راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

تاریکی در راه

(متنی از گذشته)


در این هنگام تاریک، که در زندان و دنیایم نشسته‌ام چه کسی میتواند نجاتم دهد؟ کدام دانستنی و کدام نوشتنی نجاتم میدهد؟ و در این هنگام که دیگر خوابم نمیبرد چرا که از تکرار این نبودن‌های کوتاه خسته شده‌ام من از این دروغ کوتاه بیزارم، خواب  امیدی را به من داد که به یک سیری و ناامیدی بزرگ میرسید، بله در این ناامیدی چگونه دوباره زنده شوم، در این تاریکی و در این سرمای پس از باران دیگر چه امیدی به خدا باید باقی مانده باشد، خدا تبدیل به مفهومی خشک شده ، یک امید زجر آور، به مانند نفس‌های ضعیف یک پیرمرد در حال مرگ، خدایی که خود را در این تاریکی‌ها نشان نمیدهد و او انگار نیست تا زمانی که بمیریم، ناراحت کننده است گویی که پس از آزادی از دست زندگی و مرگمان دوباره در چنگ زندگی گرفتار خواهیم آمد خدایی که پس از مرگمان تازه خدایمان میشود، چرا دروغ بگویم شاید این خدا بوده که مرا به اینجا رسانده، ضعیف و مطرود از آسمان و مغروق در این تاریکی، میفهمی که تاریک شده‌ای آن هنگام که دیگر سخنی برای گفتن نیست و هر چه سخن داری سخن از همین نداشتن و نبودن است، میفهمی تنها شده‌ای آن هنگام که صدای خود را فراموش میکنی و خواب به مانند مسکنی بد‌مزه و نفرت انگیز وجودت را میگیرد و در نهایتش از خواب هم بیزار میشوی، همانگونه که از جامعه بیزار شدی، همانگونه که از خودت بیزار شدی، و به چیزی پناه میبری که وجود ندارد، یک سفر رو به سوی تاریکی جایی که هنوز هیچ مفهومی در آن روشن نیست، و میدانی که منظور من از تاریکی همه تاریکی‌ها را شامل میشود و اینجا چه فرقی میکند که به کدامین سو بنگری  که همه جایش یک رنگ است و بی مفهوم، زمان مفهومی ندارد و اندیشیدن هم نه عمقی دارد و نه قاعده‌ای، اینجا هم خام است هم سوخته هم پایه است هم پایان هم سخت است هم بی قانون و تفاوت های بسیاری دارد اینکه با اندیشیدن به اینجا رسیده باشی و یا با غریزه هایت ، اگر غریزه است که همان جامعه میشوی که کثیف است و اگر اندیشه باشد شاید بهتر است بگویم در این صورت این قصه مقدس است، جایی که خدا شدیدا وجود دارد ولی انگار شدیدا حضور ندارد، بله در این هنگام تاریک در این هنگام نامیرا...