یا لطیف
گاهی مسائلی بر من زیان زمانی و فکری میرسانند که به من مربوط نیستند، گاهی به افرادی فکر میکنم که اصلا برایشان مهم نیستم و از من هرگز نمیخواهند که در فکرشان بوده و یا اصلا برایشان وجود داشته باشم واین از نبود کافی عزت نفس است- عزت نفس یعنی اینکه ارزش خود را بدانیم – ما دارایی ارزشمند خودمان هستیم که باید در اولویت قرار گرفته شود تا باقی مسائل برایمان مفهوم پیدا کند، زمان ما ارزشمند است پس آسایش ما ارزشمند است برنامه آموزشی ما ارزشمند است سلامت روان و ساعت خواب ما ارزشمند است، خانواده ما مجموع این ارزشهاست، اینها هدیه دادنی نیستند- از سویی عزت نفس ایجاب میکند قبل از بخشودن هر چیزی به مانند یک ساعت زمان در ازایش چیزی دریافت کنیم و یا دریافت آنرا الزامی و شفاف نماییم ، عزت نفس تنها با عمل ما وجود خارجی مییابد و در درون آنرا احساس خواهیم کرد.
همه چیز قراردادیست.
از آنجایی که شما از پدر و مادرتان پدید آمدهاید و شما از آنان ریشه گرفته اید محبت بر آنان قرادادیست وابسته به وجود شما، تا زمانی که انسان باشید نیز باید انسانیت بتواند در شما تعریف شود پس حتی انسانیت نیز قراردادیست، اینها از امثال قراردادهای دائمی هستند که اغلب به عنوان وظیفهای معلوم شناخته میشوند گرچه برخی نیز میتوانند ساختهی فضایی خارج از وجود ما باشند.
زمانی بود که من در توهمی نسبتا متضاد با این مساله بودم و قراردادهایی یک طرفه و کلی را پذیرفته بودم، عشق را مسئله ای خارج از قراردادها و شاید قوانین میدانستم ولی آیا این نگرش مفهوم عزت نفس را در خود پذیرفته بود؟، من چنین نمیپندارم، تقریبا تا جایی که ذهن نه چندان متمرکز من تشخیص میدهد عدالتی در آن نبود و عقلانیت را از خود دور میخواست تا مبادا حقایقی روشن شود و حقایقی روشن شود حقایقی مبنی بر بی عدالتی و ضد تقدس، اصلا جایی که عقلانیت نباشد عدالت چگونه پدید میآید و این چگونه تقدسی است که میتواند تماما از عدالت به دور باشد تقدس ذاتا عادلانه است و عدالت ذاتا عقلانی ، همه چیز قراردادیست، عزت نفس مقدس است عشق مقدس است تمام اینها قراردادیست.
ادامه دارد....
یا لطیف.........
وهم، با تنی در حال سقوط در آغوش علفزاری خیس و تاریک، آسمان شب را مینگری ستارهای برای تو از همه زیباتر است ، غافل از آنکه نور آن ستاره پس از مرگش به چشمان تو رسیده، گاهی تا به این حد از انسانها از اندیشهها و از خودمان دوریم، گاهی هر چه به آینه مینگرم چیزی نمییابم گویی که از من و از برخی لحظاتم نوری ساتع نمیشود انگار که انگلی در جسم زندهای هستم انگلی که میزبانش را نمیشناسد. حال من بر وهم خویش اوهامی دارم، دنیا را میشناسم؟ نمیدانم، انسانی را میشناسم؟ نمیدانم، خودم را چطور؟ نمیدانم، دیدن را میفهمم؟ نه نمیدانم. گویی که موضوع داستانی بر این اصل استوار گشته که کسی نمیداند داستان چیست و در عین حال شاید تنها تو نمیدانی ، شاید هم میدانی، شاید تنها تو میدانی. داستان بسیار غیرقابل هضم شده، دیگران چگونه میبینند؟ دیگران میبینند؟ دیگران؟ این دنیا به شدت موهومی گشته گویی که اگر من معنایی بر خود قبول نکنم آنگاه دیگر چیزی وجود نخواهد داشت و شاید تنها من نخواهم بود. لحظاتی بسیار کهنه و فراموش شده را برای اولین بار امروز میبینم، شاید برای دیدن امروز عمرم کفاف نکند، انسانی را میبینم که چشمان زیبایی دارد هیچ اتفاقی نمیافتد و تمام. روزی لبخندی را دیدم که نمیدانم چند سال از مرگش گذشته بود، فاصلهی ما به اندازه همان چندسال لحظه بود ، گاهی انسان سالها به ستارهای مرده مینگرد.
