راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

امشب با زمستان


---------یالطیف------------
امشب کلی با زمستان برف و شاخه‌های یخ‌زده گفتیم و خندیدیم، دانه‌های برف چقدر از دیدنم خوشحال بودند و دورم میچرخیدند، حس میکنم یکی از این شاخه‌های یخ زده عاشقم شده که دعایش هر شب برای دیدنم مستجاب میشود ، زمین سخت لغزان بود ولی دوستم شب کنارم بود هوایم را داشت من و شب آنقدر به هم نزدیکیم که انگار یک روح در دو احساس یک احساس در دو نگاه، از زمستان حال خود را پرسیدم گفت که احساس پیری میکنم و به زودی دیوانه خواهم شد، او زیادی امیدوار است من هیچ وقت نتوانستم مثل او مومن باشم، قرص نانی خریده بودم تازه و مهربان، لقمه‌هایش را من خوردم گرمایش را زمستان،  برف هم کمی گوشه‌هایش را خیساند، برف دختر بازیگوش دوستم زمستان است ، و تمام این مدت شب در فکر همانی بود که چشمان من به دنبالش بود ، همان شاخه‌ی مهربان همان که خدا دوستش دارد ، همان که عاشق خیالی شده، همان که نمیداند حرف دلش را چگونه بگوید، ای شاخه‌ی مهربان، ای که همه خفته‌اند و تو بیداری، ای که در میان کافران دست به دعا برداشته‌ای، دیگر دعا نکن، در دنیای من ، زنده‌ ماندن مهم‌تر از خود زندگیست.


و اینهم آدم برفی دیروز