یا لطیف....
در ابتدا باز میگویم که من همیشه لحضهها را با این املا مینویسم
=====================================
رهایی (قسمت چهارم)
=====================================
نمیدانم چه شد، همه جا را گشته بودم و دیگر خانهای نمانده بود، باران آمد سرما تسخیرم کرد خسته شدم خواستم بگریزم طوفان مرا میپیچاند و زمین زیر قدمهایم میلرزید نمیدانستم به کدامین سو مرا میرانند من گم شده بودم.
نمیدانم چه شد، خود را که از زیر آوار بیرون کشیدم یک غریبه بودم ، روبرویم دشتی بی کران بود از انبوه گلهای آبی که باد میرقصاندشان به مانند امواج دریا ، و در آنسو و انتها، آسمان روشن و گرم بود به رنگ نارنجی بیآنکه خورشیدی برای غروب داشته باشد، خانهای سوخته در میان این امواج ایستاد بود، من این خانه را میشناختم، آخرین خانه در این دنیا اولین خانهای بود که سوزاندمش، خانه میسوخت و زندگی به مانند دختری درون آتش زجه میزد پس از آن دیگر جنون بود و صدای غرش آتش ، دیگر از آن پس این خانه را نمیدیدمش از میان امواج خروشان رو به سویش رفتم به خانه که رسیدم درش باز بود وارد شدم ،مهای غلیظ در میان دیوارهای سوختهاش اسیر بود و در انتهای تاریکش راه پلهای به دریچه ای روشن در سقفش میرسید، از میان ستونهای فروریخته گذشته و خود را به آنجا رساندم و رو به آن دریچه قدم برداشتم، با هر قدم آن لحضاتِ نخستین و آن شروع آتش مقابل چشمانم تکرار میشد، شبی بر فراز قلهی کوهی روی تخته سنگی در ظلمت محض نشته بودم و باد در گوشم از تنهاییام میگفت، کسی آن شب مرا نمیدید و من آن لحضه خود را به روشنی میشنیدم آن هنگام من سنگین تر از شب بودم پس زمین دهان باز کرد و تاریکی مرا به سوی خویش کشید و اینجا بیدار شدم، با صورتی خونی در شبی روشن چشمانم را باز کردم، مشتی از خاکش برداشتم رو به آسمان برخواسته و خاک را در چنگم فشردم ، در آن حال که ستارگان پر نورش را مینگریسم خاک درون دستم آتش شد و من این ناگهان پیدا شده و این وحشت فرو افتاده از آسمان مسکوت، بذر آتش را بر زمین ریخت شعلهها برخواستند من و شعلهها رو به سوی روشن ترین خانهای که میدیدیم قدم برداشتیم و با هر قدم آسمان تاریک تر میشد و اینچنین بود آغاز این جهنم.
