راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

رهایی (قسمت دوم)

باید تسلیم شوم، قلبم دیگر نمی‌خواهد وظیفه‌ی دیگری جز خونرسانی داشته باشد، خدا مرا برای همین آفرید من نمیتوانم چیزی جز یک قاتل باشم من جنونم را باور دارم چرا فرزندانم را خاموش کردم چرا حقیقت خویش را رها کردم چرا آن شب مقابل غنچه‌ای که از دنیای من نبود خود را محکوم دانستم چرا فراموش کردم که علت سبز بودنش حماقتش بود چرا به دنبالش آمدم چرا از حقم که آتش بود گذشتم و حال باید زیر این باران ملعون بلرزم انگار که این باران تمسخری است بر سرنوشت من، من که روزها زجر کشیدم تا این سرزمین را بسوزانم و ویران کنم حال باید از سرمای قطرات ریزی زیر یکی از همین سقف‌های سوخته کز کنم و به زمین سیاهی بنگرم که فرستاده‌های آسمان را می‌بلعد که انگار از خون سیرابش نکرده‌ام ، بنوش تا میتوانی از این حقارت بنوش ولی من تو را کشتم من باور به بهار را در تو سوزانیدم، آخر به من بگو آنروز که ما باید طرد میشدیم آنروز که باید خشم جبر آلودی را مینوشیدیم و بالا می‌آوردیم آنروز که انکار شدیم آنروز که تنها ماندیم این آسمان کجا بود؟ این باران کجا بود؟ من این آسمان را باور ندارم، آری ، حق داری، من به شب رحم نکردم و حتی شعله‌ها را به مانند بردگانی که اسیر جبر من بودند کشتم حال آنها را بی‌گناه میشناسند انگار که برای تو نیز میگریند، بله من هرگز نخواستم تنهایی خویش را با آفریدن تو و آن شعله‌ها  رها کنم، تو را سوزاندم تا استعداد سبز شدنت وسوسه‌ای نباشد به خلق خیالاتی که مرا وادار به بازگشت کنند، آنها نباید زیبا شوند چرا که نباید در آمیزش با خیالات واقعیت تنهایی‌ام را فراموش کنم، واقعیت این بود که تنهایی من یک نتیجه بود نه یک تصمیم، مخلوقی مشترک از سوی همه، همیشه توهم این را داشتند که تنهایی من از برتری آنهاست، ولی آنها از دنیا رفته بودند و اینرا نمی‌فهمیدند، پس هر چه که خارج از دنیای من میساختند دروغ بود، دروغها او را آفریدند و او آنها را به دندان کشید و بیشتر حقیقت شد، هر روز بزرگتر و مسموم تر، و هر شب فریادهایش دردناک‌ تر.


 راستی صدای باران، اینرا هم من خلق نکرده بودم، شاید این کامل‌ترین آهنگیست که تابحال شنیده‌ام، آنها اینرا میدانند؟، میتوانم بخاطر بیاورم که همیشه سعی در حفظ صدای موسیقی در لحضاتم را داشتم تا وجودشان را متصور باشم ولی من خالقشان نبودم پس توان تکذیب نبودشان را نداشتم ، انگار که خواسته‌ای که در پشت تمام آهنگها پنهان بود همین بود، قصد ربایش خود را داشتند،  تلاش برای جابجایی حقیقت و فراموشی ، یک فراموشی حاصل از ترس و یک ترس حاصل از حماقت و حماقتی حاصل از تخیلی با عنوان واقعیت، نمیخواهند که برگردند، برنخواهند گشت چرا که فراموش کرده‌اند، به مرور شب‌ها و روزهای نامیرا تنفری از موسیقی در درون من شکل گرفت پس هر از گاهی احضارش میکردم تا سیمایش را ببینم چرا که میدانستم به زودی او را از خود خواهم راند وشاید هرگز دیگر سراغش نروم، در تُن نگاهش امیدها و تقلا‌های احمقانه خویش را میدیدم، تلاشهایم برای ندیدن را، او هزاران چهره داشت و حال تمام آن هزاران چهره برایم یکسان شده بود، این اتفاق را میشناختم قبلا هم دیده بودمش و هر روز تعداد ملاقاتمان بیشتر و بیشتر میشد، یکسان شدن مثل کاغذ‌های سفید روی میزم، صدا‌ها نگاه‌ها جاده‌ها، فصل‌ها و روزها و ساعت‌ها، لبخند‌ها و گریه‌ها تفاوتی با نگاهی بی‌احساس نداشتند، حتی انسان‌ها و اشعار، حتی گاهی میدیدم که خود را قربانی همان متصور شدن کرده‌ام ولی من نمیتواستم یکسان شوم، شاید دلیلی جز تنهایی نداشت، من دوست داشتم که باشند، ولی هر علاقه‌ی بزرگ بی‌نتیجه‌ای کم کم تبدیل به تنفری عظیم میشود و راه فراری هم نبود چرا که تمام رگ‌های مرا میشناخت، تنفر از کاغذهای سفید روی میزم که انگار قسمت نبود احساسی بر نگاهشان بنویسم عادی بود، انگار که از نوشته شدن میگریختند پس غبار به کاغذ باطله‌هایی سفید تبدیلشان میکرد که حالم از کشیدن خودکار بر رویشان بهم میخورد، نوشتن روی چنین کاغذی نه تنها آرامش بخش نیست بلکه حتی توهین به متن نیز میباشد ، نتیجه‌ی بدخطی هم دارد، حال کاعذهای سفید همه جا بودند، به نوعی نفرت نبود بلکه بیزاری حاصل از افسوس و ناامیدی بود، شاید فکر میکردند که من بی‌احساسم ولی من اینرا چیزی جز قدرت احساسات نمیدانم، و اینکه آنها دیگر در حقیقت نبودند را دلیلی جز بی‌احساس بودنشان نمیافتم هر چقدر هم که متوهم بودند، آنها استخوان‌های این نفرت را مطلقا نمی‌دیدند، این تنفر درونی متضاد داشت، پس همه را تنها میگذاشت و به درون خویش حمله میکرد مشکل را در خود میافت، به هر حال من خود نیز رانده شدنم را می‌پسندیدم.

حال باران ارام بگیر میدانم که مخلوق اویی، نمیدانم میتوانم بیگانه خطابش کنم یا نه، باید پیدایش کنم شاید سوالی داشته باشم وشاید سوالی داشته باشد، شاید رانده شده ، شاید هم آمده که بگوید هست، چه میخواهد؟، باران رد پایش را پاک نکن .



لینک یه آهنگ برا اینکه بشوره ببره(خب بار منفی داشت)

راستی لحضه‌ها رو همیشه با این املا مینویسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد