می‌فهمم؟ نه نمیدانم. گویی که موضوع داستانی بر این اصل استوار گشته که کسی نمیداند داستان چیست و در عین حال شاید تنها تو نمیدانی ، شاید هم میدانی، شاید تنها تو میدانی. داستان بسیار غیرقابل هضم شده، دیگران چگونه می‌بینند؟ دیگران می‌بینند؟ دیگران؟ این دنیا به شدت موهومی گشته گویی که اگر من معنایی بر خود قبول نکنم آنگاه دیگر چیزی وجود نخواهد داشت و شاید تنها من نخواهم بود. لحظاتی بسیار کهنه و فراموش شده را برای اولین بار امروز می‌بینم، شاید برای دیدن امروز عمرم کفاف نکند، انسانی را می‌بینم که چشمان زیبایی دارد هیچ اتفاقی نمی‌افتد و تمام. روزی لبخندی را دیدم که نمی‌دانم چند سال از مرگش گذشته بود، فاصله‌ی ما به اندازه همان چندسال لحظه بود ، گاهی انسان سالها به ستاره‌ای مرده می‌نگرد.


برخی از آن لبخند‌ها برخی از آن دشمنی‌ها  برخی از آسودگی‌ها و سختی‌های این دنیا و حتی برخی از تمام نوشته‌ها برای تو نیستند فقط دیر ساتع شده‌اند و از این رو ما گاهی تنها وهمِ بودن درون داستانی را داریم. گاهی گرفتار صحنه‌ای میشویم که در آن انسان یا انسان‌هایی ما را با چهره‌ای صدایی و یا نگاهی دیگر اشتباه می‌گیرند گاهی با انسانی دیگر اشتباهمان می‌گیرند گاهی با خودشان و گاهی هم آن انسانی که ما را اشتباه گرفته خودمانیم، شاید به اندازه تمام طول عمرمان، و گاهی تمام طول عمر یک انسان چند لحظه‌ی کوتاه است.


باید بخاطر بسپاریم، همانگونه که ما می‌بینیم انسانها آن چیزی که می‌خواهیم نیستند همانگونه نیز اغلب آن چیزی هم که می‌بینیم نیستند، چرا که آنها نیز در نگاهشان اوهامی داشته و تصوراتی دروغین از حقیقت از ستون‌های فکری‌شان گشته، فراموش نکنیم که ما نیز احتمالا اینگونه‌ایم، اغلب ما خواسته‌هایی داریم که غافل از باطنشانیم و این از ریشه‌های اوهام موجود در نگاهمان می‌تواند باشد و این می‌تواند منتهی به اعمالی شود که انسانها ما را با آن می‌بینند همانگونه که ما می‌بینیم.

تلاش ما باید بر این باشد که بر اوهام نیافزاییم چرا که وهم وهم می‌آفریند و درک این جهان را برای ما سخت‌تر می‌کند که در نتیجه‌ی آن، ما در شناخت خود نیز دچار دشواری بیشتری ‌می‌شویم چرا که فهم برآیند اعمال و باطن خواسته‌هایمان بر ما مشکل می‌شود. گام آغازین و مهمترین گام مقابله با اوهام در قبال خودمان است، انسانی که به دنبال معنای خویش است خواسته‌ها و در نتیجه اراده و اعمال خود را متناسب با معنایی که می‌خواهد می‌آفریند. گام نهایی به نوعی صیانت از گام ابتدایی است گاهی انسان باید تنها باشد و تنها با خود سخن بگوید چرا که نباید خود را در میان جمعی از انسانهای غریبه تنها گذاشت انسانهایی که بسیار سخن می‌گویند و خود را در میان جمعی غریبه رها کرده‌اند ، نقش تنهایی انسان در معنای او انکار ناپذیر بوده و هرکه آنرا نادیده بگیرد خود را فراموش می‌کند.

 

در نهایت بله این ستاره‌ای که می‌بینم شاید مرده باشد حتی قبل از تولد من و شاید کسی این موضوع را متوجه نشود حتی پس از مرگ من، ولی آیا این دنیا از خود معنایی ندارد اگر ما نباشیم؟ ، نمیشود به چیزی دل بست صرفا بخاطر اینکه در این دنیا دیده می‌شود دنیا اراده‌ای بر ابدیت ندارد همین است که فانی‌ است ولی آیا ما جدا از آنیم؟. اگر انسان آینه را نگاه کند، اگر انسان بی‌هیچ پیش‌ وهمی آینه را نگاه کند اگر انسان با چشمانی احمق آینه را نگاه کند غمی دائمی در زیر پوست او جریان خواهد یافت، ما صورتی هستیم که بسیار آنرا نمی‌بینیم و دیگران چطور؟ آنها بسیار کمتر، بیشترشان نامی دیگر در داستانی دیگر بر جسم و صدای ما گذاشته‌اند، از آنجایی که نه خودمان و نه دیگران درک کاملی از این صورت ندارند پس وجود صورت ما ساتع شده از کدام نگاه است؟ اصلا چرا وجود صورت  ما ساتع شده از نگاهی باشد؟:


ما خود به خودی خود اصلا موجودیت نداریم چرا که معنا را آغاز نکرده‌ایم چرا که معنا ثابت است از آنجا که حقیقت ثابت است پس معنا تولید نمی‌شود بلکه انتخاب ‌میشود، ما معنا را آغاز نکرده‌ایم و موجودیتمان از خودمان نیست پس نگاهی هست که موجودیت بخشیده، نگاهی که خود معناست. چیزی حقیقت دارد که موجود است و همچنین موهوم مقابل موجود است چیزی که وجود ندارد موهوم است، معنا صاحب است حقیقت صاحب است حقیقت تغییر نمی‌یابد بلکه حقیقتِ ما تغییر می‌یابد، ما یا معنا را برمی‌گزینیم یا موهوم را ، یا حق صاحب ما می‌شود یا باطل، یا وجود یا عدم ، حقیقت توسط ما ساخته نشده حقیقتِ ما توسط خودمان انتخاب شده (من هرجا که گفته‌ام معنا آفریده‌ایم منظور این بوده که معنا را اختیار کرده و از این طریق معنا و حقیقت خویش را مشخص نموده‌ایم)


حال میفهمم که چرا چیزی در آینه نمی‌دیدم، من همیشه فکر میکردم که باید این صورت باشم ولی چیزی در آن نبود، از خود موجودیت و معنایی نداشت، در جستوجوی چشمانی بودم که حقیقت داشتند نه حقیقتی که این چشمان را دارد، حال می‌بینم، تنها یک نگاه همه را وجود بخشیده همه را معنا بخشیده، همه جا این نگاه را می‌توان دید ، برگ درختی را که نسیم می‌رقصاندش میان دو انگشتم میگیرم گویی که آن نگاه را لمس می‌کنم و امروز برای اولین بار فهمیدم که تمام زیبایی‌ها تنها یک زیباییست و فهمیدم که زیبایی واقعیست برای فهم این نیمه شب خود را به آغوش علفزاری بسپار و محو کائنات شو ، حتی میتوان محو ابرهای سنگین شد چزا که زیبایی یگانه‌ است و چشمان تو از نگاهی سرچشمه می‌گیرند که آسمان نیز، ما همگی در یک نگاهیم . آن نگاهی که موجودیت بخشیده در انتهای داستان، حقیقت ما را از تمام اوهامی که به آن چسبیده‌ایم بیرون خواهد کشید. اوهام چسبیده بر تن و مالیده بر صورت نباید این وهم را در ما بیآفرینند که ما جدا از آنانیم که مرده می‌خوانیمشان و البته که این لفظ نادرستی است، آنها از وهم جدایند پس آنان آگاه‌تراند حال که ما گاهی آنچه که در چنته داریم اوهامی بیش نیستند و آیا این همان اغما نیست؟ این جهان جهانِ حقیقت ما نیست و این همان غم دائمی دنیاست که گاهی مرهمی است بر سایر غم‌های فانی. حال گویی ما نیز از همین جهانیم و همگی از یک نگاهیم ولی بازهم نمیتوانم بگویم که دیگران یا خودم را می‌شناسم چرا که من قادر به شناخت اوهام نیستم.

 من ، حبابی محبوس ، زیر سنگی در اعماق سرد اقیانوس.

امید؟

یا لطیف........

 


گاهی جمله‌ای کوتاه بر تمام داستانی بلند حاکم میشود و بمانند آن فهم مفهوم کلمه‌ای می‌تواند بر تمام زندگی و اختیار انسان مستولی یابد. جدیدا زندگی به من فهمانده که نباید انتظاری از وابستگان این جهان فانی داشت و نباید به جهانی که از خود ابدیتی ندارد و قوانین آن بر پایه‌ی فنا هستند دل بست. همه از مرگ میترسند غافل از آنکه در جهانی فانی ما مردگانی بیش نیستیم همه میترسند غافل از آنکه ما در تلاشیم برای زنده شدن و در حقیقت آنها از همین میترسند چرا که در همین فنا خوشند آنها نمیخواهند از لذات و تمام لحظات فانی جدا شوند، البته قابل درک است آن امید جعلی مدام دلشان را می‌رباید و من از این امید خواهم گفت.


برای مثال اینکه دل بسته‌ایم به فکر دیگران در کل وهمی بیش نیست اغلب حتی دوست داشتن آدم‌ها از زاویه‌ی است که با آن خود را می‌شناسند انگار که دوست داشتن ما شاخه‌ای از آن درخت باشد و برای پاک کردن تناقض در ادامه‌ی سخنانم باید بی‌افزایم که ما در ذهن آنها موجودی مستقل نیستیم و جدا از آنهاییم، از سویی خلاف این حرفم را نمیتوانم غیرممکن بدانم چرا که واقعا نمی‌دانم چگونه ممکن میشود، شاید هر کسی نتواند در ذهن شخصی دیگر بیشتر از یک شاخه باشد و برای رسیدن به آن حالت دشوار خلاف آن، لازم باشد که هر دو یکی شوند و دیگر نتوانند یکدیگر را از همدیگر تشخیص دهند، انسان میتواند موجودی بسیار وسیع باشد و از آنجا که تحمل این امر را فقط در توان همان موجود وسیع میدانم سختی این کار را خارج از توان ادراکم می‌پندارم ما در درک تنهایی خود مانده‌ایم حال چگونه تنهایی دیگری را بفهمیم و در تنهایی‌هایمان یکی شویم؟


و اما امید، امید را اینگونه می‌‌پندارند که روزی زندگی جادویی‌تر خواهد شد من فکر میکنم فهم ما از امید تمام این مدت اشتباه بوده، امید باید مفهوم و منظره‌ای منطقی داشته باشد نه اینکه تنها انتظاری برای زیبا شدن زندگی باشد و صرفا احساس خوبی برایمان به ارمغان بیاورد، اصلا چه کسی گفته که زندگی در چنین دنیایی می‌تواند بیشتر از دردش زیبایی داشته باشد. آنهایی که چنین عقیده‌ای دارند در واقع یا وجود ندارند و یا شرایط این نگاه برایشان محیا گشته تا بتوانند در قسمت بزرگتری از این صورت زندگی زیبایی‌ها را ببینند و در قسمت کوچکتری دردها را ، حال که از سویی وزن و نقش دردها بیشتر بوده و زیبایی‌های چسبیده به این دنیا به تنهایی سرابی بیش نیستند و حتی معناسود کردن این زیبایی‌ها نیز تا جایی که من می‌شناسم عنصر درد میخواهند.


امید باید قسمتی از شناخت ما از زندگی باشد نه صرفا باور به احتمالات خوب زندگی، امید باید اینگونه باشد که بگوییم" بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت" و همزمان باید این را بفهمیم که حقیقتا این دنیا برای خوشی ما طراحی نشده و این جهان جهانی عادلانه نیست عدالت تنها در توان ماست وگرنه باطن طبیعت همان جهنم است اینگونه که زندگی از پیکر مرده‌ای دیگر برمیخیزد تا در نهایت پیکری مرده شود برای برخواستن مردگان آینده فارغ از دردهایی که باید برای لذاتی فانی متحمل شود. امیدی که تنها برای احتمالات خوب باشد همان قلّابی است که ما را برای عذاب بیشتر نگه میدارد و هر چه کوچکتر شود باز نیز ما اسیر آن می‌مانیم ، این به این معناست که هر چه قلّاب کوچکتر می‌شود ما را نیز با خود کوچکتر میکند.


میدانی میخواهم چه بگویم؟ اینکه اصلا این زندگی قصد و میل جادویی شدن ندارد این زندگی جز هدف خود چیز دیگری را دنبال نمی‌کند و آن هدف بقایی است که ما به آن می‌بخشیم و این جان معنایی است که ما مختار به خلق آن هستیم این زندگی سراسر چالشی است برای پر کردن خلاء معنوی به دست ما و هویت یافتنش در قالب ما که این همان علت جاودانگی ما و برخواستن بهشت یا جهنم از وجود ماست ، علت جاودانه بودن انسان در بهشت یا جهنم همان معنا یا خلاء معناییست که از ما سرچشمه میگیرد و ما در آنجا نمی‌میریم چرا که نقشی در اصل آفرینش یعنی معنا داشته‌ایم. انسان نمی‌تواند واقعا بمیرد چرا که با معنا می‌آمیزد و امید اینگونه باید باشد که "بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت پس بهتر است آنرا زیبا بنویسم و چه بهتر که آنرا بر این دنیای فانی گره نزنم تا عدم بر آن راهی نیابد"، فهم من از اینکه چرا ناامیدی بزرگترین گناه است اینگونه است. موجودی را متصور شوید که معنا می‌آفریند و از این رو او جاودان است حال همین موجود اگر تمام خویش را در گستره ماهیتی فانی معنا بخشد (که البته من آنرا معنا ندانسته و بالعکس پوچی میدانم) چه نتیجه‌ای رخ می‌دهد؟ او مرگی مکرر و پیوسته می‌آفریند و اینبار دلیل زنده بودنش همین مرگ‌های مکرر می‌شود نه آفرینش معنا و این پوچی پیوسته ،در تصور من همان جهنم است.

 

می‌توانستند؟

یا لطیف..............

 


زمستان از ابتدای تابستان آغاز شده ، همه چیز در هم است همه چیز شبح‌گونه و تجسمی است، زندگی‌ام شده رنگهایی که درون فیلم‌ها و سریال‌ها می‌بینم، تمام صداهایی که میشنوم بوسه‌ها و خراشهایی از وهم‌اند، ما در تابستانیم ولی هوا پاییز است، این تمام زندگی پاک من است. بی آنکه کسی را آزرده خاطر کنم خود را از خاطر همگان برده‌ام، من آن بیگانه‌ام که حس می‌کنی شبها در خیابان‌های خلوت پرسه میزند و انسانها بی‌آنکه هرگز تصویری از من در ذهنشان داشته باشند نگاهم را می‌شناسند، ما در تابستانیم ولی من زمستانم، این تمام وجود تاریک من است.

 

زمین مملوء از نگاه‌های موهن بر هیبت تنهایی ، مسخر اصواتی از حبس بشر در سکوت خویش، در نهایت عبد  حماقت‌های برخواسته از آن حس برتری طبقه محصل، همان انسان غدار که میخواهد خدا باشد، همه در صدد حبس من در نزد خویش و من آن طاغی شمالگان که رنگ نمی‌پذیرد، پس از خانه بیرون میزنم، نزدیک غروب است هوا رو به خاموشی میرود ، آسمان اندکی سرخ است، ساختمان‌هایی بلندتر از وهم‌ بسترگاه انسانهایی کوتاهتر از حقیقت ، خیابان‌هایی خالی از سپیدمویان کودکان و تنهایان، این شهر شهر ارواح است. همگان همیشه از من میخواهند که این تنهایی‌ ، افسردگی پیر و آن گستاخی‌های کودکانه‌ی زشتم را رها کنم، ولی من اتاق مدفونم را شب‌های نامیرایم را و تنهایی وحشتناکم را دوست دارم همانگونه که گیاه خاک را. اگر رها کردن به این آسانی و پوچی باشد چه باقی می‌ماند؟ این دنیای خالی؟ شهری که با کم شدن تعداد انسانهایش خلا و تاریکی پشت پنجره‌هایش کمتر می‌شود، شاید تنها من نگرانم، نگران چیزی برای جاگذاشتن و یا گم کردن ،حال بی‌آنکه تصور و نامی برای آنچه که میتواند روزی محو شود داشته باشم. میخواهم به خانه برگردم بی‌آنکه چیزی از این دنیا را به همراه خود بر آن اضافه کنم، میخواهم تمام این دنیا آنجا فراموش شده باشد، این نهایت ایثاریست که میتوانم در حق خویش ادا کنم، من اینجا کشته خواهم شد ولی نمی‌خواهم صدایم شنیده شود. باید بهانه‌ای برای این دنیا داشته باشم، هر کس که بی‌بهانه از خانه خارج شد همینجا کنار خیابان تا ابد حواسش پرت شد و خانه را فراموش کرد و او که خانه را فراموش کرد چگونه برگردد؟ شاید روزی خانه او را بیابد اگر ممکن باشد. حال بهانه‌ام چه باشد تا کسی مشروع به سخن گرفتنم نباشد تا فراموشی مرا فرا نگیرد. مقصودشان از این مکالمات و اجتماعی بازی‌هایشان بر این است که همه یکی شوند و در این اشتراک و گدایی وجود، مفهومی راکد کاذب متضاد و در عین حال بی‌رحم بیافرینند،" زندگی"، آیا این گستاخی در برابر یکی از اصول موجودیت زندگی یعنی جنگ نیست؟ آیا زندگی تا آن لحظه که مرگ صحتش را نسنجد قابل قبول است؟. از آنجایی که منطق من در این دنیا زیست و اعتباری ندارد پس بهانه‌ی من جز حواسم نمی‌تواند باشد و من حس میکنم کسی را در انتهای این کوچه میشناسم، بهانه‌ام حسی را دیدن است زندگی بخشیدن است، پس به تنهایی کنار خیابان‌های دیوانه قدم میزنم تا به آن در برسم.