برخی از آن لبخندها برخی از آن دشمنیها برخی از آسودگیها و سختیهای این دنیا و حتی برخی از تمام نوشتهها برای تو نیستند فقط دیر ساتع شدهاند و از این رو ما گاهی تنها وهمِ بودن درون داستانی را داریم. گاهی گرفتار صحنهای میشویم که در آن انسان یا انسانهایی ما را با چهرهای صدایی و یا نگاهی دیگر اشتباه میگیرند گاهی با انسانی دیگر اشتباهمان میگیرند گاهی با خودشان و گاهی هم آن انسانی که ما را اشتباه گرفته خودمانیم، شاید به اندازه تمام طول عمرمان، و گاهی تمام طول عمر یک انسان چند لحظهی کوتاه است.
باید بخاطر بسپاریم، همانگونه که ما میبینیم انسانها آن چیزی که میخواهیم نیستند همانگونه نیز اغلب آن چیزی هم که میبینیم نیستند، چرا که آنها نیز در نگاهشان اوهامی داشته و تصوراتی دروغین از حقیقت از ستونهای فکریشان گشته، فراموش نکنیم که ما نیز احتمالا اینگونهایم، اغلب ما خواستههایی داریم که غافل از باطنشانیم و این از ریشههای اوهام موجود در نگاهمان میتواند باشد و این میتواند منتهی به اعمالی شود که انسانها ما را با آن میبینند همانگونه که ما میبینیم.
تلاش ما باید بر این باشد که بر اوهام نیافزاییم چرا که وهم وهم میآفریند و درک این جهان را برای ما سختتر میکند که در نتیجهی آن، ما در شناخت خود نیز دچار دشواری بیشتری میشویم چرا که فهم برآیند اعمال و باطن خواستههایمان بر ما مشکل میشود. گام آغازین و مهمترین گام مقابله با اوهام در قبال خودمان است، انسانی که به دنبال معنای خویش است خواستهها و در نتیجه اراده و اعمال خود را متناسب با معنایی که میخواهد میآفریند. گام نهایی به نوعی صیانت از گام ابتدایی است گاهی انسان باید تنها باشد و تنها با خود سخن بگوید چرا که نباید خود را در میان جمعی از انسانهای غریبه تنها گذاشت انسانهایی که بسیار سخن میگویند و خود را در میان جمعی غریبه رها کردهاند ، نقش تنهایی انسان در معنای او انکار ناپذیر بوده و هرکه آنرا نادیده بگیرد خود را فراموش میکند.
در نهایت بله این ستارهای که میبینم شاید مرده باشد حتی قبل از تولد من و شاید کسی این موضوع را متوجه نشود حتی پس از مرگ من، ولی آیا این دنیا از خود معنایی ندارد اگر ما نباشیم؟ ، نمیشود به چیزی دل بست صرفا بخاطر اینکه در این دنیا دیده میشود دنیا ارادهای بر ابدیت ندارد همین است که فانی است ولی آیا ما جدا از آنیم؟. اگر انسان آینه را نگاه کند، اگر انسان بیهیچ پیش وهمی آینه را نگاه کند اگر انسان با چشمانی احمق آینه را نگاه کند غمی دائمی در زیر پوست او جریان خواهد یافت، ما صورتی هستیم که بسیار آنرا نمیبینیم و دیگران چطور؟ آنها بسیار کمتر، بیشترشان نامی دیگر در داستانی دیگر بر جسم و صدای ما گذاشتهاند، از آنجایی که نه خودمان و نه دیگران درک کاملی از این صورت ندارند پس وجود صورت ما ساتع شده از کدام نگاه است؟ اصلا چرا وجود صورت ما ساتع شده از نگاهی باشد؟:
