راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

عشق همان یقین است

«یا لطیف»


کودکی روزگار خوبی بود عشق را آنقدر حتمی میدانستم که از آن هراس داشتم و حتی همین ده سال پیش هم روزگار خوبی بود اینگونه که در تصورات من، عشق به آسانی یک اتفاق بود که منتظرش بودم، امروز آرامشی مرا می‌رنجاند، شاید هرگز نتوانم حتی اندک ذوق کوچکی بیافرینم

میخواهم در مورد سه مفهوم بنویسم، اشتیاق، دوست داشتن و عشق . البته میدانم که قبلا حرفهایی در این مورد گفته ام  والبته تعدادی را نیز از حالت نمایش و انتشار خارج کرده ام مثلا این یکی از آنهاست: اکسید عشق

(اینها صرفا نظرات من هستند و البته برای خود من تنها یک نظر نیستند بلکه شاید بهتر است بگویم شکلی از باورند)


اشتیاق:

بهترین توصیف اشتیاق شاید همین لغت ساده "میل" باشد  و امیال ما شدت‌های متفاوتی دارند، گاهی یک میل شدید نسبت به شناختن و فهمیدن فردی به اشتباه عشق تلقی میشود و حتی گاهی این میل شدید برای مسائلی سطحی تر و حیوانی تر است که عشق تلقی میشود و مبتلا به توهم معنا میشود و حتی میتوانیم ادعایی اشتباه به اسم عشق یک طرفه را ریشه گرفته از اینجا بدانیم. اشتیاق قبل از دوست داشتن پدید می‌آید چه به کوتاهی لحظه ای و چه به بلندای نگاهی منتظر.


محبت:

دوست داشتن پس از اشتیاق است  و حاصل خشنودی ما پس از شناختن و فهمیدن است  و خشنودی ما وابسته به معنای ماست و از این جاست که نمیتوان به راحتی عاشق شد. پس از تحصیل دوستی، آن اشتیاق ابتدایی میتواند اندکی بعد انسان را ترک گوید و یا میتواند باقی بماند و اینکه باقی بماند یا نه و اگر باقی ماند شدتش چه می شود این را معنا و مفهوم طرفین مشخص خواهد کرد.

 

عشق:

شوری که از فطرت و عقل بود و مهری که از مفهوم، زنده می‌ماند و در آن هنگام این دو به قدرت و شدت یکدیگر می‌افزایند، شوق  و محبتی که آرام و پایان ندارد و این هنوز همان خود انسان است همان خود بودن است و همانجا که لغت من دیگر پاسخگوی مفهوم انسان نیست عشق ظاهر می‌شود همان پیوستگی که بعد آن جدایی و مرگ ممکن نیست و میگویند که عشق دیوانه است، صحیح تر آن است که بگویند عشق همان یقین است که بعد آن دیگر ترسی نیست که همان آرامش صادق و امن و ابدی است که شاید زندگی و سعادت یعنی همین.

 

 

فکر میکنم که حالا کمی روشن شده باشد که چرا گفتم انسانی که تنهایی اش را درک نکرده چگونه ممکن است عاشق شود، انسانی میل عاشقی دارد که در تمنای شناخت خویش باشد آن اشتیاقی که درون ما پنهان است درباره خودمان. من نمیدانم چه کسانی این متنها را میخوانند تعدادتان زیاد نیست ، انسان نمی داند آخرین کلماتی که مینویسد و آخرین درکی که از حقیقت پیدا میکند چیست، امیدوارم که آخرین مفهوممان خوب و هنرمندانه باشد.

 

تنهایی مفهومی است ثابت.

«یا لطیف»


نظرت را درباره کمی نفس کشیدن میخواستم بپرسم؟ شاید برای  نفسهایی خالی از فکر و خیال هوای بارانی چندان مهربان نباشد از آنجا که میخواهم کمی درباره تنهایی حرف بزنم و بهتر است آسمانی در خیال و آنسوی پنجره‌ی اتاقمان نباشد.