این در ضعیف زنگ زده باز است وارد میشوم، حیاطی بزرگ با خرابه‌هایی در این سو و آن سویش، نزدیک غروب است و این خانه‌های متروک خاموش‌اند، رو به یکی از خانه‌ها که حس میکنم آن فراموش شده درونش باشد می‌ایستم و بلند میگویم: " سلام، کسی هست؟" پاسخی نیامد، خبر خوبیست کافیست یکبار دیگر صدایی نشنوم و اینگونه به خانه برخواهم گشت، پس دوباره میگویم: " کسی هست؟" افسوس که صدایی ناواضح آمد صدایی شبیه "کمی صبر کن" ، صبر کردن کار سختی است برای کسی که خانه را فراموش نکرده باشد، از سویی خانه‌ را می‌خواهم از سویی نمی‌خواهم رنگی از این دنیا بر آن اضافه کنم، گاهی برای اینکه چیزی تو را ناراحت نکند نه میتوانی بر آن چهره‌ی معصومت تکیه کنی نه بر صدای تاریکت و این صبر کردن از آنهاست.  جسمی از پشت پنجره‌ای تاریک میگذرد انگار که با کسی حرف میزند و من حس میکنم که جز او کسی در خانه نیست و او خود نیز مطمئنم که چنین حسی دارد شاید از خود می‌ترسد پس خود را می‌فریبد. چراغی از انتهای اتاق کناری‌اش را روشن میکند، چه چیزی برای دیدن باقی مانده؟ شاید منتظر همانی است که نیست شاید این نور مصنوعی روی آن نیستی را می‌پوشاند، هر چه بود در چشم من کار باطل ترسناکی بود من ترجیح میدهم نبینم دنیای خالی اطرافم را. از در خارج میشود ، پیرزنی که لباسهای ژولیده‌اش رنگ و بوی گورستانهای فراموش شده را دارد، گورستانهای تکراری، من این چهره‌ی پیر را جایی دیده‌ام شاید همه او را دیده باشند نمیدانم ، دستم را گرفته و با خود میکشد ، میگوید: "باید قبل از فرارسیدن شب آتش را روشن کنیم، زمین یخ میزند"، حس میکنم این سخنان را نیز قبلا جایی شنیده‌ام‌ماما.


وارد اتاقکی مخروبه میشویم کوچکترین مخروبه‌ها که اگر روی انگشتانم بایستم سرم به سقفش میخورد و جز تکه پارچه‌ا‌ی کثیف چیزی در کف خاکی‌اش نیست ، در گوشه‌ی اتاق اندکی شاخه‌های ریز و کمی علوفه خشک جمع کرده و از نگاه چشمان کدر و قرمزش مشخص است که از من میخواهد آتش را روشن کنم، نشسته و با آخرین چوب کبریتی که در جعبه مانده آتش را روشن میکنم بار دیگر به آن پارچه مینگرم و میپرسم: "شبها اینجا میمانی؟" ، پاسخی نمیشنوم، میدانم که شنید ولی چشمانش خرابه‌ها را باور کرده و مغروق در فراموشی‌های خویش‌اند. سقف را نگاه میکنم سقفش از همین تکه شاخ و برگی است که سوزاندم ، برمیخیزم ، ردیف‌های بالایی دیوار سمت راستی‌ام فروریخته‌اند ، از میان آن شکاف بیرون را که نگاه میکنم چیزی جز خرابه‌ها نمی‌بینم، میگوید "همه رفته‌اند" پاسخ میدهم:"هیچوقت نبودند، می‌توانستند؟"، برمیگردم تا پاسخم را بشنوم، او رفته، شاید به دنبال شاخه‌هایی بیشتر. او رفته  و من از خواب برمی‌خیزم.

 

اسمت چیست؟ ابدیت.

