یا لطیف...
روزها میگذرند، سالها به پایان میرسند، من و او هنوز آواره مناظر متروک سرزمین خیالاتمانیم، دیگر از خلق شخصیتهای دیگر دست برداشتهایم، چرا که شخصیتی حقیقی را درون خیالات خویش یافتهایم، فقط مشکل این است که هر دو گم شدهایم، سالهاست که در پی یافتن اثری از او زندانی این سرزمین متروکم که دیگر خدایش صورتی خلق نمیکند، ولی اینرا میدانم او از هر جا که بگذرد یک شاخه گل آبی میرویاند تا در میان اینهمه مرگ یک زندگی بیافریند همان کاری که با دنیای من کرد همان اتفاقی که در میدان جنگ افتاد، مست از آتش جنگ بودم مجنون نعرهی انفجارات هولناک در میان سکوتهای مهیب بودم، دنیا را برای جنگ میخواستم همه چیزم همان آتش بود، تابحال موج گرم انفجار را حس کردهای؟ همان لحضه که زیر پایت میلرزد ولی تو محکم ایستادهای همان لحضه که دیگر صدایی نمیشنوی، همه میدوند، فریادهای بیصدایی بر صورتشان مینشیند ولی تو انگار همان آتشی که بر زمین سوخته ایستاده و بر آسمان شب میرقصد، بله این سرزمین متروک قبلا چنین شبهای روشنی داشت، همان شب که جنون خدا شده بود همان شب با آسمان سرخش، همان شب که از بلندای کوه تاریک بر شهری که میسوخت مینگریستم و انگار که خود را میدیدم، غافل از سقوط، همان شب نگاهی را برای اولین بار حس کردم، قبل از آن کسی مرا ندیده بود، قبل از آن همه مرا آتش میدانستند مرا مرگ خویش میپنداشتند، ولی این تاریکی برصورت او چیره نبود او میدانست که در تمام این دنیای سوزان تنها من حقیقت دارم، او بیشتر از یک رویا میدانست ایستاده بود در میان آن خانههای سوزان و چشمان مرا مینگریست، گویی ترسی در دل داشت که چشمانی خالی از وحشت را در مقابل من آفریده بود، من در این دنیایم هنوز واژه زیبا را نیآفریده بودم همین بود که فهمیدم او از من نیست ، نگاهم کرد، برای اولین بار حس کردم که در تاریکی پنهان شدهام، نگاهم کرد و گلی در میانه خرابههای سوزان بر زمین مرده رویانید، نگاهم کرد گل را رها کرد و رفت، و در آن هنگام که میرفت میدانم که فریاد غضبناک مرا شنید، میدانم که خوشحال شد، با تمام شبهایی که پناهم بودند جنگیدم و در برابر تمام آتشهایی که آفریده بودم ایستادم تا مبادا لکهای بر گلبرگ آن گل بنشیند، سرانجام آسمان روشن شد بیآنکه خورشیدی طلوع کند، من هرگز برای جهانم خورشیدی نیافریده بودم و هیچ رنگی جز رنگ آتش بر آن نیفزوده بودم، حال جهانی مسکوت و خاکستری مقابلم ایستاده بود به جز آن دختر و گلهای کوچکش که ازمن نبودند.
من میدانم که زمین خاکی دیگر مرا نمیخواهد پس برنخواهم گشت، اینجا تنها بودم ولی حال یک غریبه پا در آرامش مجنون من نهاده، من اینجا را سوزاندم که باز هم تنها بمانم چرا که اگر تنها نباشم خیالاتی درون خیالاتم خواهم ساخت، خیالاتی که بازگشتن به آن دنیای خاکی را آرزوی من خواهد ساخت، من متنفرم از این حادثه. نمیدانم شاید او هم تنهاست شاید این جنون آتش است که مرا به دنبال او میکشاند شاید هم تنهایی شاید هم خدا هنوز مرا فراموش نکرده، شاید باید میسوزاندمش، هرچه باشد باز هم خدا جهانی را از من ربود، آنگونه که میدانم از خود خواهم پرسید که آیا این جهان من بود؟، حسی به من میگوید که انگار این یک پایان است، انگار که نویسنده خسته شده و اینگونه مرگی برای خویش مینویسد، یک مرگ طولانی در قالب زندگانی تا هر لحضه از زندگانی را تمام و کمال بسوزاند و دیگر چیزی برای بازگشتن به این مرگ تدریجی ابلهانه باقی نگذارد، دیگر بهانهای برای دوباره نوشتن نداشته باشد، برخی اوقات آرزو میکنم که ای کاش احمق بودم و این زندگی را به طرز احمقانهتری به بطالت میگذراندم، مطمئنا احمق و یا دیوانه نیستم حتی ضعیف هم نیستم برایم مهم نیست که مرا چه میبینید ای کاش برایم مهم بود که مرا خودبرتربین و یا فروتن صدا میکنید، ای کاش احمقی خود برتر بین بودم، راستش واقعیت این است که آن غریبه هم دیگر مهم نیست، فقط پایان است که میتواند مهم باشد، شاید او پایان است، خندهام میگیرد از این کلمه ، پایان؟ کدام پایان؟ تا ابد این نفرینِ بودن زنجیریست بر گردنمان، آنها که مرا نمیشناسند که میدانم در حال اشاره به تمام زندگانم با خواندن این متنها مرا موجودی در راستای خودکشی میبینند که باید بگویم آنها به شدت دیر کردهاند، فکر میکنید لازمهی آمدن به این دنیا چه بود؟، نوشتن چقدر سخت و ناسزا مانند است انگار که نوشتن برایم عین انکار است عین نقض است ، نه دوست من، من دستی به سوی هیچ بشری دراز نکردهام، شماها به معنای واقعی نمیتوانید خود کلمه ناتوانید. حال باید او را بیابم؟ کمی خندهدار است چرا که انگار قلم همیشه در دست خدا بوده و من در تمام این داستان یک توهم بودهام، شاید باید این افکار را خاموش کنم تا سریع تر قدم بردارم و شاید کمی سریع تر مسیر را بپیمایم، شاید کمتر گذر جان را در سکون زمان حس کنم، این تصمیم چه تصمیم من باشد چه نوشتهی خدا به هر حال بنظرم راهی بهتر رو به سوی پایان است، انگار که باید او را پیدا کنم.
..........................
**من لحضهها را همیشه با این املا مینویسم .