راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

دختر زندگی

«یا لطیف»


پاییز در لابلای موهایت و دریا نگاه می‌کند از چشمانت، قدم میزنی در کنار چاله‌های کوچک بارانی ، نگاه میکنی لبخند میزنی تو زیبایی، کنار تو همیشه پاییز است، آن روز که به خیالت به تنهایی قدم میزدی و رقص کنان برای آن راسَنهای تلخ میخواندی من خوشحالی نگاهت را می‌نگریستم و آواز دلنشینت تمام روح و صورتم را لمس میکرد ، آن روز برگ خشکی را که به مانند کَشتی بود بر روی چاله‌ی آبی گذاشتی و ساعتی غرق تماشای آرامش آن بودی تا اینکه باد آنرا ربود، باد آنرا برای من ربود و تا ابد برای من خواهد ماند چرا که نگاه‌های تو را دارد ، تو آرامش پاییز را در حرکات نرم این برگ نظاره میکردی ، روزی آن چتر سرخت را هم خواهم ربود با تمام دانه‌های باران رویش که صدایشان را شنیده‌ای، آرزو میکنم که روزی بدانم آن کدام کتاب شعر است که هرشب کنار پنجره‌ی اتاقت مینشینی و میخوانی‌اش ، آن کدام شعر و در کدام صفحه‌ است که هر شب پس از خواندن آن، کتاب را میبندی و آسمان شب را نگاه میکنی، از پشت آن درخت نارنگی روییده مقابل پنجره‌ی اتاق کوچکت. من میدانم که در انتظار بهاری تا شاهد روییدن آن خرمالو باشی، همان بذر کوچک که هفتم پاییز کنار آن نیمکت چوبی شکسته‌ی تنها کاشتی‌اش تو در انتظار بهاری تا شکوفه‌های درخت لاله‌ی کنار خانه‌تان را ببینی، من هم منتظر بهارم تا نگاه خوشحالت را تماشا کنم،  آن نیمکت آن بذر کوچک و من همه در انتظار بهاریم، تو در انتظار فردایی تا دوباره قدم زنان کل آن مسیر خلوت را برای راسنها برای برگهای خزان زده و برای چاله‌های سرد آب بخوانی، من و تمام آن مسیر نیز بی‌قرار آن فردای جاودانیم، از آسمان پرسیدم، فردایم را نیز برای تو نوشته‌اند تمامشان را.

همیشه به این فکر میکنم که چگونه ممکن است مرا ببینی و لحظه‌ای آن نگاه زیبایت باشم، چگونه ممکن است که روزی کنار آن قدم‌های تو باشم که بنشینی و با هم غروب آفتاب را تماشا کنیم، کاش آسمان بودم که نگاهم کنی کاش چاله‌ی آب بودم که کنارم بنشینی و یا ای کاش آن راسن تلخ تا که برایم بخوانی، افسوس که من همان باد سهمگینم که نوازش بلد نیست و موهایت را بهم می‌ریزد . تمامم را برای تو نوشته‌اند و این خوشبختی بزرگتر از آن است که بتوان نوشتش یا اینکه بتوان در وهم گنجاندش تا بتوان آرزویش کرد یا اینکه تصویرش، هر لحظه‌ات را میگویم هر لحظه‌ات را،، با تو میتوان در لحظه‌ای کوچک از گذشته زنده ماند تا ابد تا دیدار دوباره تا جایی که بازهم زندگیست و باز هم میخندی، تنها با فهم وجود تو نیز میتوان زنده ماند و به آسمانی نگریست که تو به آن می‌نگری، حال تو ای دختر پاییز میخواهم اسمت را بگذارم دختر زندگی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد