راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

عشق همان یقین است

«یا لطیف»


کودکی روزگار خوبی بود عشق را آنقدر حتمی میدانستم که از آن هراس داشتم و حتی همین ده سال پیش هم روزگار خوبی بود اینگونه که در تصورات من، عشق به آسانی یک اتفاق بود که منتظرش بودم، امروز آرامشی مرا می‌رنجاند، شاید هرگز نتوانم حتی اندک ذوق کوچکی بیافرینم

میخواهم در مورد سه مفهوم بنویسم، اشتیاق، دوست داشتن و عشق . البته میدانم که قبلا حرفهایی در این مورد گفته ام  والبته تعدادی را نیز از حالت نمایش و انتشار خارج کرده ام مثلا این یکی از آنهاست: اکسید عشق

(اینها صرفا نظرات من هستند و البته برای خود من تنها یک نظر نیستند بلکه شاید بهتر است بگویم شکلی از باورند)


اشتیاق:

بهترین توصیف اشتیاق شاید همین لغت ساده "میل" باشد  و امیال ما شدت‌های متفاوتی دارند، گاهی یک میل شدید نسبت به شناختن و فهمیدن فردی به اشتباه عشق تلقی میشود و حتی گاهی این میل شدید برای مسائلی سطحی تر و حیوانی تر است که عشق تلقی میشود و مبتلا به توهم معنا میشود و حتی میتوانیم ادعایی اشتباه به اسم عشق یک طرفه را ریشه گرفته از اینجا بدانیم. اشتیاق قبل از دوست داشتن پدید می‌آید چه به کوتاهی لحظه ای و چه به بلندای نگاهی منتظر.


محبت:

دوست داشتن پس از اشتیاق است  و حاصل خشنودی ما پس از شناختن و فهمیدن است  و خشنودی ما وابسته به معنای ماست و از این جاست که نمیتوان به راحتی عاشق شد. پس از تحصیل دوستی، آن اشتیاق ابتدایی میتواند اندکی بعد انسان را ترک گوید و یا میتواند باقی بماند و اینکه باقی بماند یا نه و اگر باقی ماند شدتش چه می شود این را معنا و مفهوم طرفین مشخص خواهد کرد.

 

عشق:

شوری که از فطرت و عقل بود و مهری که از مفهوم، زنده می‌ماند و در آن هنگام این دو به قدرت و شدت یکدیگر می‌افزایند، شوق  و محبتی که آرام و پایان ندارد و این هنوز همان خود انسان است همان خود بودن است و همانجا که لغت من دیگر پاسخگوی مفهوم انسان نیست عشق ظاهر می‌شود همان پیوستگی که بعد آن جدایی و مرگ ممکن نیست و میگویند که عشق دیوانه است، صحیح تر آن است که بگویند عشق همان یقین است که بعد آن دیگر ترسی نیست که همان آرامش صادق و امن و ابدی است که شاید زندگی و سعادت یعنی همین.

 

 

فکر میکنم که حالا کمی روشن شده باشد که چرا گفتم انسانی که تنهایی اش را درک نکرده چگونه ممکن است عاشق شود، انسانی میل عاشقی دارد که در تمنای شناخت خویش باشد آن اشتیاقی که درون ما پنهان است درباره خودمان. من نمیدانم چه کسانی این متنها را میخوانند تعدادتان زیاد نیست ، انسان نمی داند آخرین کلماتی که مینویسد و آخرین درکی که از حقیقت پیدا میکند چیست، امیدوارم که آخرین مفهوممان خوب و هنرمندانه باشد.

 

تنهایی مفهومی است ثابت.

«یا لطیف»


نظرت را درباره کمی نفس کشیدن میخواستم بپرسم؟ شاید برای  نفسهایی خالی از فکر و خیال هوای بارانی چندان مهربان نباشد از آنجا که میخواهم کمی درباره تنهایی حرف بزنم و بهتر است آسمانی در خیال و آنسوی پنجره‌ی اتاقمان نباشد.