از دریچه گذر کردم روی بام خانه ایستاد بودم ، سرانجام دیدمش، رو به سوی آن آسمان حنا بسته ایستاده بود و به آرامی پلک میزد، نور نارنجی بر صورتش نشسته و آسمان در چشمان یاقوتیاش پیدا بود نسیم گیسوان طلاییاش را بر روی لباس سپیدش میکشد و من آنجا با آن صورت سوخته و قامتی زخمی و خسته بر اون مینگریستم ، هر چه در توان داشتم دویده بودم هرچه میتوانستم دور شده بودم سوزانده بودم و روشنایی درون پنجرهها را به تاریکی مبدل کرده بودم ولی باز هم من، " چرا میخواهی برگردم؟" از او با گلویی خشک پرسیدم، با گوشه چشمش مرا نگریست و سپس رو به من نگاه کرد، آن نگاه غمگین و پاکش را که دیدم گفتم "خستهام ، رهایم کنید"
به آرامی گفت: " تو تا ابد بر عدم راهی نداری "
خسته بودم تحملم تمام شد با صدای بلند در حالی که با هر دو دستم جهان سوخته را نشانش میدادم گفتم:"من تمامش را سوزاندم ، آنقدر رو به عدم کشیدمش که نور ستارگان هم دیگر توان رسیدن به آن را نداشتند، آنقدر سوزاندم و خاکستر کردم تا مبادا حتی در خیالاتم امیدی به تصور زندگی باقی بماند تا مبادا روزی به آنجا رسَم که آرزویش کنم، من همه چیز را سوزاندم و این مخلوق من لایق رهایی است"
بر قامت خسته و نالیدهام به آرامی نگریست و گفت:" تو چیزی را نسوزاندی مگر خویش را، تو موجودی و از وجود سرچشمه گرفتهای، از عدم نیامدهای که بر آن برگردی ، رهایی برای تو در معناست و اسارت تو در گریز از آن، این دردی که میکشی از بودن نیست، این عذابی که درون استخوانهایت جاریست همان حس نبودن است"
گفتم: " پس، تو کیستی؟، چگونه پیدایت شد؟، اگر من جز خود را نسوزاندهام چگونه این آسمان و این گلزار را پدید آوردهای؟ چگونه از میان آن شعلهها در آن هنگام که بر بلندای تاریکی ایستاده بودم پیدایم کردی؟، من تو را هرگز ندیدهام"
باز به آسمان نگریست و پاسخ داد:"چشمانت ندیده ولی معنایت بسیار دورتر را میبیند چرا که چیزی جز او نیستی، معنایت مرا دیده و او بود که صورت مرا بر تو آشکار ساخت و در آن روزهای دور که با چشم بر هم زدنی تو را خواهند یافت شاید این گلزار و آسمان را نیز فراموش کنی تا عذاب را در آغوش بگیری، روزی چشمانت نیز مرا خواهد دید و آن روز معنایمان در دست خودمان خواهد بود، بسوزانیم یا برویانیم، هر روز و هر لحضه چنین بوده و خواهد بود"
پرسیدمش:"حال که این جهان سوخته مسیری جز سخنان تو نشانم نمیدهد چگونه رو به آن روزها کنم؟ من اینجا گم شدهام "
دوباره به چشمانم نگریست و پس از اندکی انتظار پاسخم داد: " از آن لحضه که چشمانت خواست مرا درمیان شعلهها ببیند آن لحضه که از عدم ناامید گشتی رو به سوی آن روزها کردهای ، همیشه بر این حقیقت نزد خویش معترف باش که انسان نمیتواند چیزی جز معنای خویش باشد ، تنهایی را بسبب معنا دوست داشته باش و دردهایت را گوش کن تا معنای خویش را بهتر بشنوی حال نفس بکش ای خسته از صورت معدوم "
من به چشمان او مینگریستم و نور تمام آسمان و زمین را فرا میگرفت، نفس کشیدم آنکه فراموش شده بود را، بیدار شدم، نور صبحگاهی به درون آن شیار سرد میتابید و کوه تمام شب مرا به مانند فرزندش در آغوش گرفته بود، آغوشش را دوست داشتم ولی روزهایی چشم انتظارم بودند...
یاشافی آخرین خط آخرین برگ دفتر خاطراتش را اینگونه نوشت:
"آن هنگام که خارج شدم هوا تاریک بود و همه خواب بودند، آن هنگام که برگشتم هوا روشن بود و همه خواب بودند"
یا لطیف......
جهنم سردیست، شعله ها را کشتم، سَبُعیت مرا از سرما غافل کرده بود، نمیدانم چند روز باران بارید ولی این زمین هنوز هم تشنه است مردگان سیراب نمیشوند، نور سردی که از عمق آسمان مات میتابد درون سینهام حبس میشود و به زودی مرا تبدیل به فراموشی خواهد کرد، یک عدم که درون یکی از این خرابهها برای همیشه مات به کنجی سوخته خواهد ماند چشمانی که دیگر پلک نخواهد زد و داستانی که همانجا خواهد مُرد با چشمانی برای همیشه باز.