تنهایی مفهومی است ثابت که فقط درک ما از آن تغییر میکند، برای انسانی که از عقلش کاسته نمیشود مدام بر حس تنهایی‌اش افزوده میشود، تنهایی مفهوم ماست و سایر ادراک ما از زندگی شاخه‌های آن ، فکر میکنم که حتی ابدیت نیز بدون تنهایی اندکی می ‌لنگد.


شاید در نگاه اول این اندیشه‌های من کمی تلخ به نظر آیند ولی بنظر من اتفاقا میتواند پاسخ و دارو باشد، کمی تلخ با نتیجه‌ای اندک شیرین ، مثلا انسانی که از پذیرش تنهایی اش اجتناب ورزد چگونه خویش را دوست بدارد از آنجا که نمیخواهد با خود تنها بماند که این بایستی فقر درونی انسان را بیشتر و بیشتر کند و برای انسانی که خود را نمیتواند تحمل کند لذتهای بیرونی بیشتر حکم مُسکنهایی را دارند که مدام باید مصرف شوند بیشتر و بیشتر، حال به این فکر کن که آیا ممکن است انسانی بی‌آنکه تنهایی را درک کند بتواند عاشق شود؟ بدون درک تنهایی چگونه میتوان دیگری را مفهومی مستقل یافت عطرش را فهمید نگاهش را دید حتی وقتی که نیست حتی قبل از آمدنش، این را از آنجا گفتم که عشق را قابلیت و رشدی درونی میدانم تا رویدادی تصادفی و بی زحمت.


میدانی انسانی که بیشتر خود را میشناسد بیشتر احتمال دارد که عاشق شود و هر چه بیشتر این توانایی را پیدا میکند تنها نبودن بیشتر بر او سخت میگردد از آنجا که شناخت والاتر، تعهدی والاتر در این مورد ایجاد میکند چرا که این شناخت مُعین خواسته او و عشق به نوعی عین تنهایی اوست.


در نهایت پیام اخلاقی این همه حرف را شاید بتوان اینگونه بیان کرد که اگر ما تنهاییِ خود را پذیرفته و در نتیجه خود را بیشتر بشناسیم آنگاه احتمالا بتوانیم خود را بیشتر دوست داشته باشیم چرا که تنها با این فهم بهتر میتوان خود را تبدیل به دنیایی قابل تحمل تر و مستقل تر ازدنیای بیرونی تبدیل کرد حداقل برای اندکی آرامش واقعی و مستقل.


(*شاید بهتر باشد در مورد این کلمه عشق چند روز بعد اگر قسمت شد دوباره بنویسم)

حیوانیت و انسانیت (کمی ناپسند اندکی زشت)

یا لطیف ....

 

انسان موجودی است که اراده بر کنترل غرایز حیوانی خویش دارد، او با تعاریف و ارزش گذاری هایی در پی تسلط بر حیوانیت خویش است و پیروزی بر غریزه مرز میان ما و حیوانات را آفریده و اختیار مفهوم پیدا میکند. امروز در بستر های مجازی شاهد ولنگاری هایی هستیم با توهم روشن فکری همراه با نقض ارزشهایی اجتماعی یا فردی، ارزش‌هایی که بر ضد غرایز حیوانی هستند. نه اینکه به دنبال تعادل و صلحی با غرایزشان باشند نه، بلکه خواست شان آزادی کامل غرایزشان است و میدانیم که برخی از این غرایز حدی ندارند و مدام شدت می‌ یابند و معمولا داستان روشن فکرهای امروزی اینگونه است که غرایز خویش را به عنوان ارزش و مدنیت به خورد بقیه بدهند.

غرایز حیوانی صرفا ارزش حیوانی دارند نه انسانی، مفهوم حیوانی مفهومی است که هست و مفهوم انسانی مفهومی است که خلق میشود  پرورش می‌یابد و حاصل اختیار است که نتیجه و همزمان عامل آزادی از غریزه است، از همین رو امروزه در جامعه برخی تفکرات، محصولاتی را ارائه میدهند که شما در آن کمبود یا نبود ارزشها و زیبایی های انسانی را مشاهده میکنید محصولاتی چون سبک روابط، پوشاک ، فرهنگ تغذیه و حتی فرهنگ همزیستی، در نهایت این نوع تفکرات تمام انسان را از طریق غرایز حیوانی ارزشگذاری میکند، این روزها کمی سخت است که یک فرد خواستار مشاهده ارزشهای انسانی در سطح جامعه باشد ولی ناامیدی بر او راه پیدا نکرده باشد.