تنهایی مفهومی است ثابت که فقط درک ما از آن تغییر میکند، برای انسانی که از عقلش کاسته نمیشود مدام بر حس تنهایی‌اش افزوده میشود، تنهایی مفهوم ماست و سایر ادراک ما از زندگی شاخه‌های آن ، فکر میکنم که حتی ابدیت نیز بدون تنهایی اندکی می ‌لنگد.


شاید در نگاه اول این اندیشه‌های من کمی تلخ به نظر آیند ولی بنظر من اتفاقا میتواند پاسخ و دارو باشد، کمی تلخ با نتیجه‌ای اندک شیرین ، مثلا انسانی که از پذیرش تنهایی اش اجتناب ورزد چگونه خویش را دوست بدارد از آنجا که نمیخواهد با خود تنها بماند که این بایستی فقر درونی انسان را بیشتر و بیشتر کند و برای انسانی که خود را نمیتواند تحمل کند لذتهای بیرونی بیشتر حکم مُسکنهایی را دارند که مدام باید مصرف شوند بیشتر و بیشتر، حال به این فکر کن که آیا ممکن است انسانی بی‌آنکه تنهایی را درک کند بتواند عاشق شود؟ بدون درک تنهایی چگونه میتوان دیگری را مفهومی مستقل یافت عطرش را فهمید نگاهش را دید حتی وقتی که نیست حتی قبل از آمدنش، این را از آنجا گفتم که عشق را قابلیت و رشدی درونی میدانم تا رویدادی تصادفی و بی زحمت.


میدانی انسانی که بیشتر خود را میشناسد بیشتر احتمال دارد که عاشق شود و هر چه بیشتر این توانایی را پیدا میکند تنها نبودن بیشتر بر او سخت میگردد از آنجا که شناخت والاتر، تعهدی والاتر در این مورد ایجاد میکند چرا که این شناخت مُعین خواسته او و عشق به نوعی عین تنهایی اوست.


در نهایت پیام اخلاقی این همه حرف را شاید بتوان اینگونه بیان کرد که اگر ما تنهاییِ خود را پذیرفته و در نتیجه خود را بیشتر بشناسیم آنگاه احتمالا بتوانیم خود را بیشتر دوست داشته باشیم چرا که تنها با این فهم بهتر میتوان خود را تبدیل به دنیایی قابل تحمل تر و مستقل تر ازدنیای بیرونی تبدیل کرد حداقل برای اندکی آرامش واقعی و مستقل.


(*شاید بهتر باشد در مورد این کلمه عشق چند روز بعد اگر قسمت شد دوباره بنویسم)

دختر زندگی

«یا لطیف»


پاییز در لابلای موهایت و دریا نگاه می‌کند از چشمانت، قدم میزنی در کنار چاله‌های کوچک بارانی ، نگاه میکنی لبخند میزنی تو زیبایی، کنار تو همیشه پاییز است، آن روز که به خیالت به تنهایی قدم میزدی و رقص کنان برای آن راسَنهای تلخ میخواندی من خوشحالی نگاهت را می‌نگریستم و آواز دلنشینت تمام روح و صورتم را لمس میکرد ، آن روز برگ خشکی را که به مانند کَشتی بود بر روی چاله‌ی آبی گذاشتی و ساعتی غرق تماشای آرامش آن بودی تا اینکه باد آنرا ربود، باد آنرا برای من ربود و تا ابد برای من خواهد ماند چرا که نگاه‌های تو را دارد ، تو آرامش پاییز را در حرکات نرم این برگ نظاره میکردی ، روزی آن چتر سرخت را هم خواهم ربود با تمام دانه‌های باران رویش که صدایشان را شنیده‌ای، آرزو میکنم که روزی بدانم آن کدام کتاب شعر است که هرشب کنار پنجره‌ی اتاقت مینشینی و میخوانی‌اش ، آن کدام شعر و در کدام صفحه‌ است که هر شب پس از خواندن آن، کتاب را میبندی و آسمان شب را نگاه میکنی، از پشت آن درخت نارنگی روییده مقابل پنجره‌ی اتاق کوچکت. من میدانم که در انتظار بهاری تا شاهد روییدن آن خرمالو باشی، همان بذر کوچک که هفتم پاییز کنار آن نیمکت چوبی شکسته‌ی تنها کاشتی‌اش تو در انتظار بهاری تا شکوفه‌های درخت لاله‌ی کنار خانه‌تان را ببینی، من هم منتظر بهارم تا نگاه خوشحالت را تماشا کنم،  آن نیمکت آن بذر کوچک و من همه در انتظار بهاریم، تو در انتظار فردایی تا دوباره قدم زنان کل آن مسیر خلوت را برای راسنها برای برگهای خزان زده و برای چاله‌های سرد آب بخوانی، من و تمام آن مسیر نیز بی‌قرار آن فردای جاودانیم، از آسمان پرسیدم، فردایم را نیز برای تو نوشته‌اند تمامشان را.