ای معنا



چه زیبا و خدا پسند است آتش زدن زمین، و نیک‌ترین اعمال ، آفرینش وحشت. آن آتش سرخی که آسمان را می‌بلعد، امیدهای کوری فاسد را، جان پیرمردی ترسو را، زشتی‌های اغواگر فاحشه‌ای قتال را، همه و همه‌ی این اهانت‌های تیز نشسته بر معنای آزدای را، این اهانت‌های برخواسته از طمع بر سریر الهی را، همه را می‌سوزاند. آن خشمی که تو را در بر می‌گیرد کبریت را که میکشی و دنیا با آن تکه چوب سوزان سقوط می‌کند، زیر لب میگویی که دیگر کسی آسمان را نمی‌نگرد، مقابلت جهانی است خالی از ابدیت، همه مرده‌اند، تاریخ را که میخوانی جهان مرده به دنیا آمده بود، کسی معنا نمی‌خواهد همه مرگ می‌خواهند، همه از ایستایی زندگی وحشت دارند و لذت، لذت آنها را از شر روزهای ابدی می‌رهاند و دیگر معنایی نمی‌بینند تا ابدیت درونشان ریشه نزند، آنها مرگ را می‌خواهند به دلیل فقدان همان چیزی که در محضر نیستی قربانی‌اش می‌کنند، آنها از ابدیت بی‌معنا میترسند معنا را پس می‌زنند تا نیستی را بیابند، از بی‌معنایی میترسند و رو به سوی آن می‌دوند. اینجا برای ما نیست هرگز نبود، طرد شده‌ایم و دیگر انسان صدایمان نمی‌کنند، ما نمی توانیم جنگ را فراموش کنیم. کبریت را که میکشی فقط برای اینکه از سرعت مرگش بکاهی ولی او تو را نیز از دست میدهد و پایان.


آن روزی که انسان‌ها تماماً اجتماعی شوند آن روز دیگر جامعه معنایی نخواهد داشت. انسانی که گرسنگی‌اش را فراموش کرد، انسانی که تنهایی‌اش را فراموش کرد، چنین انسانی تا ابد گرسنه و تنها بماند، چرا که هرگز نفهمد مفهوم یافتن دنیای حال را دیدن روز ازل و خیره ماندن تا ابد را. انسان‌ها همه چیز را برای خویش می‌خواهند و مدام لذت می‌طلبند غافل از شوری آب دریا، آنها آزادی و معنایش را در انحصار خویش میخواهند توهم خدایی بر آزادی را دارند، برده‌دارانی هستند که زنجیرها‌ی فحشا را پاره کرده‌اند و آخرین افسانه‌های انسانی در نزدشان ساقط شده‌اند، دیکتاتوری زن ها آغاز شده و حال نوبت آنهاست تا ساقط شوند، شاید هم بهتر است بگویم آنها نیز ساقط شده‌اند. به زودی چیزی از پاکی نخواهیم یافت مگر درون خودمان، محبوس و پنهان پشت صورت سیاهمان. 


 وقت آن رسیده که تنها شویم نظریه جامعه سقوط کرده انسان باید یا جامعه را ترک گوید یا اینکه طغیان کند که نهایت همان طغیان را نیز همان دل کندن از جامعه می‌بینم،  راه دیگری برای بودن نیست، بودن یا نبودن مسئله همین باقی خواهد ماند. انسان باید به تنهایی قدم بردارد بی‌آنکه بداند مقابلش شرق است یا غرب جنوب است یا شمال همه‌ی این کلمات معنایشان آلوده و انحصاری گردیده، تو قدم برداری و غرب و شرق نیز باتو بیایند شمال و جنوب نیز همچنین، از خویش خواهی پرسید که اهل کجایی؟ بگو آسمان، به کجا میروی؟ به آسمان، کارت چیست؟ رفتن، نامت چیست؟ ابدیت.

دیکتاتوری ضعف

یا لطیف......



شاید این آخرین باری است که لحضه‌ها را با این املا مینویسم...


=============================


دیکتاتوری ضعف



سالهای بسیاری‌است که در کنجی در سکوت نشسته‌ بودم و فقط میخواستم که این زندگی روزی خودش خسته شود که البته میدانیم هیچ چیز اتفاقی نیست، من نمیتوانم بیش از مقدار زمان خاصی انسانها را تحمل کنم ، اگر میخواهید حدس‌اش بزنید بهتر است بر حسب ثانیه حدس بزنید، بیشترشان علاوه بر اینکه ارزشهایی واضح را مدام مقابل دیگران پایمال و نهی میکنند تا بتوانند بی راهه‌ای برای امیال لجام گسیخته‌شان باز کنند حتی گاهی دست به تعریف ارزشهایی من در آوردی میزنند تا منکری را تا مرز حتی وظیفه نیز برسانند و بیشتر این ضد ارزشهای بی ارزش به مانند مواد تجزیه ناپذیر در کف غبار آلود جامعه می‌مانند و میشوند سنگ بنای اندیشه روزگاران آینده. حال بهتر است این را هم بگویم که من ضد ارزشها را ناشی از فراموشی خویش و وابسته تعریف کردن آن به سطحیات میدانم، مثل این است که بیشتر انسانها درونشان را خالی می‌یابند پس تلاش در فراموش کردنش میکنند در نتیجه خود را با عواملی که در بیرون دیده میشود تعریف میکنند (چرا که برای نادیدنی ها نیاز به درونی غنی دارند) و سپس حتی کلمه یا واضحتر بگویم سوال "خود" را نیز فراموش میکنند و من انسانهایی که با موجودات خیالی نادیدنی زندگی میکنند را والاتر از این قشر میدانم .


