INOA.
I always was kind
I was always too kind and this was from my pure and excessive arrogance? All my feelings against me?
I'm one of the strange and unique projects of God. Maybe I've always written to be seen. I've wandered alone at night to be seen. I've always been alone to be seen. I've always disappeared and disappeared too suddenly to be deeply seen. I've been alone until it might cure me, but the cure was loneliness.
Have I behaved as I want? Never, it isn't surprising that I am always condemned in front of myself, I've not been the way I was, not that I've hidden, that does not convey the correct meaning, I've been an existence against my truths, I've forgave much more than Ive received, and this is due to my arrogance.
All my good deeds may have been based on this. the truth was never revealed and covered with a veil of simplicity, I swear to God that I'll never take it easy, but this was beyond my control and I've not had a miracle against myself. My ethos is hidden from me to achieve greater excellence, an arrogance that is arrogant about its perfection.
I'm very unresponsive. I've been too kind, and this has been against my reality. I've always been very kind to them without them loving me.
The reason for hiding of my arrogance was probably my ungratefulness. To complete the answer, he tortured himself to increase his power.
I Swear to God When I want something I'll take it
They shouldn't have given me such permission, I didn't want it myself, but they insisted on their wish
This is all I know.
«یا لطیف»
«برنده و بازندگان»
انسان هرچه آزادتر میشود حقیقت زندانی بودن خویش را بیشتر درک میکند انسانی که در غل و زنجیر است هنوز متوجه میلههای اطرافش نخواهد شد و انسانی که هنوز اسیر میلهها و دیوارهای مادی است هنوز متوجه میلهها و دیوارهای نامرئی نخواهد شد از آنجا که از میان برداشتن تفاوتهای باطنی بسیار مشکلتر از پاککردن تفاوتهای ظاهری است. اختلاف طبقاتی نامرئی موجود در میان افراد جامعه هم زخمی کاریتر است بر تن ناقص مفهوم برابری، شما پس از مدتی زندگی خواهید فهمید که نقش پدربزرگتان در زندگی امروزی شما چقدر عمیق است حتی اگر او در قید حیات نباشد، بله انگار که برای حل تفاوتهای باطنی امروزی گاهی باید به زمان مردگان برگردیم که ممکن نیست و از این رو باید برخی از آنها را بپذیریم برای نمونه نابرابری آموزشی در صد سال پیش و امروز موثر در زندگی ما و انسانهای صد سال بعد است. اجداد شما خانواده شما را ساختند و خانواده شما نگاه شما به وقایع جامعه را، بله بیشتر این اختلافات ادراکی ما بسیار تحت تاثیر گذشتهی از چنگ گریخته ماست و از اینجاست که نبردهای زندگی نابرابر است گرچه نتایج میتواند متفاوت باشد ولی باید در نظر بگیریم که در حالت عادی اینگونه نمیشود حال هر چقدر هم که حالت غیرعادی زیاد باشد. اگر نابرابرید پس نامتعارف بجنگید اگر شما در مسیر باتلاقی قدم برمیدارید نمیتوانید با گامهای عادی در برابر انسانی که در مقابل مسیری خشک و خوش ساخت دارد پیروز شوید آن هم با گامهایی که تعریف شده توسط او و پدران او هستند، شما علاوه بر مشکلاتی پایه ایتر حتی ابزارهای فکری محدودتری نیز دارید اگر او در ابتدای کار خواسته که بر قلهی طلایی کوهی برسد شما در ابتدا به دنبال یافتن این بودهاید که اصلا چگونه آنجا راه بروید، شاید شما به صورت خدادادی انسان باهوشتری باشید ولی باز هم متعارف جنگیدن راه درست پیروزی نخواهد بود چرا که به نوعی گفتم عدالت بازی متمایل به نفع اوست، تو باید از قاعدهی او خارج شوی ایدهآلهای والاتر خودت را بساز و دست از تقلید بردار، متفاوتتر از عامه جامعه حرکت کن، هرگز عدالت تعریف شده را باور نکن عدالت واقعی که تعریف نمیشود آن هم نزد انسانی که حریص است، به اجدادش و اجدادت بنگر ما نیز روزی خواهیم مُرد و تاکیدی بر صحت این عدالت تعریف شده خواهیم بود، به عبارتی خارج از قاعده و متفاوت از خواسته او فکر کن استعدادهای خود را نگاه کن و هرگز وارد نبردی که عدالتش را تعریف کرده نشو،اینگونه که او را اصلاً نبین و رقابت با او را نپذیر، آن قله طلایی که به تو نشان دادهاند تنها برای پرت کردن حواس تو از خود است اگر با کسی غیر از خود رقابت میکنی پس دیگر خودت نیستی و از اینجاست که میگویند زمانی قویترین هستی که خودت باشی.