همیشه به این فکر میکنم که چگونه ممکن است مرا ببینی و لحظه‌ای آن نگاه زیبایت باشم، چگونه ممکن است که روزی کنار آن قدم‌های تو باشم که بنشینی و با هم غروب آفتاب را تماشا کنیم، کاش آسمان بودم که نگاهم کنی کاش چاله‌ی آب بودم که کنارم بنشینی و یا ای کاش آن راسن تلخ تا که برایم بخوانی، افسوس که من همان باد سهمگینم که نوازش بلد نیست و موهایت را بهم می‌ریزد . تمامم را برای تو نوشته‌اند و این خوشبختی بزرگتر از آن است که بتوان نوشتش یا اینکه بتوان در وهم گنجاندش تا بتوان آرزویش کرد یا اینکه تصویرش، هر لحظه‌ات را میگویم هر لحظه‌ات را،، با تو میتوان در لحظه‌ای کوچک از گذشته زنده ماند تا ابد تا دیدار دوباره تا جایی که بازهم زندگیست و باز هم میخندی، تنها با فهم وجود تو نیز میتوان زنده ماند و به آسمانی نگریست که تو به آن می‌نگری، حال تو ای دختر پاییز میخواهم اسمت را بگذارم دختر زندگی.

اکسید عشق

یا لطیف...

 

 قبلا متنی درباره عشق یک طرفه نوشته بودم که در آن تلاش کرده بودم تعریفی ساده از عشق را نیز بیان کنم و این متن را برای بیان بهتر قسمتهایی از آن نوشتم:

(لینک متن " جهت عشق" )

 (و آهنگی برای شما)


عشق یک طرفه وجود ندارد.

چرا؟

ابتدا بهتر است تعریفی سطحی و ساده از عشق را به کار گیریم

دوست داشتن یعنی همان حس نیاز و عشق یعنی احساس نیاز شدید که البته این تعریف کامل نیست ولی ما در اینجا صرفا به همین قسمت از آن نیاز داریم و بعدا در صورت توان سعی خواهم کرد تعریف کامل تری را در نوشته‌ای مستقل بیان کنم.

اینبار  قصد دارم جواب سوالمان  را با مثالی توضیح دهم که صورتی ساده‌تر داشته باشد

اگر شما خود را بشناسید احساساتتان را از همدیگر بهتر تشخیص میدهید و و نیازهایتان را نیز همچنین، بدون داشتن سطح مناسب و  کافی از خودشناسی شما در تشخیص احساسات و نیازها به احتمال زیاد دچار خطا یا کسور خواهد شد.

و حال شروع مثال:

بیاید فرآیند عشق را فقط تشبیه کنیم به یک فرایند شیمیایی ساده ، فرض کنید که شما نیازهایتان را میشناسید و آن نیاز را اکسید آهن برطرف میکند (چیزی که نیاز دارید تا بیشتر خودتان باشید و یا هر عاملی که باعث کامل‌تر شدن شخصیت شما متناسب با شخصیت شناسیی که خودتان به آن دست یافته‌اید میشود). با فرض آگاه بودن و دید درستتان نسبت به احساساتتان این را میدانید که احساس شما اینجا عنصر آهن است (که این احساس وابسته به ارزشهای تقویت یافته درون شماست). شما عنصر آهن را نسبت به یک فرد دارید و حال نوبت اوست که عنصر یا همان احساس متقابلش را وارد این فرآیند کند که در نتیجه‌ی آن یک ترکیب جدید ایجاد شود و واضح است که این ترکیب محصولی مشترک است و انحصاری نیست.