باید او را بیابم، او به من خواهد گفت که من که این دنیا که خودش، این چه داستانی است داستان چیست، بلی با خود در هنگام باران عهد کردم که کمتر غرق افکارم شوم آنها گامهایم را آهسته تر میکنند ولی شاید آنها مرا از عدم دور کنند نمیدانم. سرما زمین را سفت کرده و هیچ نسیم و بادی نمیوزد، پس از آن گل آبی دیگر چیزی از این جهنم برایم بعید نیست ، باران که نمیدانم از کجا پیدایش شد و حال این سرمایی که به من مینگرد، گاهی برایم سوال میشود که اصلا چرا این جهان متروک را میسوزاندم انگار که پاسخش را نمیدانم، نمیخواستم احتمالی برای ورود وهمی باقی بگذارم و همچنین نمیخواستم حقیقت را رها کنم، از نگاه حقیقت این جهان همانی بود که از آن آمده بودم ولی اینبار مرا هم میدید، آن دختر کجا میتواند رفته باشد اصلا چرا در جهانی که هیچ نقطه متفاوتی ندارد قدم میزند ، چه کسی غیر من میتواند این سراب مجهول را ببیند و آنرا لمس کند و سپس در آن بی اذن من بر علیه من برویاند، چرا مات به کنجی سوخته نمانده بود، چرا در آن جنون با من شریک نشد، و حال قدم میزند و از من دور میشود، انگار که کاغذ سفیدی برداشته و دیوانهوار مدام آنرا میخواند، ولی صفحهای که خالیست مگر تمام میشود؟ ، نمیدانم، باید او را ببینم، دور آن گل میچرخم و هر بار شعاع این دایره نیستی بیشتر و بیشتر میشود غافل از تکهای رنگ آبی .
با این صورت استخوانی بر روی این زمین سوخته چرا باید امکان دیدار دوبارهاش را داشته باشم، چرا باید بدترین تکهی این زمهریر در جستوجوی ضد خویش باشد "پاسخ" ، چرا باید امروز سعی در دیدن داشته باشیم تکه سنگ بیچاره ؟ ما که نمیخواستیم دیگر ببینیم، اینجا با تمام دهشتاش قبری آسوده و مطمئن بود برایمان، انگار که همیشه جبری در اختیاراتمان بوده نه؟ به خاطر داری؟ در نگاهشان غریبه بودیم ما را میراندند، اگر در نگاهشان غریبه بودیم چرا دیگر زخم بر تنهاییمان میزدند، آنها عدم ما را میخواستند ما بیگناهیم، آوارگانی ساکنیم زندگانی در آرزوی مرگ. بتاب ای نور سرد، داستان آن نگاه هنوز به پایان نرسیده و من او را خواهم یافت.