ما خود به خودی خود اصلا موجودیت نداریم چرا که معنا را آغاز نکردهایم چرا که معنا ثابت است از آنجا که حقیقت ثابت است پس معنا تولید نمیشود بلکه انتخاب میشود، ما معنا را آغاز نکردهایم و موجودیتمان از خودمان نیست پس نگاهی هست که موجودیت بخشیده، نگاهی که خود معناست. چیزی حقیقت دارد که موجود است و همچنین موهوم مقابل موجود است چیزی که وجود ندارد موهوم است، معنا صاحب است حقیقت صاحب است حقیقت تغییر نمییابد بلکه حقیقتِ ما تغییر مییابد، ما یا معنا را برمیگزینیم یا موهوم را ، یا حق صاحب ما میشود یا باطل، یا وجود یا عدم ، حقیقت توسط ما ساخته نشده حقیقتِ ما توسط خودمان انتخاب شده (من هرجا که گفتهام معنا آفریدهایم منظور این بوده که معنا را اختیار کرده و از این طریق معنا و حقیقت خویش را مشخص نمودهایم)
حال میفهمم که چرا چیزی در آینه نمیدیدم، من همیشه فکر میکردم که باید این صورت باشم ولی چیزی در آن نبود، از خود موجودیت و معنایی نداشت، در جستوجوی چشمانی بودم که حقیقت داشتند نه حقیقتی که این چشمان را دارد، حال میبینم، تنها یک نگاه همه را وجود بخشیده همه را معنا بخشیده، همه جا این نگاه را میتوان دید ، برگ درختی را که نسیم میرقصاندش میان دو انگشتم میگیرم گویی که آن نگاه را لمس میکنم و امروز برای اولین بار فهمیدم که تمام زیباییها تنها یک زیباییست و فهمیدم که زیبایی واقعیست برای فهم این نیمه شب خود را به آغوش علفزاری بسپار و محو کائنات شو ، حتی میتوان محو ابرهای سنگین شد چزا که زیبایی یگانه است و چشمان تو از نگاهی سرچشمه میگیرند که آسمان نیز، ما همگی در یک نگاهیم . آن نگاهی که موجودیت بخشیده در انتهای داستان، حقیقت ما را از تمام اوهامی که به آن چسبیدهایم بیرون خواهد کشید. اوهام چسبیده بر تن و مالیده بر صورت نباید این وهم را در ما بیآفرینند که ما جدا از آنانیم که مرده میخوانیمشان و البته که این لفظ نادرستی است، آنها از وهم جدایند پس آنان آگاهتراند حال که ما گاهی آنچه که در چنته داریم اوهامی بیش نیستند و آیا این همان اغما نیست؟ این جهان جهانِ حقیقت ما نیست و این همان غم دائمی دنیاست که گاهی مرهمی است بر سایر غمهای فانی. حال گویی ما نیز از همین جهانیم و همگی از یک نگاهیم ولی بازهم نمیتوانم بگویم که دیگران یا خودم را میشناسم چرا که من قادر به شناخت اوهام نیستم.
من ، حبابی محبوس ، زیر سنگی در اعماق سرد اقیانوس.
یا لطیف........
گاهی جملهای کوتاه بر تمام داستانی بلند حاکم میشود و بمانند آن فهم مفهوم کلمهای میتواند بر تمام زندگی و اختیار انسان مستولی یابد. جدیدا زندگی به من فهمانده که نباید انتظاری از وابستگان این جهان فانی داشت و نباید به جهانی که از خود ابدیتی ندارد و قوانین آن بر پایهی فنا هستند دل بست. همه از مرگ میترسند غافل از آنکه در جهانی فانی ما مردگانی بیش نیستیم همه میترسند غافل از آنکه ما در تلاشیم برای زنده شدن و در حقیقت آنها از همین میترسند چرا که در همین فنا خوشند آنها نمیخواهند از لذات و تمام لحظات فانی جدا شوند، البته قابل درک است آن امید جعلی مدام دلشان را میرباید و من از این امید خواهم گفت.