حال اگر آن فرد به جای اکسیژن، نیترات وارد فرآیند کند چه اتفاقی رخ میدهد؟ بجای اکسید آهن، نیترات آهن ساخته میشود  که میدانیم خواص متفاوتی دارد در حالی که شما براساس خواصی که متناسب با شناخت خودتان و در ادامه شناخت نیازهایتان میخواستید خواص اکسید آهن بود. آیا میتوانیم بگوییم که نیترات آهن خواص یکسانی با اکسید آهن دارد؟ مطمئنا حتی در صورت داشتن خواصی مشترک در مواردی استثنایی شدت اثرشان متفاوت خواهد بود و انسان موجودی در آن حد تک بعدی نیست که این استثنائات برای چسبیدن به او کافی باشند، البته منظور من همگان نیستند.

 

نباید فراموش کنیم که  امکان ندارد فرد مقابل در نتیجه فرآیند تاثیری نداشته باشد مگر اینکه وجود نداشته باشد و یا اینکه کل نیاز شما همان احساسی باشد که خودتان دارید در آن صورت با موجودی خیالی نیز میتوان این احساس را ساخت.

عشق یک نتیجه و دستاورد است نه صرفا احساسی یک طرفه و خام ، عشق باید با خواصی شناخته شود که این خواص توسط خودشناسی ما تعریف شده و باعث بهبود و پیشرفت ما متناسب با شخصیتمان میشود، پس عشق باید برای هر فردی متناسب با خودش سازنده باشد

همانطور که در ابتدا گفتم فهم اصلی من از عشق در اینجا به صورت کامل بیان نشد، در این تعریف سطحی عشق یک طرفه را قبول ندارم و در بهترین شرایط صرفا آنرا توهمی حاصل از نبود شناخت کافی  از فرد مورد نظر میدانم و بهتر است همه‌ی ما جدول مندلیوف را حفظ باشیم.( در صورت بیان کردن کاملتر تعریف عشق دوباره این مسئله عشق یک طرفه را بررسی خواهم کرد)



تنهایی

یکی بیاید متنی برای این زندگی بنویسد، البته اگر بتواند، برای این عمر خالی خاطرات خالی احساسات خالی، همه میتوانند از روزهای عاشقانه بنویسند یا شعری برای پاییز خیس بیآفرینند، ولی اندکند منتظران آسمان خاکستری زمستان ، نمیدانم انسان چیز زیادی نیست و یا اینکه خیلی سنگین و عمیق است که در تنهایی نوشتن بی‌نهایت سخت تر میشود، نمیدانم هوا سنگین میشود و یا اینکه از وجود انسان کم میشود که کمتر و آهسته‌تر نفس میکشد، تازه فهمیده‌ام که انسان‌ها زیاد حرف میزنند خیلی زیاد، البته نه با من ، میدانم که چندین سال است کسی با من حرف نزده و لبخندی مرا در خویش حل نکرده، میدانم که سخن گفتن را فراموش کرده‌ام و مشتی لغات مرده از میان لبهای دروغگویم ساتع میشود، و اما لبخند، دیگر برای من نیست همه‌اش هدیه‌ای به دیگران است تا که حمله نکنند، اینها همان دروغهایند.