همه فکر میکنند که انسان امروزی موجودی بهتر و آرام تر از انسان دیروزی است اما انسانی که در شرایطی اهلی تر و مدنی تر بیشتر از گذشتگان در جهت آزادی غرایزش متمایل است چگونه در شرایط دشوارتر دیروزی آنهم به همراه وجود عواملی چون رسانه‌ها که مشوق آزادی حیوانی‌اند موجودی خطرناک تر نباشد.

تواضع تکبر - برداشت اولیه و خام.

«یا لطیف»

 

امام علی علیه السّلام:

التَّکَبُرُ علی المتکبِّرِ هُوَ التّواضُعِ بِعَیْنِهِ.

تکبر در برابر شخص متکبر عین تواضع است.

نهج البلاغه، حکمت 410

 

واضح است که من میل به فهمیدن بیشتر و عمیق تر این جمله دارم، مثل همیشه برای اینکه نظرات دیگران فکر مرا هدایت نکند ابتدا بصورت خام و بدون هیچ مطالعه‌ای در مورد این مسئله فکر میکنم و اگر لازم بود نظرات دیگران را نیز مطالعه میکنم(منطق ما متفاوت است پس هدف ما از اندیشیدن نیز میتواند متفاوت باشد). همچنین از آنجایی که این بحث فراتر از استعداد من و فراتر از چیزهاییست که من از زندگی فهمیده‌ام، پس چندان نمیتوانم ادعایی در فهم این سخن داشته باشم ولی به خود اجازه می‌دهم تا در این مورد بنویسم تا که شاید روزی برحسب نظری یا اندیشه‌ای مفهوم این جمله برای من کاملتر گردد اما در ابتدا باید به اندازه فهم خودم با هر مفهومی آشنا شوم.

اندیشه من در این مورد خام و تازه است با اینکه این جمله را مدتهاست به خاطر سپرده‌ام، از دو متن پیشینم(The Veils of Arrogance  -   از کجا شروع شد؟)  مشخص و قابل درک است که این جمله میتواند تقویت کننده و معنابخش جریان امروزی زندگی من باشد.  

از آنجا که اندیشه من در این زمینه خام ، غریبه و ناآگاه است و معنای چندانی به خود نیافته پس تلاشم این است که فعلا آنرا ساده کوتاه و کلی بنویسم چندان وارد جزئیات نشوم و با اطمینان نتیجه‌گیری نکنم چرا که هنوز زمانش فرا نرسیده.

من چه فکر میکنم؟، من فکر میکنم تواضع از عزت نفس ناشی میشود، تواضع در حالت عادی اینگونه است که خود را میشناسی و باورش داری، پس نیازی برای به اثبات رساندن خود نمی‌بینی ( نتیجه‌اش آرامش خواهد بود). از سویی در برخورد با تکبر حقیقت تو تغییر نخواهد کرد ( منظور حقیقت دیگری برای خود تعریف نخواهی کرد) و دوباره خود را باور خواهی داشت، خود را میشناسی و آگاهی داری پس غافلگیر نمیشنوی پس بازهم نیازی به اثبات خود نمی‌بینی (نتیجه‌اش دوباره آرامش خواهد بود)، پس تکبر او را مهم نمی‌شماری که این خود تکبر است در دیدگان تکبر، انگار که وجودش در تو حاصلی نداشته و چیزی را به اثبات نرسانیده پس خود را باطل می‌یابد البته نتیجه‌ این لزوما به معنای مشاهده ، پذیرش و آگاهی نیست و آن اثبات مورد هدف هم شاید در نیت به معنای درستش فرض گردد ولی در واقعیت میتواند بیشتر و یا تنها به معنای برتری جویی باشد  نه حقیقت جویی. در ریاضیات اثبات تلاشی است برای آشکار ساختن حقیقت و چیزی که اشتباه نیست، حالا حقیقت میتواند وجود و یا ناموجود بودن چیزی باشد و هیچوقت در تلاش برای نادیده گرفتن حقیقتی برای رسیدن به هدفی نیست.