برای مثال اینکه دل بستهایم به فکر دیگران در کل وهمی بیش نیست اغلب حتی دوست داشتن آدمها از زاویهی است که با آن خود را میشناسند انگار که دوست داشتن ما شاخهای از آن درخت باشد و برای پاک کردن تناقض در ادامهی سخنانم باید بیافزایم که ما در ذهن آنها موجودی مستقل نیستیم و جدا از آنهاییم، از سویی خلاف این حرفم را نمیتوانم غیرممکن بدانم چرا که واقعا نمیدانم چگونه ممکن میشود، شاید هر کسی نتواند در ذهن شخصی دیگر بیشتر از یک شاخه باشد و برای رسیدن به آن حالت دشوار خلاف آن، لازم باشد که هر دو یکی شوند و دیگر نتوانند یکدیگر را از همدیگر تشخیص دهند، انسان میتواند موجودی بسیار وسیع باشد و از آنجا که تحمل این امر را فقط در توان همان موجود وسیع میدانم سختی این کار را خارج از توان ادراکم میپندارم ما در درک تنهایی خود ماندهایم حال چگونه تنهایی دیگری را بفهمیم و در تنهاییهایمان یکی شویم؟
و اما امید، امید را اینگونه میپندارند که روزی زندگی جادوییتر خواهد شد من فکر میکنم فهم ما از امید تمام این مدت اشتباه بوده، امید باید مفهوم و منظرهای منطقی داشته باشد نه اینکه تنها انتظاری برای زیبا شدن زندگی باشد و صرفا احساس خوبی برایمان به ارمغان بیاورد، اصلا چه کسی گفته که زندگی در چنین دنیایی میتواند بیشتر از دردش زیبایی داشته باشد. آنهایی که چنین عقیدهای دارند در واقع یا وجود ندارند و یا شرایط این نگاه برایشان محیا گشته تا بتوانند در قسمت بزرگتری از این صورت زندگی زیباییها را ببینند و در قسمت کوچکتری دردها را ، حال که از سویی وزن و نقش دردها بیشتر بوده و زیباییهای چسبیده به این دنیا به تنهایی سرابی بیش نیستند و حتی معناسود کردن این زیباییها نیز تا جایی که من میشناسم عنصر درد میخواهند.
امید باید قسمتی از شناخت ما از زندگی باشد نه صرفا باور به احتمالات خوب زندگی، امید باید اینگونه باشد که بگوییم" بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت" و همزمان باید این را بفهمیم که حقیقتا این دنیا برای خوشی ما طراحی نشده و این جهان جهانی عادلانه نیست عدالت تنها در توان ماست وگرنه باطن طبیعت همان جهنم است اینگونه که زندگی از پیکر مردهای دیگر برمیخیزد تا در نهایت پیکری مرده شود برای برخواستن مردگان آینده فارغ از دردهایی که باید برای لذاتی فانی متحمل شود. امیدی که تنها برای احتمالات خوب باشد همان قلّابی است که ما را برای عذاب بیشتر نگه میدارد و هر چه کوچکتر شود باز نیز ما اسیر آن میمانیم ، این به این معناست که هر چه قلّاب کوچکتر میشود ما را نیز با خود کوچکتر میکند.
میدانی میخواهم چه بگویم؟ اینکه اصلا این زندگی قصد و میل جادویی شدن ندارد این زندگی جز هدف خود چیز دیگری را دنبال نمیکند و آن هدف بقایی است که ما به آن میبخشیم و این جان معنایی است که ما مختار به خلق آن هستیم این زندگی سراسر چالشی است برای پر کردن خلاء معنوی به دست ما و هویت یافتنش در قالب ما که این همان علت جاودانگی ما و برخواستن بهشت یا جهنم از وجود ماست ، علت جاودانه بودن انسان در بهشت یا جهنم همان معنا یا خلاء معناییست که از ما سرچشمه میگیرد و ما در آنجا نمیمیریم چرا که نقشی در اصل آفرینش یعنی معنا داشتهایم. انسان نمیتواند واقعا بمیرد چرا که با معنا میآمیزد و امید اینگونه باید باشد که "بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت پس بهتر است آنرا زیبا بنویسم و چه بهتر که آنرا بر این دنیای فانی گره نزنم تا عدم بر آن راهی نیابد"، فهم من از اینکه چرا ناامیدی بزرگترین گناه است اینگونه است. موجودی را متصور شوید که معنا میآفریند و از این رو او جاودان است حال همین موجود اگر تمام خویش را در گستره ماهیتی فانی معنا بخشد (که البته من آنرا معنا ندانسته و بالعکس پوچی میدانم) چه نتیجهای رخ میدهد؟ او مرگی مکرر و پیوسته میآفریند و اینبار دلیل زنده بودنش همین مرگهای مکرر میشود نه آفرینش معنا و این پوچی پیوسته ،در تصور من همان جهنم است.
یا لطیف..............
زمستان از ابتدای تابستان آغاز شده ، همه چیز در هم است همه چیز شبحگونه و تجسمی است، زندگیام شده رنگهایی که درون فیلمها و سریالها میبینم، تمام صداهایی که میشنوم بوسهها و خراشهایی از وهماند، ما در تابستانیم ولی هوا پاییز است، این تمام زندگی پاک من است. بی آنکه کسی را آزرده خاطر کنم خود را از خاطر همگان بردهام، من آن بیگانهام که حس میکنی شبها در خیابانهای خلوت پرسه میزند و انسانها بیآنکه هرگز تصویری از من در ذهنشان داشته باشند نگاهم را میشناسند، ما در تابستانیم ولی من زمستانم، این تمام وجود تاریک من است.