تنهایی،،، موضوع تنهاییست که نباید فراموش شود چه در متن و چه در اینجا، چرا که اگر فراموش شود میدانم که خطرناک میشود او در فراموشی استقلال خویش را به آرامی از من جدا میکند، نباید تنهایی را تنها بگذاری ، حال علت این تنهایی چیست؟ تنهایی همیشه جزئی از ما خواهد بود چرا که هیچ انسانی کامل نیست چرا که همیشه رشد وجود دارد و اینگونه است که هیچ کس کامل شناخته نخواهد شد، تنهایی حقیقتی است ابدی و لازمه‌ی وجود ماست و اگر روزی از ما جدا شود وای به حال ما، نمیخواهم درس تنهایی شناسی بدهم همانطور که گفتم چندین سال است کسی با من حرف نزده، لبهایشان را تکان میدهند و صداهایی میشنوم که عمرم را اصراف میکنند، و البته این نوشته‌ها درد و دل نیست چرا که کسی با من حرف نمیزند، سوال اصلی این است که چرا اینگونه شده که خاطرات و احساساتم خلوت شده‌اند؟ پاسخ شاید این باشد که من همیشه بدنبال حقیقت بوده‌ام و اینگونه برای خویش دنیایی خیالی ساخته‌ام از حقیقت‌ها، چیزهایی که دارم، انسان‌ها کجایند نمیتوانم ذهنشان را بخوانم، شاید آرزوهایی دارند که به دور از واقعیت است، همین است که جدا شده‌ایم؟ چرا که من آرزویی را با آنها سهیم نبوده‌ام‌مامممم؟ نمیدانم ولی احساس میکنم زمین متروک است، یک صبح از خواب بیدار شدم همه رفته بودند شاید در آنسوی پنهان ماه شهرهایی برای خویش ساخته‌اند و لباس‌های سفید میپوشند، من مانده‌ام و گربه‌هایی که در خیابان با دیدنم تعجب میکنند و پنجره‌هایی که پشتشان نگاهی نیست صداهایی که میدانم توهم‌اند و سایه‌های غم‌انگیزی که از پیاده‌روها میگذرند، آنها خیلی وقت است که رفته‌اند ولی اینگونه نیست که بگویم به یاد من نبوده‌اند هزاران قبر خالی از هزاران سال پیش برایم به ارث مانده، ولی من دوست دارم که در قله‌ی منجمد کوهی بمیرم و در حالیکه آسمان را مینگرم بخار آخرین نفسم را ببینم که در آن پهنای آبی و سرد حل میشود .





جهت عشق

یا لطیف

 

عشق یک طرفه داریم؟ نه مخالفم

عشق به یک انسان مخالف عشق به خداست؟ نه مخالفم

میگویند که عشق یک احساس محبت شدید است، ما انسانها موجودات کاملی نیستیم و تعدادی نیاز داریم ولی همه‌ی این نیازها در ما مشترک نیست و حتی شدتشان نیز یکسان نیست، شدت خود از بسیاری چیزها تاثیر میپذیرد مثلا از عقاید و جهان‌بینی، عقاید ما جهت و مقدار میدهند به شدت‌ها و شدت‌ها شکل میانگین کلی نیازهای ما را تغییر میدهند جهت را تغییر میدهند، از همین جاست که نتیجه میگیریم هیچ انسان قدرت طلبی در درون خویش قدرتمند نیست و هیچ انسان ثروت دوستی در درون خویش ثروتمند نیست همان‌طور که هیچ گرسنه‌ای سیر نیست؛ به هر حال انسان نیازهایی دارد چرا که هیچوقت کامل نیست، حال تعدادی از این نیازها که شدت بسیاری دارند و یا بهتر است بگوییم اهمیت و اولویت بالاتری دارند چه تقصیر عقایدمان باشد چه ناخود‌آگاه و چه هرچیز دیگر، شخصیت ما را تشکیل میدهند ما را تعریف میکنند، حال به این جمله برگردیم که میگویند عشق یک احساس محبت شدید است، دوست داشتن شدید است و در ادامه میگویند که علت هر دوست داشتنی همان نیاز است و هر چه شدتش بیشتر احساسش نیز شدیدتر میشود و زمانی که ما شخصیتی را میابیم که نیاز و یا نیازهای اصلی ما را میتواند تامین کند دچار احساس دوست داشتن میشویم و چون اولویت‌های واقعی ما را تامین کند از بقیه احساسات جدا شده و در راس قرار میگیرد، از آنسو میگویند که انسان نیازهای متفاوت زیادی دارد آنقدر زیاد که موجود ناقص دیگری که خود احتمالا آن نیازها را دارد نمیتواند تامین کننده این نیازها بوده پس در نتیجه اظهار عشق نسبت به یک موجود ناقص نوعی ناآگاهیست و در واقع عشق نیست اما سوالات زیادی وجود دارد، اینکه آیا انسان میتواند همه‌ی نیازهای خویش را بشناسد؟ اگر بگوییم که انسان خود نیازهای خویش را تعریف میکند در واقع مسئله تکامل را رد میکنیم نمیتوانیم بگوییم که رشد در هر جهتی تکامل است چرا که بسیاری از آنها مخالف و عکس هم‌اند مگر اینکه انواع بُعد تکامل را تعریف کنیم ولی مشکل این است که ما دو بُعد روح و جسم داریم که در هر دو نیازها و خواسته‌هایی داریم، از طرفی آیا لزوم دارد که ما این جداسازی را در عشق به وجود بیاوریم منظورم جدا دانستن میان عشق به خدا و عشق به یک انسان است، ما به تعریف بیشتری در مورد عشق میان انسان‌ها و انواع آن نیاز داریم.