بله ،در اتاق زندانی شدن من اتفاقی نبود، شب ها را بیدار میماندم تا فقط برای بیدار ماندن، مقابل رایانه درون اینترنت ، فیلم بازی موسیقی، و تمامشان برایم تکراری بودند حتی اگر همان لحضه ساخته میشدند چون حقیقت برایم آشکار بود، آیا تجربه این را داشته‌اید که چیزی را مدام مصرف کنید فقط برای اینکه تمام شود، مثل غذایی که خوشمزه نیست، بیدار میماندم تا مطمئن شوم که شبها مصرف‌اش متوقف نمیشود و البته بهترین راه برای مصرف ایام تماشای فیلمهای کمدی است حداقل به چیزهایی دردناک میخندی، و من در تبعید بودم تا دیشب، کرونایی که حدود چهار ماه پیش به ناحق تجربه‌اش کردم (از آنجا که بصورت عادی همیشه در قرنطینه‌ام) قوای جسمی‌ام را تحلیل داده و ریزش مویی که بر آن غلبه یافته بودم را اینبار با قدرت بسیار بیشتر برگردانده، آن شب جلوی آینه من ضعف را با چشمانم دیدم، آن دیکتاتوری که مرا در تبعید طعمه‌ای غریب یافته بود، حال مقابل آینه ایستاده بودم و میدیدم، موهای سرم به موازات خطی آنقدر ضعیف و کم تراکم شده اند که با اندک جابجایی آن خط دیده میشود و به مانند موی گربه نازک و شکننده شده‌اند چشمانم که هنوز گیجند رهایشان کن و اما وجودم ، با ذره ای نسیم لرزه به تنم افتاد و قدرتی در کل وجودم نیافتم در راه بازگشت به اتاقم در آینه‌ی تاریکی زندگی را دیدم، چه ها که از دست نداده بودم، در درون باخته و در بیرون از دست داده بودم، و حال این در ذهنم پدید آمده بود که چه کسی مجازات شده؟ من یا بی ارزشی‌ها؟ ، پاسخ " من " بود، آنها حتی قدرتمندتر و وقیح تر شده بودند و در عوض من دیگر نمیتوانستم چیزی را دوست داشته باشم ، مدام به ذهنم فشار می‌آوردم و نمی‌شد، بسیار از دست دادم و ناچیز بدست آوردم، بمانند معاوضه‌ ابد با لحضه بود، ابد میدهی لحضه میگیری آنهم با املای غلط ، به هر حال بگذریم دیشب در آن حال خسته شدم و با تصمیم اینکه فردا بر علیه دیکاتوری درونم برخواهم خواست به همراه ضعف و سردرد خفتم و از صبح زود که همان ساعت هشتو چهل و پنج دقیقه بود(برای پویایی که چند سال پیش ساعت هشت دیرترین ساعت بیداری‌اش بود) برخواسته‌‍ام و تابحال که ساعت ده و پنجاهو هفت دقیقه است شورش موفقیت آمیز بوده و نمیدانم شاید شکست بخورد ولی اینبار جامعه مقصر نیست بلکه من مقصرم با اینکه تا حد بسیاری بی‌گناهم ولی کسی بوده‌ام که ظلم را پذیرفته ، شاید ظلم و بی‌ارزشی‌هایی که جامعه به آن مبتلاست تا حد بسیاری جبر شرایط است چرا که همه‌ی انسان‌ها دارای قوه‌ی بالا اندیشه نیستند و بر عده‌ی انبوه و بسیاری  از جامعه تمایلات حیوانیشان بر عقل و در نتیجه بر وجدانشان چیره است همان عده نیز همانگونه بر عقلای جامعه چیره و جابر گشته‌اند چرا که از نشانه‌های عقل گاهی وجدان و گذشت و تحمل است، بله شاید آن ظلم تقریبا جبر شرایط بوده ولی ظلم پذیری من امری تا حد زیادی اختیاری بوده و در واقع من این را خواسته‌ام، آن فقط بود ولی خواستنش با من بود.


 از همان لحضه که از خواب برخواسته‌ام قدم‌های مبارزه پشت سرهم و هماهنگ می‌آیند حال که این قسمت را مینویسم ساعت یازده و چهلو چهار دقیقه است، گامی دیگر بالاجبار پیش آمد سخت ولی جبرآلود و قاطع بود از این ساعت موجودی مستقل تر شده‌ام اینگونه که از مسئولیت‌هایم در قبال دیگران کمتر و در قبال خویش بیشتر شد. جدا از بحث این گامی که رخ داد، در ادامه متن پاراگراف قبلی بگویم که این طغیان بدین گونه است که تعدادی از عادات و رفتارها و حتی وابستگی ها را بر میگزینم و چندین روز مقابلشان می‌ایستم، میگویند ترک عادت موجب مرض است ولی نه دیگر زمانی خود عادات از امراض بوده یا از ترک عادات نافعه برخواسته باشد مخصوصا اگر بتوان منشی سودمندتر را همزمان جایگزینش کرد ، البته باید بر این مسئله نیز توجه داشت که سودمندی هر چیزی را باید همراه با زیانباری‌اش دید تا برآیندی عاقلانه از تاثیر آن عادت را فهمید و حتی عاداتمان نیز باید با هم هماهنگ باشند و تاثیرات ترکیبیشان را نیز مدام زیر تیغ اندیشه ببریم.


همانگونه که در متن اشاره کردم نمیدانم نتیجه چه میشود چرا که طولانی ترین و سخت ترین جنگی که هر انسانی تجربه‌اش میکند جنگ مقابل خویشتن است با نبردهایی بسیار و در همه جهات و ابعاد، حال این طغیان فقط قسمتی کوچک ولی شاید از مهم‌ترین اجزای آن است و هیچ انسانی نتیجه‌اش را نمیداند پس یکی از وظایف کلی من در زندگی نیز در این امر همراه من است و آن فهمیدن است فهمی که خود مورد اندیشه قرار خواهد گرفت و اندکی فرزانگی از آن حاصل خواهد شد و فرزانگی در خدمت آزادی بیشتر من است چرا که هر چه بیشتر خود را بشناسیم منظورمان از آزادی را نیز بیشتر میفهمیم و حال روز را ادامه میدهم.