 انسان متواضع سعی در نادیده گرفتن نُقصانهایش ندارد پس امیدی هست برای بهتر شدنش، انسان متکبر بیشتر میل دارد که داشته‌هایش را پاس بدارد و به آنها دل ببندد و من فکر میکنم که حواس او صرفا به درخشندگی چیزهایی که در ویترین قرار داده مشغول است، پس نگاه چندانی به عیوبش نداشته و چندان که باید ایراداتش را نخواهد دید، نخواهد شنید و برای رشد خود تلاش نخواهد کرد. از اینجاست که تکبر آفت اندیشه است(نهج البلاغه حکمت 212) و در بلند مدت باعث عقب ماندگی در زندگی میشود شاید برای مدتی احساس برتری کند ولی در پس این حس برتری عدم ارتقاء خود و در نتیجه ذلت نهفته که بنظرم این هم از الگو و قانون کلی نهفته در حکمت 377 نهج البلاغه پیروی  میکند، اینکه برتری از طریق باطل برتری نیست.

باید توجه داشت که انسان ابعاد و متغیرهای گوناگونی دارد ، او میتواند در یک یا چند بُعد متکبر باشد (همانگونه که در قدر توانایی‌هایش میتواند ناتوانی داشته باشد، هر ضعف نبود یک کمال است) ولی میتواند غفلتش در بُعدهای بیشتری به وجود آید از آنجا که ابعاد از هم تاثیر می‌پذیرند و همبستگی دارند(هم ابعاد فردی و هم ابعاد اجتماعی). البته انسان نمیتواند در اِعمال تکبر در همه‌ی این ابعاد موفق باشد و تسلیم نگردد که این تسلیم لزوما برخواسته از عزت نفس نیست بلکه شاید درجه‌ی عمیق تری از کمبود عزت نفس باشد.  تعداد ابعادی که او در آن نیاز به تکبر می‌بیند وابسته به عزت نفس اوست، ابعادی که بسیارند و متاثر از خود فرد و جامعه هستند، ابعادی چون ثروت و دارایی ، علم ، ایمان، شهوت ، چهره و اندام، هنر، خانواده و اصالت، نژاد، زبان، قدرت و ..،همچنین اندکی غم افزاست اگر بگوییم حتی تنهایی، که این بنظرم عجیب ترین و کلی ترین میتواند باشد، بگذریم و وارد جزئیات نشویم چرا که این متن فعلا باید خام بماند چرا که تلاش ناآگاهانه میتواند فهم نادرستی از واقعیت ایجاد کند.

راستی، مِن بعد میتوانم بیشتر بنویسم چرا که قالب زندگی من جدیدا شکل آزادتری به خود گرفته و من فکر میکنم که مدتی هم به علت برخی محدودیات از شخصیت واقعی خودم دور شده بودم و ظاهرا تا اینجای کار من چقدر متناقضم :) . فعلا...

 

The Veils of Arrogance

INOA.




I always was kind


 


I was always too kind and this was from my pure and excessive arrogance? All my feelings against me?


I'm one of the strange and unique projects of God.  Maybe I've always written to be seen. I've wandered alone at night to be seen. I've always been alone to be seen. I've always disappeared and disappeared too suddenly to be deeply seen. I've been alone until it might cure me, but the cure was loneliness.


 


Have I behaved as I want? Never, it isn't surprising that I am always condemned in front of myself, I've not been the way I was, not that I've hidden, that does not convey the correct meaning, I've been an existence against my truths, I've forgave much more than Ive received, and this is due to my arrogance.


 


All my good deeds may have been based on this. the truth was never revealed and covered with a veil of simplicity, I swear to God that I'll never take it easy, but this was beyond my control and I've not had a miracle against myself. My ethos is hidden from me to achieve greater excellence, an arrogance that is arrogant about its perfection.


 


I'm very unresponsive. I've been too kind, and this has been against my reality. I've always been very kind to them without them loving me.