در ابتدا باید تعریفی از عشق یا خواصش داشته باشیم، عشق باید در سمت و جهتی سازنده باشد چرا که منشا آن احساس نیازی است در جهتی که گفتیم دارای شدت بیشتر است، در اینجاست که عشق تقسیم‌بندی میشود از عشق جسمانی و جنسی گرفته تا عشق معنوی  و حتی ترکیبی ، حال چه زمانی سازنده است؟، زمانیکه عشق دو طرفه باشد چرا که باید یک حس ترسی سالم وجود داشته باشد و آن ترس از دست دادن است، زمانی که چیزی را نداریم ترس از دست دادن آنرا نیز در واقع نداریم و اگر چنین ترسی هم وجود داشته باشد فاقد اطمینان از منبع آن یعنی داشتن آن چیز است، زمانیکه چنین ترس سالمی وجود نداشته باشد انسان نمیتواند خود را از درون قانع کند و به نوعی در حالت ناامیدی قرار میگیرد، داشتن یک انسان در کمترین حالت خود به مانند یک روزنه نور در تاریکی است که میتواند یک شرط باشد که این نشان دهند یک مسیر است انسانِ بدون مسیر یک انسان گم شده است، یک ترس منطقی یک دلیل منطقی میخواهد، پس این ترس زمانی وجود دارد که این احساس کاملا یک طرفه نباشد، زمانی که چنین ترس از دست دادنی وجود داشته باشد انسان را به تلاش میکشاند تلاش برای بهتر شدن، و حال این بهتر شدن در چه جهتی است؟، مربوط به پایه‌های این عشق است، این عشق میتواند چندین بُعد را فرا بگیرد مثلا چندین بُعد مادی مثل ابعاد جسمانی یا بُعدی مالی و یا مثلا ابعاد معنوی که همه‌ی این ابعاد در عقاید دو طرف تعریف میشوند ، پس عشق واقعی به مانند یک تلاش مشترک باعث پیشرفتهایی در جهت حقیقت آن عشق میشود توجه شود که حقیقت عشق میتواند دو معنی برای دو طرف عشق داشته باشد، حال اگر بُعد معنوی این عشق غالب باشد(معنویاتی که ریشه‌اش خداست) تا همان حد مرتبط میشود با عشق به خدا چرا که ریشه‌ی مشترکی دارند(با هم هماهنگ میشوند)، و اینجا چیزی به اسم عقیده مشترک وجود دارد، کم کم آنها دنیا و برنامه‌ی زندگی مشترک خود را ترسیم میکنند در چنین حالتی مقداری یکی شدن  و در همدیگر عجین شدن پدید می‌آید که شدت و مقدارش به شدت و مقدار بُعد غالب، وابستگی مستقیم دارد.  برای این دو فرد سختی‌هایی پاک میشوند چرا که برخی از نیازها رفع میشوند مثل تنهایی در مسیر ، اینجاست که عشق انسان به انسان در جهت عشق انسان به خدا قرار میگیرد چرا که رشد و پیشرفت حاصل این عشق در جهت و هم نوع با عشق به خداست .

امیدوارم نیاز اصلی ما نیاز به معنی زیبایی باشه