خدا میداند که از همه چیز خستهام حتی آنهایی که ندارمشان، تنها خدا میداند. مسئله بودن است و مفهوم بودن را تنها خدا میداند. شاید باورم بر این است که دانستن تنها برای خداست و هیچکس حتی من چیزی نمیداند، نمیتوانیم متحیریم دیوانهایم مرگ درحال دریدن ماست، انگار که تنها یک درد وجود دارد ولی عظیمتر از ماست و هر لحظه آنرا به صورتی در این خواب میبینیم. انگار درد همین ندانستن است ولی مفهوم همین ندانستن را هم اصلا چگونه باید درک کنیم؟ ندانستن که برای ما وجود ندارد. شاید دیدن این رنگها ناشی از ندانستن است شاید شنیدن این صداها علتش ندانستن است، شاید برای کسی که میداند دیدن یا شنیدن دیگر مفهوم و تعریفی ندارد یا بهتر بگویم دلیلی ندارد؛ میدانی انگار بودن ما هنوز همان ندانستن ماست.
آیا واقعا میبینیم؟ بسیار آینه را تماشا کردهام ولی چهرهای در ذهنم ثبت نگشته، نگاههای خود را نمیببینم صدای خود را نمیشناسم و به زنجیر کشیدن توهماتی که اسیرم کردهاند را نمیتوانم، حتی نمیدانم که اینکه چیزی نمیدانم را میدانم یا نمیدانم.
بسیار دلم میخواهد که از دردهایم بگویم اما چه کسی خواهد فهمید آن چیزی را که خود ندانستهام؟، چقدر از اینجا بودن خستهام از اینجایی که هیچکس نیست و بیشتر از همه از نبودن خودم، من هیچوقت نبودهام.
شبیه یک خوابم؟ نه کمترم، لحظهای وهم؟ آن هم نبودهام، حتی یک علامت سوال؟ نمیدانم، اصلا دیگر چه اهمیتی دارد