The reason for hiding of my arrogance was probably my ungratefulness. To complete the answer, he tortured himself to increase his power.


 


I Swear to God When I want something I'll take it


They shouldn't have given me such permission, I didn't want it myself, but they insisted on their wish


This is all I know.

از کجا شروع شد؟

یا لطیف ...



از کجا شروع شد؟

ای برگ پوسیده که از نسیم نامهربان جدایت کردم تو هرگز نخواستی که از حقیقت بگریزی و رها کردی آنچه را که باید رها میکردی، تو بسیار بیشتر از من میدانی، پس به من بگو چرا دیدگان آدمی همانند آسمانی که ناگهان خود را در مفهوم و معنای شب میابد به خاطر نمی‌آورد چه شد که مسیر با او غریبه گشت انگار که خدا تنهایش گذارده ، شاید فکر کنی امشب که از درخت خواب آلود جدا گشته‌ای گم شده‌ای و این وحشتناک است ولی نگران نباش من بسیار بیشتر از تو گم شده‌ام، اگر تو درختت را گم کرده‌ای من خودم را، شب تو پایان دارد. میدانید این که انتظار داشته باشم برگی با من حرف بزند و من سخنانش را بفهمم احمقانه و متکبرانه است او مرا لایق سخن نخواهد دید و من نیز توان فهم زبانش را نخواهم داشت پس اندیشیدم ولی اینبار بسیار تنها، اینبار حتی جدا از خود.

پس به این جا رسیدم که باید به این می‌اندیشیدم که چرا زندگی نمیکنم، برخلاف همه که زندگی میکنند، سوالی سخت ، یک ساده‌ی پیچیده، رسیدن به این پاسخش کمی طول کشید، شاید بیش از سه سال؟ فهم خود سوال عمر بسیار بیشتری را بلعیده بود، متعجب نخواهم شد اگر حرفهای این نوشته مرا اکثر انسان‌ها احمقانه بیابند ولی امیدوارم بپذیرند که همه‌ی انسانها از نعمت پاسخ برخوردار نیستند.

شاید چندین بار خواسته بودم که پاسخی برایش بیابم ولی در تصادم لحظات زندگی اندیشه‌ام تغییر مسیر داده بود. سخت بود یافتن دوباره‌ی سوالم، همانقدر سخت که حرکت آب از شاخه‌ها به سوی ریشه. پاسخ نه در حال من بلکه در گذشته من پنهان بود از جایی که گذشته من تغییراتی متفاوت را شروع کرد یعنی تغییراتی که هدف نهایی متفاوت داشتند، از یک جایی به بعد من نه تنها نهایتی متفاوت را میخواستم بلکه حتی در پی فهمی متفاوت از نهایت بودم.

تغییرات متفاوت یعنی انسان متفاوت، پس تغییراتی جدید روی کار آمدند ، تغییراتی که نمیشود آنرا رشد یا عدم رشد شناسایی کرد چرا که انگار اراده امروز من انسانی متفاوت‌تر میخواهد و در حقیقت سوال من نشانگر وجود چنین اراده‌ای است. ( باید توجه داشته باشیم که خود عبارت رشد نیز میتواند هم در مفهوم و هم در انتظار و اهمیت جایگاهی متفاوت بیابد آنهم نه در جایگاه کلی بلکه در جایگاه اندیشه یک فرد، برای مثال گاهی رشد میتواند برای شخصی در تضاد با ارزش‌ها و باورهای اجتماعی باشد چه زیانهایی که فردایش آنها را سود میشناسیم و البته نیازی به گفتن ندارد که فعلا در اینجا منظور از رشد مجموعه تغییرات شخصیتی است که میتوانند اولویت بندی شوند، فعلا نباید از موضوع اصلی دور شوم و شاید بهتر است شفاف سازی منظورم از رشد را در  متنی مناسب تر انجام دهم که البته لازم هم نمیدانم.)