رهایی ( قسمت چهارم)

یا لطیف....


در ابتدا باز میگویم که من همیشه لحضه‌ها را با این املا مینویسم 



=====================================

رهایی (قسمت چهارم)

=====================================

نمیدانم چه شد، همه جا را گشته بودم و دیگر خانه‌ای نمانده بود، باران آمد سرما تسخیرم کرد خسته شدم خواستم بگریزم طوفان مرا میپیچاند و زمین زیر قدم‌هایم میلرزید نمیدانستم به کدامین سو مرا میرانند من گم شده بودم.

نمیدانم چه شد، خود را  که از زیر آوار بیرون کشیدم یک غریبه بودم ، روبرویم دشتی بی کران بود از انبوه گلهای آبی که باد میرقصاندشان به مانند امواج دریا ، و در آنسو و انتها، آسمان روشن و گرم بود به رنگ نارنجی  بی‌آنکه خورشیدی برای غروب داشته باشد، خانه‌ای سوخته در میان این امواج ایستاد بود، من این خانه را میشناختم، آخرین خانه در این دنیا اولین خانه‌ای بود که سوزاندمش، خانه میسوخت و زندگی به مانند دختری درون آتش زجه میزد پس از آن دیگر جنون بود و صدای غرش آتش ، دیگر از آن پس این خانه را نمی‌دیدمش  از میان امواج خروشان رو به سویش رفتم به خانه که رسیدم درش باز بود وارد شدم ،مه‌ای غلیظ در میان دیوارهای سوخته‌اش اسیر بود و در انتهای تاریکش راه پله‌ای به دریچه ای روشن در سقفش میرسید، از میان ستونهای فروریخته گذشته و خود را به آنجا رساندم و رو به آن دریچه قدم برداشتم، با هر قدم آن لحضاتِ نخستین و آن شروع آتش مقابل چشمانم تکرار میشد، شبی بر فراز قله‌ی کوهی روی تخته سنگی در ظلمت محض نشته بودم و باد در گوشم از تنهایی‌ام میگفت، کسی آن شب مرا نمیدید و من آن لحضه خود را به روشنی میشنیدم آن هنگام من سنگین تر از شب بودم پس زمین دهان باز کرد و تاریکی مرا به سوی خویش کشید و اینجا بیدار شدم، با صورتی خونی در شبی روشن چشمانم را باز کردم، مشتی از خاکش برداشتم رو به آسمان برخواسته و خاک را در چنگم فشردم ، در آن حال که ستارگان پر نورش را مینگریسم خاک درون دستم آتش شد و من این ناگهان پیدا شده و این وحشت فرو افتاده از آسمان مسکوت، بذر آتش را بر زمین ریخت  شعله‌ها برخواستند من و شعله‌ها رو به سوی روشن ترین خانه‌ای که می‌دیدیم قدم برداشتیم و با هر قدم آسمان تاریک تر میشد و اینچنین بود آغاز این جهنم.

از دریچه گذر کردم روی بام خانه ایستاد بودم ، سرانجام دیدمش، رو به سوی آن آسمان حنا بسته ایستاده بود و به آرامی پلک میزد، نور نارنجی بر صورتش نشسته و آسمان در چشمان یاقوتی‌اش پیدا بود نسیم گیسوان طلایی‌اش را بر روی لباس سپیدش میکشد و من آنجا با آن صورت سوخته و قامتی زخمی و خسته بر اون مینگریستم ، هر چه در توان داشتم دویده بودم  هرچه میتوانستم دور شده بودم سوزانده بودم و روشنایی درون پنجره‌ها را به تاریکی مبدل کرده بودم ولی باز هم من، " چرا میخواهی برگردم؟" از او با گلویی خشک پرسیدم، با گوشه چشمش مرا نگریست و سپس رو به من نگاه کرد، آن نگاه غمگین و پاکش را که دیدم گفتم "خسته‌ام ، رهایم کنید"

 به آرامی گفت: " تو تا ابد بر عدم راهی نداری "

خسته بودم تحملم تمام شد با صدای بلند در حالی که با هر دو دستم جهان سوخته را نشانش میدادم گفتم:"من تمامش را سوزاندم ، آنقدر رو به عدم کشیدمش که نور ستارگان هم دیگر توان رسیدن به آن را نداشتند، آنقدر سوزاندم و خاکستر کردم تا مبادا حتی در خیالاتم امیدی به تصور زندگی باقی بماند تا مبادا روزی به آنجا رسَم که آرزویش کنم، من همه چیز را سوزاندم و این مخلوق من لایق رهایی است"


بر قامت خسته و نالیده‌ام به آرامی نگریست و گفت:" تو چیزی را نسوزاندی مگر خویش را، تو موجودی و از وجود سرچشمه گرفته‌ای، از عدم نیامده‌ای که بر آن برگردی ، رهایی برای تو در معناست و اسارت تو در گریز از آن، این دردی که میکشی از بودن نیست، این عذابی که درون استخوانهایت جاریست همان حس نبودن است"


گفتم: " پس، تو کیستی؟، چگونه پیدایت شد؟، اگر من جز خود را نسوزاند‌ه‌ام چگونه این آسمان و این گلزار را پدید آورده‌ای؟ چگونه از میان آن شعله‌ها در آن هنگام که بر بلندای تاریکی ایستاده بودم پیدایم کردی؟، من تو را هرگز ندیده‌ام"م


