یا لطیف......
جهنم سردیست، شعله ها را کشتم، سَبُعیت مرا از سرما غافل کرده بود، نمیدانم چند روز باران بارید ولی این زمین هنوز هم تشنه است مردگان سیراب نمیشوند، نور سردی که از عمق آسمان مات میتابد درون سینهام حبس میشود و به زودی مرا تبدیل به فراموشی خواهد کرد، یک عدم که درون یکی از این خرابهها برای همیشه مات به کنجی سوخته خواهد ماند چشمانی که دیگر پلک نخواهد زد و داستانی که همانجا خواهد مُرد با چشمانی برای همیشه باز.
باید او را بیابم، او به من خواهد گفت که من که این دنیا که خودش، این چه داستانی است داستان چیست، بلی با خود در هنگام باران عهد کردم که کمتر غرق افکارم شوم آنها گامهایم را آهسته تر میکنند ولی شاید آنها مرا از عدم دور کنند نمیدانم. سرما زمین را سفت کرده و هیچ نسیم و بادی نمیوزد، پس از آن گل آبی دیگر چیزی از این جهنم برایم بعید نیست ، باران که نمیدانم از کجا پیدایش شد و حال این سرمایی که به من مینگرد، گاهی برایم سوال میشود که اصلا چرا این جهان متروک را میسوزاندم انگار که پاسخش را نمیدانم، نمیخواستم احتمالی برای ورود وهمی باقی بگذارم و همچنین نمیخواستم حقیقت را رها کنم، از نگاه حقیقت این جهان همانی بود که از آن آمده بودم ولی اینبار مرا هم میدید، آن دختر کجا میتواند رفته باشد اصلا چرا در جهانی که هیچ نقطه متفاوتی ندارد قدم میزند ، چه کسی غیر من میتواند این سراب مجهول را ببیند و آنرا لمس کند و سپس در آن بی اذن من بر علیه من برویاند، چرا مات به کنجی سوخته نمانده بود، چرا در آن جنون با من شریک نشد، و حال قدم میزند و از من دور میشود، انگار که کاغذ سفیدی برداشته و دیوانهوار مدام آنرا میخواند، ولی صفحهای که خالیست مگر تمام میشود؟ ، نمیدانم، باید او را ببینم، دور آن گل میچرخم و هر بار شعاع این دایره نیستی بیشتر و بیشتر میشود غافل از تکهای رنگ آبی .
با این صورت استخوانی بر روی این زمین سوخته چرا باید امکان دیدار دوبارهاش را داشته باشم، چرا باید بدترین تکهی این زمهریر در جستوجوی ضد خویش باشد "پاسخ" ، چرا باید امروز سعی در دیدن داشته باشیم تکه سنگ بیچاره ؟ ما که نمیخواستیم دیگر ببینیم، اینجا با تمام دهشتاش قبری آسوده و مطمئن بود برایمان، انگار که همیشه جبری در اختیاراتمان بوده نه؟ به خاطر داری؟ در نگاهشان غریبه بودیم ما را میراندند، اگر در نگاهشان غریبه بودیم چرا دیگر زخم بر تنهاییمان میزدند، آنها عدم ما را میخواستند ما بیگناهیم، آوارگانی ساکنیم زندگانی در آرزوی مرگ. بتاب ای نور سرد، داستان آن نگاه هنوز به پایان نرسیده و من او را خواهم یافت.