( یادمان باشد که معمولا سخنان طبقه بالایی را افراد تقریبا هم طبقه خودمان بازگو میکنند، برای مثال"امروزه همه مدرک کارشناسی دارند " یا مثلا "همه دوست پسر/دختر دارند" "همه از اینها میپوشند" "من عاشق پویا هستم" که البته در صحت این شکی نیست)
دیوارها و میلههای مرئی و نامرئی را فراموش نکنیم، حتی اگر خودمان باشیم باز هم داخل جامعه تصرف شده زندگی میکنیم، قشر غالب یا بهتر است بگویم قشر بالادستی شما ترجیح میدهد امکانات زیر سلطهاش در خدمت او بوده و در خدمت مسیرهای تایید نکرده او نباشند، او دوست ندارد مسیر تعریف عدالت از دستش خارج شود و در نهایت او نبردی میخواهد که خود پیروز آن باشد و نیاز به حفظ بازندههای درون بازی دارد چرا که خروج آنها یعنی کم قدرت شدن عدالتش و این یعنی سست شدن پیروزی و طبقهاش.
هرگز مپندارید که تنها طبقه اشراف را طبقه بالا دستی صدا میکنم، نخیر این طبقات بسیار پر تعدادند و تمام جامعه را در بر گرفتهاند، هر روز بر تعدادشان افزوده میشود چراکه نابرابریها نابرابریهای دیگری می آفرینند و عمیقتر و عمیقتر میشوند، خود طبقات بالای سر ما طبقات پایینی طبقات بالاترشان هستند و اینگونه ادامه دارد، شاید بگویید که این حالت عادی جامعه است، بله اگر قرار بوده که جامعه جنگل باشد و دوباره بله اگر انسانها برابر نیستند، مطمئن باشید که اگر نابرابری اجباری را مشاهده میکنید، آن امروز حاصل عدالت تعریف شده دیروز است آن حاصل روزیست که پدربزرگ شما در جای شما بود و این عدالت تعریف شده را قبول کرده و وارد رقابتی نابرابر و از پیش شکست خورده شد، طغیان نکرد و از بازی خارج نشد به آن قلهای نگریست که آنها میگفتند، مفهوم مالکیت مطلق را پذیرفت و اینگونه از آنان امر و نهی شنید، حتی پیرمردی آنقدر این مفهوم مالکیت مطلق را باور داشت که قبل از مرگش همسرش را کشت تا بعد از مرگ خودش، آن زن پیر همسر فرد دیگری نشود و کمی بعد خودش را حلق آویز کرد، او به نوعی خود را خدای آن زن می دانست همانگونه که طبقات بالا به ما نگاه میکنند و ما نیز گویا این را ناخودآگاه پذیرفتهایم و میخواهیم با همین عدالت بالا برویم، میخواهیم کمی خدا شویم غافل از اینکه هیچ انسانی مالکی مطلق نیست غافل از اینکه آن انسان برتر پذیرفته شده در آن بالاست و عدالت نیز برای اوست، گویی که ما میخواهیم به حاصل شکستهایمان برسیم، مگر حرکت به سوی آن حاصلی جز آن دارد که آن همان شکست ما و برتری انسانی دیگر است و این ادامه دارد و به مرور ما به مانند بالاییهایمان می شویم همانگونه که اجدادمان شدند، طبقهی بالادست را پذیرفته و سعی در تشکیل طبقهای پایین دست برای خود میکنیم، ما چارهای جز حرکتی نامتعارف نداریم چارهای جز خروج از بازی نداریم، از بازی افراد بالایی، طبقات بالایی و در نهایت جوامع استعمارگر بالایی، آنها همیشه میخواهند ما را تعریف کنند ما باید از این بازیها خارج شویم و از سویی به مانند آنها با دیگران رفتار نکنیم.
