راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

جمع بندی احتمالی و ناقص و پریشان درباره عشق؟

«یا لطیف»

 

روزی روزگاری سوالات من جوان بودند هنوز به یکدیگر عادت نکرده بودیم و من نمیدانستم که شاید روزی دلم برایشان تنگ شود برای روزهایی که جوان بودند و گستاخانه آرامش ذهن مرا می‌ربودند آن روزها صدایشان خیلی بلند بود انگار که زنده بودند.


دانشگاه خاطره خوبی بود؟ نمیدانم، آنجا در میان دانشجویان متوهم طبق ادعای خودشان اتفاقی که بسیار رایج بود عشقِ موقت بود، چیزی تکراری تر از تیرهای چراغ برق برای انسانی که هنوز آنها را میبیند. امروز را عاشق بودند فردا را غریبه، امروز شاد بودند فردا کمی غمگین پس فردا دوباره در بهشت، این برای من هضم ناپذیر بود ناشدنی بود نمیفهمیدمشان.

سوالی همیشه با من همراه بود که نمیتوانستم تبدیل به کلماتش کنم، اینکه چگونه یک عشق به این آسانی میمیرد؟ عشقی که همیشه فکر میکردم همراه خود، قلب انسان را نیز میکشد ولی اینها زنده میماندند و دوباره عاشق میشدند. همیشه از خود میپرسیدم که چطور ممکن است چنین مفهوم دلهره آوری برای چند انسان بیتجربه تبدیل به سرگرمی و بازیچه شود انسانهایی که نگران نمراتشان بودند ادعای شکست عشقی میکردند بی آنکه نابود گردند بیآنکه انسانی دیگر شوند، اصلا چگونه عشق میتوانست به این آسانی و وفور و سرعت پیدایش شود و دوباره و دوباره پیدایش شود، آیا اینها آدمیانی از پیش مرده بودند که دیگر نمیمردند؟ شاید هم آنها چیزهایی را میدانستند که من از فهم آن محروم مانده بودم.

آنها تعریف عشق را نیافته بودند بلکه صرفا از فیلمها و آهنگها شنیده بودند ، میگفتند که عشق یعنی علاقه شدید، ولی این برای من غیرقابل قبول بود و اصلا یکتا و منحصر به فرد نبود، عشق باید یک دگرگونی بی بازگشت میبود که بازگشت از آن خود مفهوم معجزه باشد. حال پس از گذشت مدتی طولانی از اتمام دانشگاه کمکم توانستهام برای خود پاسخهایی بیابم که قبلا در همین وبلاگ در مورداش نوشتهام(عشق همان یقین است)، میدانید آنها هیچوقت عاشق نمیشدند آنها صرفا اسیر اشتیاقاتشان بودند اشتیاقی که به آن شدت میدادند و عشق صدایش میکردند.

اشتیاق پیدایش میشود و با شناخت حاصل از عمل به آن، دوست داشتن ذره ذره تشکیل میشود و در آنجا که دوست داشتن از وجود خود انسان سنگین تر و اشتیاق از جان شدیدتر میگردد عشق مفهوم پیدا میکند ، عزیزتر از جان، آرزوی ابدیت.

برای من تفاوت دوست داشتن با اشتیاق در اینجاست که دوست داشتن حاصل از شناخت است و اشتیاق حاصل از خیال، به همین علت اشتیاق به آسانی ناپدید میشود ولی دوست داشتن به این آسانی نمیلرزد جایی که اشتیاق دوست داشتن را مدام عمق میبخشد و دوست داشتن، اشتیاق را جانی جاری میبخشد میتوانیم بگوییم که عشق متولد میشود.

از همان دوران تا به امروز همیشه با کلمه‌ی عشق یک طرفه نیز مشکل داشتم، در ذهن من عشق نمود یک تکامل را داشت عشق باید آفریده میشد و به نوعی در ذهن من فرآیندی دو طرفه بود و یا اینکه عشق باید سازنده باشد و عشق یک طرفه پوچ است و یا انکه مقدس نیست (در مورد اینها در نوشته های "اکسید عشق" و " جهت عشق" و "ایراداتی که از تفکر بر ما وارد است 1" گفته بودم).

 واقعا چطور ممکن بود که فردی عاشق دیگری شود ولی متقابلا دیگری عاشق او نشود، آن روزها برای من عشق یک طرفه بیشتر به معنای خودخواهی بود تا مسئله‌ای مقدس، چرا که این باور پایه را داشتم که این علاقه‌ی شدید ادعا شده، از نیاز شدید حاصل می‌شود. از آنجایی که محبت را مرحله‌ای قبل از عاشقی میدانم پس محبت متقابل را لازمه این عشق دوطرفه میدانم، بنظرم اگر این علاقه و دوست داشتن از هر دو سو نباشد شناخت ما تا به آن حدی نخواهد بود که بتوانیم عاشق شویم حداقل میتوان گفت که ما نخواهیم توانست احساس علاقه فرد مقابل را بشناسیم و ببینیم که اشتیاق و دوست داشتن برای او چه مفهومی دارد که علاقه و اشتیاق ما مفهومی زیبا و حیات بخش برای خودش در او و در مورد خودمان پیدا کند.

راستش چند روزی بود که میخواستم اینها را بنویسم چرا که حس میکنم به زودی دیگر در این مورد نخواهم نوشت(و شاید هم احساسم درست نباشد). همه اینها صرفا پاسخهای شخصی خود من است به سوالات خودم، بخاطر نمی‌آورم که فردی یا متنی مرا در یافتن این پاسخها هدایت کرده باشد پس اینها صرفا پاسخها و عقاید شخصی من است که دوست داشتم صرفا بنویسمشان.

دوست داشتم در آخر لینک دانلود این آهنگ را نیز با شما به اشتراک بگذارم:
Mono - Dream Odyssey

نمیدانم، شاید دیگر نمیتوانم به تنهایی بیش از این بشناسمش انگار همین بود.