یکی بیاید متنی برای این زندگی بنویسد، البته اگر بتواند، برای این عمر خالی خاطرات خالی احساسات خالی، همه میتوانند از روزهای عاشقانه بنویسند یا شعری برای پاییز خیس بیآفرینند، ولی اندکند منتظران آسمان خاکستری زمستان ، نمیدانم انسان چیز زیادی نیست و یا اینکه خیلی سنگین و عمیق است که در تنهایی نوشتن بینهایت سخت تر میشود، نمیدانم هوا سنگین میشود و یا اینکه از وجود انسان کم میشود که کمتر و آهستهتر نفس میکشد، تازه فهمیدهام که انسانها زیاد حرف میزنند خیلی زیاد، البته نه با من ، میدانم که چندین سال است کسی با من حرف نزده و لبخندی مرا در خویش حل نکرده، میدانم که سخن گفتن را فراموش کردهام و مشتی لغات مرده از میان لبهای دروغگویم ساتع میشود، و اما لبخند، دیگر برای من نیست همهاش هدیهای به دیگران است تا که حمله نکنند، اینها همان دروغهایند.
تنهایی،،، موضوع تنهاییست که نباید فراموش شود چه در متن و چه در اینجا، چرا که اگر فراموش شود میدانم که خطرناک میشود او در فراموشی استقلال خویش را به آرامی از من جدا میکند، نباید تنهایی را تنها بگذاری ، حال علت این تنهایی چیست؟ تنهایی همیشه جزئی از ما خواهد بود چرا که هیچ انسانی کامل نیست چرا که همیشه رشد وجود دارد و اینگونه است که هیچ کس کامل شناخته نخواهد شد، تنهایی حقیقتی است ابدی و لازمهی وجود ماست و اگر روزی از ما جدا شود وای به حال ما، نمیخواهم درس تنهایی شناسی بدهم همانطور که گفتم چندین سال است کسی با من حرف نزده، لبهایشان را تکان میدهند و صداهایی میشنوم که عمرم را اصراف میکنند، و البته این نوشتهها درد و دل نیست چرا که کسی با من حرف نمیزند، سوال اصلی این است که چرا اینگونه شده که خاطرات و احساساتم خلوت شدهاند؟ پاسخ شاید این باشد که من همیشه بدنبال حقیقت بودهام و اینگونه برای خویش دنیایی خیالی ساختهام از حقیقتها، چیزهایی که دارم، انسانها کجایند نمیتوانم ذهنشان را بخوانم، شاید آرزوهایی دارند که به دور از واقعیت است، همین است که جدا شدهایم؟ چرا که من آرزویی را با آنها سهیم نبودهام ؟ نمیدانم ولی احساس میکنم زمین متروک است، یک صبح از خواب بیدار شدم همه رفته بودند شاید در آنسوی پنهان ماه شهرهایی برای خویش ساختهاند و لباسهای سفید میپوشند، من ماندهام و گربههایی که در خیابان با دیدنم تعجب میکنند و پنجرههایی که پشتشان نگاهی نیست صداهایی که میدانم توهماند و سایههای غمانگیزی که از پیادهروها میگذرند، آنها خیلی وقت است که رفتهاند ولی اینگونه نیست که بگویم به یاد من نبودهاند هزاران قبر خالی از هزاران سال پیش برایم به ارث مانده، ولی من دوست دارم که در قلهی منجمد کوهی بمیرم و در حالیکه آسمان را مینگرم بخار آخرین نفسم را ببینم که در آن پهنای آبی و سرد حل میشود .