باید تسلیم شوم، قلبم دیگر نمیخواهد وظیفهی دیگری جز خونرسانی داشته باشد، خدا مرا برای همین آفرید من نمیتوانم چیزی جز یک قاتل باشم من جنونم را باور دارم چرا فرزندانم را خاموش کردم چرا حقیقت خویش را رها کردم چرا آن شب مقابل غنچهای که از دنیای من نبود خود را محکوم دانستم چرا فراموش کردم که علت سبز بودنش حماقتش بود چرا به دنبالش آمدم چرا از حقم که آتش بود گذشتم و حال باید زیر این باران ملعون بلرزم انگار که این باران تمسخری است بر سرنوشت من، من که روزها زجر کشیدم تا این سرزمین را بسوزانم و ویران کنم حال باید از سرمای قطرات ریزی زیر یکی از همین سقفهای سوخته کز کنم و به زمین سیاهی بنگرم که فرستادههای آسمان را میبلعد که انگار از خون سیرابش نکردهام ، بنوش تا میتوانی از این حقارت بنوش ولی من تو را کشتم من باور به بهار را در تو سوزانیدم، آخر به من بگو آنروز که ما باید طرد میشدیم آنروز که باید خشم جبر آلودی را مینوشیدیم و بالا میآوردیم آنروز که انکار شدیم آنروز که تنها ماندیم این آسمان کجا بود؟ این باران کجا بود؟ من این آسمان را باور ندارم، آری ، حق داری، من به شب رحم نکردم و حتی شعلهها را به مانند بردگانی که اسیر جبر من بودند کشتم حال آنها را بیگناه میشناسند انگار که برای تو نیز میگریند، بله من هرگز نخواستم تنهایی خویش را با آفریدن تو و آن شعلهها رها کنم، تو را سوزاندم تا استعداد سبز شدنت وسوسهای نباشد به خلق خیالاتی که مرا وادار به بازگشت کنند، آنها نباید زیبا شوند چرا که نباید در آمیزش با خیالات واقعیت تنهاییام را فراموش کنم، واقعیت این بود که تنهایی من یک نتیجه بود نه یک تصمیم، مخلوقی مشترک از سوی همه، همیشه توهم این را داشتند که تنهایی من از برتری آنهاست، ولی آنها از دنیا رفته بودند و اینرا نمیفهمیدند، پس هر چه که خارج از دنیای من میساختند دروغ بود، دروغها او را آفریدند و او آنها را به دندان کشید و بیشتر حقیقت شد، هر روز بزرگتر و مسموم تر، و هر شب فریادهایش دردناک تر.
راستی صدای باران، اینرا هم من خلق نکرده بودم، شاید این کاملترین آهنگیست که تابحال شنیدهام، آنها اینرا میدانند؟، میتوانم بخاطر بیاورم که همیشه سعی در حفظ صدای موسیقی در لحضاتم را داشتم تا وجودشان را متصور باشم ولی من خالقشان نبودم پس توان تکذیب نبودشان را نداشتم ، انگار که خواستهای که در پشت تمام آهنگها پنهان بود همین بود، قصد ربایش خود را داشتند، تلاش برای جابجایی حقیقت و فراموشی ، یک فراموشی حاصل از ترس و یک ترس حاصل از حماقت و حماقتی حاصل از تخیلی با عنوان واقعیت، نمیخواهند که برگردند، برنخواهند گشت چرا که فراموش کردهاند، به مرور شبها و روزهای نامیرا تنفری از موسیقی در درون من شکل گرفت پس هر از گاهی احضارش میکردم تا سیمایش را ببینم چرا که میدانستم به زودی او را از خود خواهم راند وشاید هرگز دیگر سراغش نروم، در تُن نگاهش امیدها و تقلاهای احمقانه خویش را میدیدم، تلاشهایم برای ندیدن را، او هزاران چهره داشت و حال تمام آن هزاران چهره برایم یکسان شده بود، این اتفاق را میشناختم قبلا هم دیده بودمش و هر روز تعداد ملاقاتمان بیشتر و بیشتر میشد، یکسان شدن مثل کاغذهای سفید روی میزم، صداها نگاهها جادهها، فصلها و روزها و ساعتها، لبخندها و گریهها تفاوتی با نگاهی بیاحساس نداشتند، حتی انسانها و اشعار، حتی گاهی میدیدم که خود را قربانی همان متصور شدن کردهام ولی من نمیتواستم یکسان شوم، شاید دلیلی جز تنهایی نداشت، من دوست داشتم که باشند، ولی هر علاقهی بزرگ بینتیجهای کم کم تبدیل به تنفری عظیم میشود و راه فراری هم نبود چرا که تمام رگهای مرا میشناخت، تنفر از کاغذهای سفید روی میزم که انگار قسمت نبود احساسی بر نگاهشان بنویسم عادی بود، انگار که از نوشته شدن میگریختند پس غبار به کاغذ باطلههایی سفید تبدیلشان میکرد که حالم از کشیدن خودکار بر رویشان بهم میخورد، نوشتن روی چنین کاغذی نه تنها آرامش بخش نیست بلکه حتی توهین به متن نیز میباشد ، نتیجهی بدخطی هم دارد، حال کاعذهای سفید همه جا بودند، به نوعی نفرت نبود بلکه بیزاری حاصل از افسوس و ناامیدی بود، شاید فکر میکردند که من بیاحساسم ولی من اینرا چیزی جز قدرت احساسات نمیدانم، و اینکه آنها دیگر در حقیقت نبودند را دلیلی جز بیاحساس بودنشان نمیافتم هر چقدر هم که متوهم بودند، آنها استخوانهای این نفرت را مطلقا نمیدیدند، این تنفر درونی متضاد داشت، پس همه را تنها میگذاشت و به درون خویش حمله میکرد مشکل را در خود میافت، به هر حال من خود نیز رانده شدنم را میپسندیدم.
حال باران ارام بگیر میدانم که مخلوق اویی، نمیدانم میتوانم بیگانه خطابش کنم یا نه، باید پیدایش کنم شاید سوالی داشته باشم وشاید سوالی داشته باشد، شاید رانده شده ، شاید هم آمده که بگوید هست، چه میخواهد؟، باران رد پایش را پاک نکن .
لینک یه آهنگ برا اینکه بشوره ببره(خب بار منفی داشت)
راستی لحضهها رو همیشه با این املا مینویسم
یا لطیف...
روزها میگذرند، سالها به پایان میرسند، من و او هنوز آواره مناظر متروک سرزمین خیالاتمانیم، دیگر از خلق شخصیتهای دیگر دست برداشتهایم، چرا که شخصیتی حقیقی را درون خیالات خویش یافتهایم، فقط مشکل این است که هر دو گم شدهایم، سالهاست که در پی یافتن اثری از او زندانی این سرزمین متروکم که دیگر خدایش صورتی خلق نمیکند، ولی اینرا میدانم او از هر جا که بگذرد یک شاخه گل آبی میرویاند تا در میان اینهمه مرگ یک زندگی بیافریند همان کاری که با دنیای من کرد همان اتفاقی که در میدان جنگ افتاد، مست از آتش جنگ بودم مجنون نعرهی انفجارات هولناک در میان سکوتهای مهیب بودم، دنیا را برای جنگ میخواستم همه چیزم همان آتش بود، تابحال موج گرم انفجار را حس کردهای؟ همان لحضه که زیر پایت میلرزد ولی تو محکم ایستادهای همان لحضه که دیگر صدایی نمیشنوی، همه میدوند، فریادهای بیصدایی بر صورتشان مینشیند ولی تو انگار همان آتشی که بر زمین سوخته ایستاده و بر آسمان شب میرقصد، بله این سرزمین متروک قبلا چنین شبهای روشنی داشت، همان شب که جنون خدا شده بود همان شب با آسمان سرخش، همان شب که از بلندای کوه تاریک بر شهری که میسوخت مینگریستم و انگار که خود را میدیدم، غافل از سقوط، همان شب نگاهی را برای اولین بار حس کردم، قبل از آن کسی مرا ندیده بود، قبل از آن همه مرا آتش میدانستند مرا مرگ خویش میپنداشتند، ولی این تاریکی برصورت او چیره نبود او میدانست که در تمام این دنیای سوزان تنها من حقیقت دارم، او بیشتر از یک رویا میدانست ایستاده بود در میان آن خانههای سوزان و چشمان مرا مینگریست، گویی ترسی در دل داشت که چشمانی خالی از وحشت را در مقابل من آفریده بود، من در این دنیایم هنوز واژه زیبا را نیآفریده بودم همین بود که فهمیدم او از من نیست ، نگاهم کرد، برای اولین بار حس کردم که در تاریکی پنهان شدهام، نگاهم کرد و گلی در میانه خرابههای سوزان بر زمین مرده رویانید، نگاهم کرد گل را رها کرد و رفت، و در آن هنگام که میرفت میدانم که فریاد غضبناک مرا شنید، میدانم که خوشحال شد، با تمام شبهایی که پناهم بودند جنگیدم و در برابر تمام آتشهایی که آفریده بودم ایستادم تا مبادا لکهای بر گلبرگ آن گل بنشیند، سرانجام آسمان روشن شد بیآنکه خورشیدی طلوع کند، من هرگز برای جهانم خورشیدی نیافریده بودم و هیچ رنگی جز رنگ آتش بر آن نیفزوده بودم، حال جهانی مسکوت و خاکستری مقابلم ایستاده بود به جز آن دختر و گلهای کوچکش که ازمن نبودند.