همیشه از تفاوتهای عدالت و برابری سخن میگویند، میگویند عدالت بالاتر از برابری است ولی اغلب کسی نمیگوید عدالت زمانی مفهوم مییابد که قبل از آن برابری وجود داشته باشد، با نگاهی خوشبینانه و نسبتا کور عدالت مسخره ما امروزه برابری در مجازات را با منت بر سر ما میکوبد، چرا باید یک فقیر مجازاتی هم تراز با یک غنی داشته باشد، حال که یکی به جبر مجرم است و دیگری به اختیار، حال که قانون اغلب آنگونه تکامل می یابد که اندک اندک فشارش بر گردن ستبر طبقات غنی کمتر و شدت و قدرتش در استخوانهای شکسته طبقات ضعیف بیشتر میشود، از کنار زدن مفهوم برابری با پررنگ کردن شکل نهایی عدالت دور نشویم، میگویند عدالت یعنی رفتار متناسب با عملکرد و مفهوم افراد، آیا انتظار دارید که از زمینی خشک محصولی همانند محصولات زمینی جلگهای پدید آید؟ برای این عدالت مهم نیست که شما امکانات برابری نداشتهاید و این امکانات تنها مسایل مادی نیستند، این عدالت نتیجه را میبیند و به نوعی مجبور است در تمام جوامع مجبور است، علتش چیست؟ کسی نمی تواند از گذشته فرار کند شما حتی در گذشته امروزتان را ساختهاید، حال جوامع طبقاتی دارند و بر اساس این طبقات گذشتهای پر از تفاوتها . چرخهی زندگی در اجتماع حال در میان طبقات جریان دارد یعنی زندگی اجتماعی امروزی خود جبر بر وجود این طبقات دارد شما دیگر نمی توانید برابری را درون جامعه ایجاد کنید چرا که امروز آن در گذشتهای نابرابر ساخته شده و امروز نیز گذشته فرداست، همچنین طبقات مبدل به عامل جریان بخشی تعاملات، کنترل ، هماهنگی و در کل زندگی اجتماعی شده است جامعه دیگر نمیتواند برابر باشد راه نجات ندارد و بهبودش در مرگش تعریف یافته چرا که بیماری خودش است، شما حتی نمیتوانید گروهی برای بر هم زدن این قاعدهی طبقاتی ایجاد کنید، تمام گروهها محکوم بر کنترل شدن و هماهنگ گشتن هستند عملاً ایجاد گروه به معنا و مفهوم پذیرفتن التزام وجود طبقه است و همیشه همین میشود، عدهای گروهی میسازند و در گذر زمان و به علت اراده بر باقی ماندن در جامعه و کنترل جامعهی طبقاتی خود مبدل بر طبقهای خاص می شوند(ایجاد گروه به نوعی مفهوم پذیرفتن طبقات را داشته و اینگونه قضاوت و عملکردشان را طبقهای میکند) مفهوم گروه یعنی "ما قسمتی از جامعهایم" ، حال چه کنیم ؟. شما تنها در یک جا می توانید کنترل کامل داشته باشید که آن هم خودتان هستید و این نیز خود بسیار مشکل است و تنها برای آگاهی دادن و آگاهی یافتن می توانید فرد دومی را بپذیرید که این نیز کاری به سختی یک معجزه است، و اما وجود نفر سوم یعنی آنکه شما در اصل تلاش بر این دارید که طبقهای داشته باشید انسان به سختی میتواند خود را بشناسد حال پس از شناخت و رها کردن خویش به سختی میتواند انسان دیگری را بشناسد چرا که انسان به مانند رودی در مسیر زندگی است و هرگز از حرکت نمی ایستد حتی اگر تمامش را به بطالت بگذراند باز هم در کتاب زندگیاش متنی درحال نوشته شدن است، اگر فردی نیّتش و ارادهاش بر شناخت و آگاهی یافتن از فرد دوم باشد هرگز فرصت نخواهد یافت که بر رودی سوم نگاه کند و زمانی این اراده بر شناخت و آگاهی باطل نیست که هر دو رود در اندیشه جریان و خروش یکدیگر باشند و به عبارتی یک رود و یک جریان واحده شوند که سعی بر شناخت خویشتن دارد، حال این جدایی چگونه است؟ اغلب انسانها توان خروج از جامعه را ندارند آنها علم یا امکان زندگی وحشی را ندارند، پس درون جامعه اگر ماندید بدانید همیشه وجود طبقات را قوانین نشان نمیدهند، به تقسیمات علم و ثروت نگاه کنید اغلب این تقسیمات رابطه مستقیم با یکدیگر دارند ، هر طبقهای برای خود طبقههای زیرین می سازد و آن را میان خود و طبقات پایینتر قرار میدهد تا اینگونه طبقهی خود را در برابر جریانات و سختیهای زندگی محافظت نماید و اینکه مفهوم طبقه برای او چیست را میتوان در متنی جدا مفصل توضیح داد ولی اینجا اینگونه بگویم که طبقهی او برایش شامل مزایا و آسودگیهاییست شامل موفقیتهایی سهل و آسان است شامل بردگانی در طبقات زیرین است، اما این طبقات را چگونه به وجود می آورند؟ چگونه علم و ثروت را تقسیم میکنند؟ پاسخ عدالت است، گاهی با سریعتر یا کندتر اجرا کردنش،گاهی با اجرای گزینشی آن و گاهی نیز با اجرای همگانی و برابر آن، راستش امروزه دیگر بیشتر این مسیر جبری و خارج از کنترل شده ، از این فساد که مدام به خود میپیچد تنها می توانید خارج شوید تنها می توانید ناامیدهایی تنها باشید دیوانگانی شوید که به هیچ وجه نمیتوانید جامعه را قبول کنید ولی در آن به بقای خود ادامه دهید و به وسیله عدالت آن ظلم نکنید بگویید که من دیگر این مرزها را نمیپذیرم، می خواهم زندگی کنم ولی نمیخواهم لذاتّم را با تجملاتی که شما میخواهید با کتاب ها و باورها و رسانه هایتان به من القا کنید معنا بخشم، می خواهم تمام من از من نشأت بگیرد و معنایم وابسته به چیزی جز خود نباشد.
ای معنا
چه زیبا و خدا پسند است آتش زدن زمین، و نیکترین اعمال ، آفرینش وحشت. آن آتش سرخی که آسمان را میبلعد، امیدهای کوری فاسد را، جان پیرمردی ترسو را، زشتیهای اغواگر فاحشهای قتال را، همه و همهی این اهانتهای تیز نشسته بر معنای آزدای را، این اهانتهای برخواسته از طمع بر سریر الهی را، همه را میسوزاند. آن خشمی که تو را در بر میگیرد کبریت را که میکشی و دنیا با آن تکه چوب سوزان سقوط میکند، زیر لب میگویی که دیگر کسی آسمان را نمینگرد، مقابلت جهانی است خالی از ابدیت، همه مردهاند، تاریخ را که میخوانی جهان مرده به دنیا آمده بود، کسی معنا نمیخواهد همه مرگ میخواهند، همه از ایستایی زندگی وحشت دارند و لذت، لذت آنها را از شر روزهای ابدی میرهاند و دیگر معنایی نمیبینند تا ابدیت درونشان ریشه نزند، آنها مرگ را میخواهند به دلیل فقدان همان چیزی که در محضر نیستی قربانیاش میکنند، آنها از ابدیت بیمعنا میترسند معنا را پس میزنند تا نیستی را بیابند، از بیمعنایی میترسند و رو به سوی آن میدوند. اینجا برای ما نیست هرگز نبود، طرد شدهایم و دیگر انسان صدایمان نمیکنند، ما نمی توانیم جنگ را فراموش کنیم. کبریت را که میکشی فقط برای اینکه از سرعت مرگش بکاهی ولی او تو را نیز از دست میدهد و پایان.
آن روزی که انسانها تماماً اجتماعی شوند آن روز دیگر جامعه معنایی نخواهد داشت. انسانی که گرسنگیاش را فراموش کرد، انسانی که تنهاییاش را فراموش کرد، چنین انسانی تا ابد گرسنه و تنها بماند، چرا که هرگز نفهمد مفهوم یافتن دنیای حال را دیدن روز ازل و خیره ماندن تا ابد را. انسانها همه چیز را برای خویش میخواهند و مدام لذت میطلبند غافل از شوری آب دریا، آنها آزادی و معنایش را در انحصار خویش میخواهند توهم خدایی بر آزادی را دارند، بردهدارانی هستند که زنجیرهای فحشا را پاره کردهاند و آخرین افسانههای انسانی در نزدشان ساقط شدهاند، دیکتاتوری زن ها آغاز شده و حال نوبت آنهاست تا ساقط شوند، شاید هم بهتر است بگویم آنها نیز ساقط شدهاند. به زودی چیزی از پاکی نخواهیم یافت مگر درون خودمان، محبوس و پنهان پشت صورت سیاهمان.