چیزهایی که میگویم صرفا نظرات خودم هست و دوست دارم که کمی در این مورد صادق باشم و از سویی هم میل چندانی به انتشار این متن ندارم ولی شاید روزی پاسخی باشد به انسانی غریبه و آشنا با امروز من، البته کمی هم جنبه شکایت آمیز دارد. تقریبا از آغاز زندگی تا به نقطه‌ای از آن شاید من بهتر از بقیه افرادی که میشناختم متن زندگی را مینوشتم و نظر جامعه اطرافم نیز در مورد آینده من در سطح عالی بود‌، همه چیز خوب پیش می‌رفت و من به عادت آن روزهایم است که هنوز هم ارزشی برای رقابت با دیگران قائل نیستم هیچوقت چنین نیاز احمقانه‌ای نداشته‌ام، هیچوقت نیازی به تحلیلی این چنین ( مثل این متن ) برای بهبود وضعیتم نداشتم و تقریبا از زندگی خود راضی بودم ولی چه اتفاقی افتاد که احساسات من بر علیه من شدند و عقل من از نظمی که داشت خارج شد، منافع و اهداف تقریبا از حالت شخصی خارج شد، تصمیمات جنبه‌ی آزمایشی به خود گرفتند چرنوبیل منفجر شد آرزوهایی مردند و خیالاتی جهش پیدا کردند و من ماندم و هیولاهای احمقانه‌ی واقعی و این آنقدرها هم البته بد نبود.

 داستان از اینجا پدید آمد که حرف‌های ناقص معلم دینی مرا از آینده‌ی دور ترساند، آن روز که اختیار عزیز مرا از من میگرفتند و کسی غیر از من مرا به همه معرفی میکرد روزی که تمام تو برای همه آشنا میشود  و این اصلا به مذاق من که بسیار زیباتر و ساده‌تر به انسانها نگاه میکردم خوش نیامد (اگر امروز بود شاید خم به ابرو هم نمی‌آوردم).

تا به اینجای کار هنوز تغییری در رفتار رخ نداده بود تنها یک ترس به ذهنم اضافه شده بود ولی چیزی که خارج از اختیار انسان باشد مطمئنا ترسناک ترین ترس خواهد بود، تغییر از آشنایی با یک راه حل شروع شد که این هم به لطف آن معلم دینی ناقص معرفی شد، همین که ترسی می‌آفرینند سپس پاسخی برایش میگویند در حالی خودشان معنی پاسخشان را نمی‌دانند یعنی کارشان را بلد نیستند. می‌گفتند اگر کسی شهید شود ساده بگویم دیگر نیازی به معرفی نخواهد داشت، آزاد خواهد بود. اگر عمیقتر نگاه کنیم من کم کم به تراژدیک بودن آخر داستان علاقه‌مندتر شده بودم، پس به تدریج از زندگی دوری جستم و بهتر است که بگویم اجازه دادم تا هواپیما یک سقوط آزاد داشته باشد، آیا من اشتباه کردم؟ فکر نمی‌کنم بصورت کامل اشتباه کرده باشم، آیا مسیرم را به درستی طی کرده‌ام؟ مطمعناً خیر، آیا ادامه این مسیر درست است؟ ابدآ ، یک شخصیت و متنی بهتر میخواهم و این تقریبا شامل تمام ابعاد شخصیتی است.

 