من میدانم که زمین خاکی دیگر مرا نمیخواهد پس برنخواهم گشت، اینجا تنها بودم ولی حال یک غریبه پا در آرامش مجنون من نهاده، من اینجا را سوزاندم که باز هم تنها بمانم چرا که اگر تنها نباشم خیالاتی درون خیالاتم خواهم ساخت، خیالاتی که بازگشتن به آن دنیای خاکی را آرزوی من خواهد ساخت، من متنفرم از این حادثه. نمیدانم شاید او هم تنهاست شاید این جنون آتش است که مرا به دنبال او میکشاند شاید هم تنهایی شاید هم خدا هنوز مرا فراموش نکرده، شاید باید میسوزاندمش، هرچه باشد باز هم خدا جهانی را از من ربود، آنگونه که میدانم از خود خواهم پرسید که آیا این جهان من بود؟، حسی به من میگوید که انگار این یک پایان است، انگار که نویسنده خسته شده و اینگونه مرگی برای خویش مینویسد، یک مرگ طولانی در قالب زندگانی تا هر لحضه از زندگانی را تمام و کمال بسوزاند و دیگر چیزی برای بازگشتن به این مرگ تدریجی ابلهانه باقی نگذارد، دیگر بهانهای برای دوباره نوشتن نداشته باشد، برخی اوقات آرزو میکنم که ای کاش احمق بودم و این زندگی را به طرز احمقانهتری به بطالت میگذراندم، مطمئنا احمق و یا دیوانه نیستم حتی ضعیف هم نیستم برایم مهم نیست که مرا چه میبینید ای کاش برایم مهم بود که مرا خودبرتربین و یا فروتن صدا میکنید، ای کاش احمقی خود برتر بین بودم، راستش واقعیت این است که آن غریبه هم دیگر مهم نیست، فقط پایان است که میتواند مهم باشد، شاید او پایان است، خندهام میگیرد از این کلمه ، پایان؟ کدام پایان؟ تا ابد این نفرینِ بودن زنجیریست بر گردنمان، آنها که مرا نمیشناسند که میدانم در حال اشاره به تمام زندگانم با خواندن این متنها مرا موجودی در راستای خودکشی میبینند که باید بگویم آنها به شدت دیر کردهاند، فکر میکنید لازمهی آمدن به این دنیا چه بود؟، نوشتن چقدر سخت و ناسزا مانند است انگار که نوشتن برایم عین انکار است عین نقض است ، نه دوست من، من دستی به سوی هیچ بشری دراز نکردهام، شماها به معنای واقعی نمیتوانید خود کلمه ناتوانید. حال باید او را بیابم؟ کمی خندهدار است چرا که انگار قلم همیشه در دست خدا بوده و من در تمام این داستان یک توهم بودهام، شاید باید این افکار را خاموش کنم تا سریع تر قدم بردارم و شاید کمی سریع تر مسیر را بپیمایم، شاید کمتر گذر جان را در سکون زمان حس کنم، این تصمیم چه تصمیم من باشد چه نوشتهی خدا به هر حال بنظرم راهی بهتر رو به سوی پایان است، انگار که باید او را پیدا کنم.
..........................
**من لحضهها را همیشه با این املا مینویسم .