باز به آسمان نگریست و پاسخ داد:"چشمانت ندیده ولی معنایت بسیار دورتر را می‌بیند چرا که چیزی جز او نیستی، معنایت مرا دیده و او بود که صورت مرا بر تو آشکار ساخت و در آن روزهای دور که با چشم بر هم زدنی تو را خواهند یافت شاید این گلزار و آسمان را نیز فراموش کنی تا عذاب را در آغوش بگیری، روزی چشمانت نیز مرا خواهد دید و آن روز معنایمان در دست خودمان خواهد بود، بسوزانیم یا برویانیم، هر روز و هر لحضه چنین بوده و خواهد بود"


پرسیدمش:"حال که این جهان سوخته مسیری جز سخنان تو نشانم نمی‌دهد چگونه رو به آن روزها کنم؟ من اینجا گم شده‌ام "


دوباره به چشمانم نگریست و پس از اندکی انتظار پاسخم داد: " از آن لحضه که چشمانت خواست مرا درمیان شعله‌ها ببیند آن لحضه که از عدم ناامید گشتی رو به سوی آن روزها کرده‌ای ، همیشه بر این حقیقت نزد خویش معترف باش که انسان نمیتواند چیزی جز معنای خویش باشد ، تنهایی را بسبب معنا دوست داشته باش و دردهایت را گوش کن تا معنای خویش را بهتر بشنوی حال نفس بکش ای خسته از صورت معدوم "

من به چشمان او مینگریستم و نور تمام آسمان و زمین را فرا میگرفت، نفس کشیدم آنکه فراموش شده بود را، بیدار شدم، نور صبحگاهی به درون آن شیار سرد می‌تابید و کوه تمام شب مرا به مانند فرزندش در آغوش گرفته بود، آغوشش را دوست داشتم ولی روزهایی چشم انتظارم بودند...


یاشافی آخرین خط آخرین برگ دفتر خاطراتش را اینگونه نوشت:

 "آن هنگام که خارج شدم هوا تاریک بود و همه خواب بودند، آن هنگام که برگشتم هوا روشن بود و همه خواب بودند"

 

رهایی قسمت 3

یا لطیف......

 

جهنم سردیست، شعله ها را کشتم، سَبُعیت مرا از سرما غافل کرده بود، نمیدانم چند روز باران بارید ولی این زمین هنوز هم تشنه است مردگان سیراب نمی‌شوند، نور سردی که از عمق آسمان مات میتابد درون سینه‌ام حبس میشود و به زودی مرا تبدیل به فراموشی خواهد کرد، یک عدم که درون یکی از این خرابه‌ها برای همیشه مات به کنجی سوخته خواهد ماند چشمانی که دیگر پلک نخواهد زد و داستانی که همانجا خواهد مُرد با چشمانی برای همیشه باز.


باید او را بیابم، او به من خواهد گفت که من که این دنیا که خودش، این چه داستانی است داستان چیست، بلی با خود در هنگام باران عهد کردم که کمتر غرق افکارم شوم آنها گامهایم را آهسته تر میکنند ولی شاید آنها مرا از عدم دور کنند نمیدانم. سرما زمین را سفت کرده و هیچ نسیم و بادی نمی‌وزد، پس از آن گل آبی دیگر چیزی از این جهنم برایم بعید نیست ، باران که نمیدانم از کجا پیدایش شد و حال این سرمایی که به من مینگرد، گاهی برایم سوال میشود که اصلا چرا این جهان متروک را میسوزاندم انگار که پاسخش را نمیدانم، نمیخواستم احتمالی برای ورود وهمی باقی بگذارم و همچنین نمیخواستم حقیقت را رها کنم، از نگاه حقیقت این جهان همانی بود که از آن آمده بودم ولی اینبار مرا هم میدید، آن دختر کجا میتواند رفته باشد اصلا چرا در جهانی که هیچ نقطه متفاوتی ندارد قدم میزند ، چه کسی غیر من میتواند این سراب مجهول را ببیند و آنرا لمس کند و سپس در آن بی اذن من بر علیه من برویاند، چرا مات به کنجی سوخته نمانده بود، چرا در آن جنون با من شریک نشد، و حال قدم میزند و از من دور میشود، انگار که کاغذ سفیدی برداشته و دیوانه‌وار مدام آنرا میخواند، ولی صفحه‌ای که خالیست مگر تمام میشود؟ ، نمیدانم، باید او را ببینم،  دور آن گل میچرخم و هر بار شعاع این دایره نیستی بیشتر و بیشتر میشود غافل از تکه‌ای رنگ آبی .


با این صورت استخوانی بر روی این زمین سوخته چرا باید امکان دیدار دوباره‌اش را داشته باشم، چرا باید بدترین تکه‌ی این زمهریر در جستوجوی ضد خویش باشد "پاسخ" ، چرا باید امروز سعی در دیدن داشته باشیم تکه سنگ بیچاره ؟ ما که نمیخواستیم دیگر ببینیم، اینجا با تمام دهشت‌اش قبری آسوده و مطمئن بود برایمان، انگار که همیشه جبری در اختیاراتمان بوده نه؟ به خاطر داری؟ در نگاهشان غریبه بودیم ما را میراندند، اگر در نگاهشان غریبه بودیم چرا دیگر زخم بر تنهاییمان میزدند، آنها عدم ما را میخواستند  ما بی‌گناهیم، آوارگانی ساکنیم زندگانی در آرزوی مرگ. بتاب ای نور سرد، داستان آن نگاه هنوز به پایان نرسیده و من او را خواهم یافت.


رهایی (قسمت دوم)

رهایی (قسمت اول)