وقت آن رسیده که تنها شویم نظریه جامعه سقوط کرده انسان باید یا جامعه را ترک گوید یا اینکه طغیان کند که نهایت همان طغیان را نیز همان دل کندن از جامعه میبینم، راه دیگری برای بودن نیست، بودن یا نبودن مسئله همین باقی خواهد ماند. انسان باید به تنهایی قدم بردارد بیآنکه بداند مقابلش شرق است یا غرب جنوب است یا شمال همهی این کلمات معنایشان آلوده و انحصاری گردیده، تو قدم برداری و غرب و شرق نیز باتو بیایند شمال و جنوب نیز همچنین، از خویش خواهی پرسید که اهل کجایی؟ بگو آسمان، به کجا میروی؟ به آسمان، کارت چیست؟ رفتن، نامت چیست؟ ابدیت.
یا لطیف......
شاید این آخرین باری است که لحضهها را با این املا مینویسم...
=============================
دیکتاتوری ضعف
سالهای بسیاریاست که در کنجی در سکوت نشسته بودم و فقط میخواستم که این زندگی روزی خودش خسته شود که البته میدانیم هیچ چیز اتفاقی نیست، من نمیتوانم بیش از مقدار زمان خاصی انسانها را تحمل کنم ، اگر میخواهید حدساش بزنید بهتر است بر حسب ثانیه حدس بزنید، بیشترشان علاوه بر اینکه ارزشهایی واضح را مدام مقابل دیگران پایمال و نهی میکنند تا بتوانند بی راههای برای امیال لجام گسیختهشان باز کنند حتی گاهی دست به تعریف ارزشهایی من در آوردی میزنند تا منکری را تا مرز حتی وظیفه نیز برسانند و بیشتر این ضد ارزشهای بی ارزش به مانند مواد تجزیه ناپذیر در کف غبار آلود جامعه میمانند و میشوند سنگ بنای اندیشه روزگاران آینده. حال بهتر است این را هم بگویم که من ضد ارزشها را ناشی از فراموشی خویش و وابسته تعریف کردن آن به سطحیات میدانم، مثل این است که بیشتر انسانها درونشان را خالی مییابند پس تلاش در فراموش کردنش میکنند در نتیجه خود را با عواملی که در بیرون دیده میشود تعریف میکنند (چرا که برای نادیدنی ها نیاز به درونی غنی دارند) و سپس حتی کلمه یا واضحتر بگویم سوال "خود" را نیز فراموش میکنند و من انسانهایی که با موجودات خیالی نادیدنی زندگی میکنند را والاتر از این قشر میدانم .
بله ،در اتاق زندانی شدن من اتفاقی نبود، شب ها را بیدار میماندم تا فقط برای بیدار ماندن، مقابل رایانه درون اینترنت ، فیلم بازی موسیقی، و تمامشان برایم تکراری بودند حتی اگر همان لحضه ساخته میشدند چون حقیقت برایم آشکار بود، آیا تجربه این را داشتهاید که چیزی را مدام مصرف کنید فقط برای اینکه تمام شود، مثل غذایی که خوشمزه نیست، بیدار میماندم تا مطمئن شوم که شبها مصرفاش متوقف نمیشود و البته بهترین راه برای مصرف ایام تماشای فیلمهای کمدی است حداقل به چیزهایی دردناک میخندی، و من در تبعید بودم تا دیشب، کرونایی که حدود چهار ماه پیش به ناحق تجربهاش کردم (از آنجا که بصورت عادی همیشه در قرنطینهام) قوای جسمیام را تحلیل داده و ریزش مویی که بر آن غلبه یافته بودم را اینبار با قدرت بسیار بیشتر برگردانده، آن شب جلوی آینه من ضعف را با چشمانم دیدم، آن دیکتاتوری که مرا در تبعید طعمهای غریب یافته بود، حال مقابل آینه ایستاده بودم و میدیدم، موهای سرم به موازات خطی آنقدر ضعیف و کم تراکم شده اند که با اندک جابجایی آن خط دیده میشود و به مانند موی گربه نازک و شکننده شدهاند چشمانم که هنوز گیجند رهایشان کن و اما وجودم ، با ذره ای نسیم لرزه به تنم افتاد و قدرتی در کل وجودم نیافتم در راه بازگشت به اتاقم در آینهی تاریکی زندگی را دیدم، چه ها که از دست نداده بودم، در درون باخته و در بیرون از دست داده بودم، و حال این در ذهنم پدید آمده بود که چه کسی مجازات شده؟ من یا بی ارزشیها؟ ، پاسخ " من " بود، آنها حتی قدرتمندتر و وقیح تر شده بودند و در عوض من دیگر نمیتوانستم چیزی را دوست داشته باشم ، مدام به ذهنم فشار میآوردم و نمیشد، بسیار از دست دادم و ناچیز بدست آوردم، بمانند معاوضه ابد با لحضه بود، ابد میدهی لحضه میگیری آنهم با املای غلط ، به هر حال بگذریم دیشب در آن حال خسته شدم و با تصمیم اینکه فردا بر علیه دیکاتوری درونم برخواهم خواست به همراه ضعف و سردرد خفتم و از صبح زود که همان ساعت هشتو چهل و پنج دقیقه بود(برای پویایی که چند سال پیش ساعت هشت دیرترین ساعت بیداریاش بود) برخواستهام و تابحال که ساعت ده و پنجاهو هفت دقیقه است شورش موفقیت آمیز بوده و نمیدانم شاید شکست بخورد ولی اینبار جامعه مقصر نیست بلکه من مقصرم با اینکه تا حد بسیاری بیگناهم ولی کسی بودهام که ظلم را پذیرفته ، شاید ظلم و بیارزشیهایی که جامعه به آن مبتلاست تا حد بسیاری جبر شرایط است چرا که همهی انسانها دارای قوهی بالا اندیشه نیستند و بر عدهی انبوه و بسیاری از جامعه تمایلات حیوانیشان بر عقل و در نتیجه بر وجدانشان چیره است همان عده نیز همانگونه بر عقلای جامعه چیره و جابر گشتهاند چرا که از نشانههای عقل گاهی وجدان و گذشت و تحمل است، بله شاید آن ظلم تقریبا جبر شرایط بوده ولی ظلم پذیری من امری تا حد زیادی اختیاری بوده و در واقع من این را خواستهام، آن فقط بود ولی خواستنش با من بود.
از همان لحضه که از خواب برخواستهام قدمهای مبارزه پشت سرهم و هماهنگ میآیند حال که این قسمت را مینویسم ساعت یازده و چهلو چهار دقیقه است، گامی دیگر بالاجبار پیش آمد سخت ولی جبرآلود و قاطع بود از این ساعت موجودی مستقل تر شدهام اینگونه که از مسئولیتهایم در قبال دیگران کمتر و در قبال خویش بیشتر شد. جدا از بحث این گامی که رخ داد، در ادامه متن پاراگراف قبلی بگویم که این طغیان بدین گونه است که تعدادی از عادات و رفتارها و حتی وابستگی ها را بر میگزینم و چندین روز مقابلشان میایستم، میگویند ترک عادت موجب مرض است ولی نه دیگر زمانی خود عادات از امراض بوده یا از ترک عادات نافعه برخواسته باشد مخصوصا اگر بتوان منشی سودمندتر را همزمان جایگزینش کرد ، البته باید بر این مسئله نیز توجه داشت که سودمندی هر چیزی را باید همراه با زیانباریاش دید تا برآیندی عاقلانه از تاثیر آن عادت را فهمید و حتی عاداتمان نیز باید با هم هماهنگ باشند و تاثیرات ترکیبیشان را نیز مدام زیر تیغ اندیشه ببریم.
همانگونه که در متن اشاره کردم نمیدانم نتیجه چه میشود چرا که طولانی ترین و سخت ترین جنگی که هر انسانی تجربهاش میکند جنگ مقابل خویشتن است با نبردهایی بسیار و در همه جهات و ابعاد، حال این طغیان فقط قسمتی کوچک ولی شاید از مهمترین اجزای آن است و هیچ انسانی نتیجهاش را نمیداند پس یکی از وظایف کلی من در زندگی نیز در این امر همراه من است و آن فهمیدن است فهمی که خود مورد اندیشه قرار خواهد گرفت و اندکی فرزانگی از آن حاصل خواهد شد و فرزانگی در خدمت آزادی بیشتر من است چرا که هر چه بیشتر خود را بشناسیم منظورمان از آزادی را نیز بیشتر میفهمیم و حال روز را ادامه میدهم.