زمین مملوء از نگاههای موهن بر هیبت تنهایی ، مسخر اصواتی از حبس بشر در سکوت خویش، در نهایت عبد حماقتهای برخواسته از آن حس برتری طبقه محصل، همان انسان غدار که میخواهد خدا باشد، همه در صدد حبس من در نزد خویش و من آن طاغی شمالگان که رنگ نمیپذیرد، پس از خانه بیرون میزنم، نزدیک غروب است هوا رو به خاموشی میرود ، آسمان اندکی سرخ است، ساختمانهایی بلندتر از وهم بسترگاه انسانهایی کوتاهتر از حقیقت ، خیابانهایی خالی از سپیدمویان کودکان و تنهایان، این شهر شهر ارواح است. همگان همیشه از من میخواهند که این تنهایی ، افسردگی پیر و آن گستاخیهای کودکانهی زشتم را رها کنم، ولی من اتاق مدفونم را شبهای نامیرایم را و تنهایی وحشتناکم را دوست دارم همانگونه که گیاه خاک را. اگر رها کردن به این آسانی و پوچی باشد چه باقی میماند؟ این دنیای خالی؟ شهری که با کم شدن تعداد انسانهایش خلا و تاریکی پشت پنجرههایش کمتر میشود، شاید تنها من نگرانم، نگران چیزی برای جاگذاشتن و یا گم کردن ،حال بیآنکه تصور و نامی برای آنچه که میتواند روزی محو شود داشته باشم. میخواهم به خانه برگردم بیآنکه چیزی از این دنیا را به همراه خود بر آن اضافه کنم، میخواهم تمام این دنیا آنجا فراموش شده باشد، این نهایت ایثاریست که میتوانم در حق خویش ادا کنم، من اینجا کشته خواهم شد ولی نمیخواهم صدایم شنیده شود. باید بهانهای برای این دنیا داشته باشم، هر کس که بیبهانه از خانه خارج شد همینجا کنار خیابان تا ابد حواسش پرت شد و خانه را فراموش کرد و او که خانه را فراموش کرد چگونه برگردد؟ شاید روزی خانه او را بیابد اگر ممکن باشد. حال بهانهام چه باشد تا کسی مشروع به سخن گرفتنم نباشد تا فراموشی مرا فرا نگیرد. مقصودشان از این مکالمات و اجتماعی بازیهایشان بر این است که همه یکی شوند و در این اشتراک و گدایی وجود، مفهومی راکد کاذب متضاد و در عین حال بیرحم بیافرینند،" زندگی"، آیا این گستاخی در برابر یکی از اصول موجودیت زندگی یعنی جنگ نیست؟ آیا زندگی تا آن لحظه که مرگ صحتش را نسنجد قابل قبول است؟. از آنجایی که منطق من در این دنیا زیست و اعتباری ندارد پس بهانهی من جز حواسم نمیتواند باشد و من حس میکنم کسی را در انتهای این کوچه میشناسم، بهانهام حسی را دیدن است زندگی بخشیدن است، پس به تنهایی کنار خیابانهای دیوانه قدم میزنم تا به آن در برسم.
این در ضعیف زنگ زده باز است وارد میشوم، حیاطی بزرگ با خرابههایی در این سو و آن سویش، نزدیک غروب است و این خانههای متروک خاموشاند، رو به یکی از خانهها که حس میکنم آن فراموش شده درونش باشد میایستم و بلند میگویم: " سلام، کسی هست؟" پاسخی نیامد، خبر خوبیست کافیست یکبار دیگر صدایی نشنوم و اینگونه به خانه برخواهم گشت، پس دوباره میگویم: " کسی هست؟" افسوس که صدایی ناواضح آمد صدایی شبیه "کمی صبر کن" ، صبر کردن کار سختی است برای کسی که خانه را فراموش نکرده باشد، از سویی خانه را میخواهم از سویی نمیخواهم رنگی از این دنیا بر آن اضافه کنم، گاهی برای اینکه چیزی تو را ناراحت نکند نه میتوانی بر آن چهرهی معصومت تکیه کنی نه بر صدای تاریکت و این صبر کردن از آنهاست. جسمی از پشت پنجرهای تاریک میگذرد انگار که با کسی حرف میزند و من حس میکنم که جز او کسی در خانه نیست و او خود نیز مطمئنم که چنین حسی دارد شاید از خود میترسد پس خود را میفریبد. چراغی از انتهای اتاق کناریاش را روشن میکند، چه چیزی برای دیدن باقی مانده؟ شاید منتظر همانی است که نیست شاید این نور مصنوعی روی آن نیستی را میپوشاند، هر چه بود در چشم من کار باطل ترسناکی بود من ترجیح میدهم نبینم دنیای خالی اطرافم را. از در خارج میشود ، پیرزنی که لباسهای ژولیدهاش رنگ و بوی گورستانهای فراموش شده را دارد، گورستانهای تکراری، من این چهرهی پیر را جایی دیدهام شاید همه او را دیده باشند نمیدانم ، دستم را گرفته و با خود میکشد ، میگوید: "باید قبل از فرارسیدن شب آتش را روشن کنیم، زمین یخ میزند"، حس میکنم این سخنان را نیز قبلا جایی شنیدهام .