باید پرسید که آیا این پاسخی که برای برخی ترس‌ها پیدا شده بود بالاخره اشتباه بود یا نه؟ بنظر من پاسخ اشتباه نبود ولی از لحاظ معنایی بشدت ناقص بود، پاسخی که دریافته و درک کرده بودم و سپس بر اساس آن تغییر یافته بودم بیشتر پاسخی پرشی و ناگهانی بود و میتوان گفت که پاک کردن صورت مسئله بود، به این موضوع توجه نشده بود که یک تراژدی پاک کننده برای یک زندگی با مفهوم و معنادار میتواند منطقی باشد و معنی  و صحت پیدا کند، پس من به بُعد تکامل معنایی ارائه شده در درون پاسخ به خوبی نیاندیشیده بودم تکاملی که از زندگی نشأت میگیرد و آن تراژدی به تنهایی معنا و مفهوم پیدا نمی‌کند و این غفلت باعث نارسایی‌های مهمی شده  و خب منظور این است که بجای نگاهی معنا بخش به زندگی با نگاهی معنا زدا مسیر را ادامه دادم. یک جایی تراژدی تنها در آخر داستان بود که جهان را در پوچی رها میکرد و در جایی دیگر آن تراژدی توسط تمام زندگی مفهوم پیدا میکرد ارزش و اثر می‌یافت و درخت معنا در تمام لحظات زندگی ریشه می‌دواند  . این نتیجه یک جورهایی در تضاد با برخی از نوشته های قبلی من است یعنی میل به معنا گرایی داشته باشی و بعد مثلا ده سال باشد یک معنا زدایی عظیم انجام داده باشی گرچه علف‌های هرز بسیاری نیز در این میان نابود شدند ولی باید معترف باشم معناهای بسیاری نیز در این میان دیده نشدند و فهمیده نشدند و لحظات بسیاری مردند. به هر حال پس مفهوم زندگی روز به روز در داستان من منزوی تر شد و این نگاه تلاش‌های روزمره را با کشتن تدریجی انگیزه‌ها سرکوب کرد که برخی از این تلاشها برای یک زندگی عادی حیاتی بودند.

امشب در برابر نسیم سردی که از جنوب رو به شمال می‌وزد ایستاده‌ام و در حالی که ستاره‌ی صبحگاهی روشنایش پشت ابرها پنهان نمی‌ماند میگویم ، دنیا به تنهایی مفهومی جز فنا ندارد و به تنهایی جز بطلان نمیتواند باشد پس برابر گذاشتن معنای زندگی با دنیا مهلک است چه زندگی را به مانند دنیا باطل معنی کنیم و چه دنیا را با زندگی بخواهیم از فنا بیرون کشیم. زندگی را باید بسیار بزرگ تر از  دنیا بیابیم چرا که حتی اگر این جهان پس از ما نیز وجود داشته باشد باز هم برای ما تنها یکی از جنبه‌های زندگیست و از اجزای آن است.

از زمان رسیدن به آن پاسخ ناقص من به اتاقم پناهنده شده بودم ، بیش از ده سال از بهترین دوران زندگی بیشتر انسان‌ها، نمیتوانم بگویم که این ده سال ناپدید خواهد شد چرا که تماماً هم نادرست نبوده و باطل محض نیز نبوده ولی حالا زمان بیرون آمدن از اتاقم آغاز شده و این تنها اتاقم نیست که نقش من در آن کم رنگ تر خواهد شد، اتاق من بیشتر یک نماد است. من نمی‌دانستم که چرا همه چیز بر علیه زندگیست، دوران معناگرایی در حال رسیدن به منصه‌ی ظهور است بذری که فکر میکنم سه سال پیش کاشته شد میخواهد جوانه‌های امیدی را به حیاط زندگی من هدیه کند.

ایراداتی که از تفکر بر ما وارد است 2

نیازی به توضیح همه چیز نیست و این حقیقت را نیز باید به خاطر سپرد که بسیاری هرگز نمی‌فهمند، انسان میتواند قبل از مرگ در ابعادی از زندگی به پایان رسیده باشد ، پس دیگر آنرا نخواهد فهمید. بسیاری دیگر عشق را نخواهند فهمید (من نیز خودم را) ، آنها مفهوم را با گناه در آمیخته اند آنها همه چیزشان را به تمسخر گرفتند و من نمی‌دانم که آیا آنها همه اند؟ .

 انسان باید مفهومی داشته باشد تا مفهومی را بفهمد و اینگونه عشق قراردادی است، آنها گناهکار و قاتل اند و مضحک است اگر با وجودشان بهشتی ساخته شود، گاهی بهشت را آنگونه تفسیر میکنند که گویی بهشت جایی برای فرار از مفهوم است ولی اما این چگونه ممکن است، در وجود آنها حتی جهنم نیز مضحک است درک عذاب مفهوم می‌طلبد و قرار دادیست و من نمیدانم که آنها چگونه در دوری از مفهوم لذت‌گرا شده‌اند، راستش را بخواهی جهان بسیار ناامید کننده تر از آنست که بتوان به راحتی نوشته‌ای را ادامه داد