وارد اتاقکی مخروبه میشویم کوچکترین مخروبهها که اگر روی انگشتانم بایستم سرم به سقفش میخورد و جز تکه پارچهای کثیف چیزی در کف خاکیاش نیست ، در گوشهی اتاق اندکی شاخههای ریز و کمی علوفه خشک جمع کرده و از نگاه چشمان کدر و قرمزش مشخص است که از من میخواهد آتش را روشن کنم، نشسته و با آخرین چوب کبریتی که در جعبه مانده آتش را روشن میکنم بار دیگر به آن پارچه مینگرم و میپرسم: "شبها اینجا میمانی؟" ، پاسخی نمیشنوم، میدانم که شنید ولی چشمانش خرابهها را باور کرده و مغروق در فراموشیهای خویشاند. سقف را نگاه میکنم سقفش از همین تکه شاخ و برگی است که سوزاندم ، برمیخیزم ، ردیفهای بالایی دیوار سمت راستیام فروریختهاند ، از میان آن شکاف بیرون را که نگاه میکنم چیزی جز خرابهها نمیبینم، میگوید "همه رفتهاند" پاسخ میدهم:"هیچوقت نبودند، میتوانستند؟"، برمیگردم تا پاسخم را بشنوم، او رفته، شاید به دنبال شاخههایی بیشتر. او رفته و من از خواب برمیخیزم.
ای معنا
دوباره دربارهی معنا
دادهای تغییر نمیکند مگر اینکه وارد تابعی شود
تغییری رخ نمیدهد مگر اینکه مسیری برای تغییر باشد
فعلی انجام نمیشود مگر اینکه قانونش وجود داشته باشد
نمیتوانیم بگوییم چیزی قانون ندارد چرا که عدم و نیستی وجود ندارد پس مرزی ندارد
نمیشود گفت که از فلان جا به بعد عدم است
از آنجا که عدم وجود ندارد پس بیقانونی نیز وجود ندارد
قانون از معنا ریشه گرفته و بدون معنا قانونی وجود ندارد
قوانین وجود دارند چرا که معنا وجود دارد
جهان وجود دارد چرا که قبل از آن قوانینش وجود داشت
قوانینش وجود داشتند چرا که قبل از قوانین معنایی وجود داشت
حال اختیار جبرآلود انسان اینجا مفهوم روشنتری پیدا میکند
انسان موجودیست که در محدودهای وسیع میتواند معنای خویش را خودش تعریف کند
او میتواند تعریف معنایش را به عوامل بیرونی بسپارد ولی نمیتواند بیمعنا باشد
معنا حذف نمیشود معناانتخاب میشود و از اینجاست که قوانین جابجا میشوند(منظور حقیقتی دیگر انتخاب شده در نتیجه معنایی دیگر بر انسان صاحب میشود(بیشتر در اینجا))
انسان حذف نمیشود انسان تغییر میکند
حال انسان باید از کجا مسیر معنا را بشناسد و وهم را از حتم تشخیص دهد
در اینجا اهمیت فطرت را فهمیدم
فطرت همان دانش اولیه است که با رها کردنش "وهم" شکارمان میکند
اختیار نیز از همینجا حقیقت پیدا میکند
ما در باور آغازینمان مشترکیم و جدا از اطلاعات ورودی از محیط اطراف و بیرونمانیم
نگاه ما به آن باور آغازین بیانگر همان خواستهی ماست
اینکه میخواهیم چه معنایی داشته باشیم.