راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

می‌توانستند؟

یا لطیف..............

 


زمستان از ابتدای تابستان آغاز شده ، همه چیز در هم است همه چیز شبح‌گونه و تجسمی است، زندگی‌ام شده رنگهایی که درون فیلم‌ها و سریال‌ها می‌بینم، تمام صداهایی که میشنوم بوسه‌ها و خراشهایی از وهم‌اند، ما در تابستانیم ولی هوا پاییز است، این تمام زندگی پاک من است. بی آنکه کسی را آزرده خاطر کنم خود را از خاطر همگان برده‌ام، من آن بیگانه‌ام که حس می‌کنی شبها در خیابان‌های خلوت پرسه میزند و انسانها بی‌آنکه هرگز تصویری از من در ذهنشان داشته باشند نگاهم را می‌شناسند، ما در تابستانیم ولی من زمستانم، این تمام وجود تاریک من است.

 

زمین مملوء از نگاه‌های موهن بر هیبت تنهایی ، مسخر اصواتی از حبس بشر در سکوت خویش، در نهایت عبد  حماقت‌های برخواسته از آن حس برتری طبقه محصل، همان انسان غدار که میخواهد خدا باشد، همه در صدد حبس من در نزد خویش و من آن طاغی شمالگان که رنگ نمی‌پذیرد، پس از خانه بیرون میزنم، نزدیک غروب است هوا رو به خاموشی میرود ، آسمان اندکی سرخ است، ساختمان‌هایی بلندتر از وهم‌ بسترگاه انسانهایی کوتاهتر از حقیقت ، خیابان‌هایی خالی از سپیدمویان کودکان و تنهایان، این شهر شهر ارواح است. همگان همیشه از من میخواهند که این تنهایی‌ ، افسردگی پیر و آن گستاخی‌های کودکانه‌ی زشتم را رها کنم، ولی من اتاق مدفونم را شب‌های نامیرایم را و تنهایی وحشتناکم را دوست دارم همانگونه که گیاه خاک را. اگر رها کردن به این آسانی و پوچی باشد چه باقی می‌ماند؟ این دنیای خالی؟ شهری که با کم شدن تعداد انسانهایش خلا و تاریکی پشت پنجره‌هایش کمتر می‌شود، شاید تنها من نگرانم، نگران چیزی برای جاگذاشتن و یا گم کردن ،حال بی‌آنکه تصور و نامی برای آنچه که میتواند روزی محو شود داشته باشم. میخواهم به خانه برگردم بی‌آنکه چیزی از این دنیا را به همراه خود بر آن اضافه کنم، میخواهم تمام این دنیا آنجا فراموش شده باشد، این نهایت ایثاریست که میتوانم در حق خویش ادا کنم، من اینجا کشته خواهم شد ولی نمی‌خواهم صدایم شنیده شود. باید بهانه‌ای برای این دنیا داشته باشم، هر کس که بی‌بهانه از خانه خارج شد همینجا کنار خیابان تا ابد حواسش پرت شد و خانه را فراموش کرد و او که خانه را فراموش کرد چگونه برگردد؟ شاید روزی خانه او را بیابد اگر ممکن باشد. حال بهانه‌ام چه باشد تا کسی مشروع به سخن گرفتنم نباشد تا فراموشی مرا فرا نگیرد. مقصودشان از این مکالمات و اجتماعی بازی‌هایشان بر این است که همه یکی شوند و در این اشتراک و گدایی وجود، مفهومی راکد کاذب متضاد و در عین حال بی‌رحم بیافرینند،" زندگی"، آیا این گستاخی در برابر یکی از اصول موجودیت زندگی یعنی جنگ نیست؟ آیا زندگی تا آن لحظه که مرگ صحتش را نسنجد قابل قبول است؟. از آنجایی که منطق من در این دنیا زیست و اعتباری ندارد پس بهانه‌ی من جز حواسم نمی‌تواند باشد و من حس میکنم کسی را در انتهای این کوچه میشناسم، بهانه‌ام حسی را دیدن است زندگی بخشیدن است، پس به تنهایی کنار خیابان‌های دیوانه قدم میزنم تا به آن در برسم.


این در ضعیف زنگ زده باز است وارد میشوم، حیاطی بزرگ با خرابه‌هایی در این سو و آن سویش، نزدیک غروب است و این خانه‌های متروک خاموش‌اند، رو به یکی از خانه‌ها که حس میکنم آن فراموش شده درونش باشد می‌ایستم و بلند میگویم: " سلام، کسی هست؟" پاسخی نیامد، خبر خوبیست کافیست یکبار دیگر صدایی نشنوم و اینگونه به خانه برخواهم گشت، پس دوباره میگویم: " کسی هست؟" افسوس که صدایی ناواضح آمد صدایی شبیه "کمی صبر کن" ، صبر کردن کار سختی است برای کسی که خانه را فراموش نکرده باشد، از سویی خانه‌ را می‌خواهم از سویی نمی‌خواهم رنگی از این دنیا بر آن اضافه کنم، گاهی برای اینکه چیزی تو را ناراحت نکند نه میتوانی بر آن چهره‌ی معصومت تکیه کنی نه بر صدای تاریکت و این صبر کردن از آنهاست.  جسمی از پشت پنجره‌ای تاریک میگذرد انگار که با کسی حرف میزند و من حس میکنم که جز او کسی در خانه نیست و او خود نیز مطمئنم که چنین حسی دارد شاید از خود می‌ترسد پس خود را می‌فریبد. چراغی از انتهای اتاق کناری‌اش را روشن میکند، چه چیزی برای دیدن باقی مانده؟ شاید منتظر همانی است که نیست شاید این نور مصنوعی روی آن نیستی را می‌پوشاند، هر چه بود در چشم من کار باطل ترسناکی بود من ترجیح میدهم نبینم دنیای خالی اطرافم را. از در خارج میشود ، پیرزنی که لباسهای ژولیده‌اش رنگ و بوی گورستانهای فراموش شده را دارد، گورستانهای تکراری، من این چهره‌ی پیر را جایی دیده‌ام شاید همه او را دیده باشند نمیدانم ، دستم را گرفته و با خود میکشد ، میگوید: "باید قبل از فرارسیدن شب آتش را روشن کنیم، زمین یخ میزند"، حس میکنم این سخنان را نیز قبلا جایی شنیده‌ام‌ماما.


وارد اتاقکی مخروبه میشویم کوچکترین مخروبه‌ها که اگر روی انگشتانم بایستم سرم به سقفش میخورد و جز تکه پارچه‌ا‌ی کثیف چیزی در کف خاکی‌اش نیست ، در گوشه‌ی اتاق اندکی شاخه‌های ریز و کمی علوفه خشک جمع کرده و از نگاه چشمان کدر و قرمزش مشخص است که از من میخواهد آتش را روشن کنم، نشسته و با آخرین چوب کبریتی که در جعبه مانده آتش را روشن میکنم بار دیگر به آن پارچه مینگرم و میپرسم: "شبها اینجا میمانی؟" ، پاسخی نمیشنوم، میدانم که شنید ولی چشمانش خرابه‌ها را باور کرده و مغروق در فراموشی‌های خویش‌اند. سقف را نگاه میکنم سقفش از همین تکه شاخ و برگی است که سوزاندم ، برمیخیزم ، ردیف‌های بالایی دیوار سمت راستی‌ام فروریخته‌اند ، از میان آن شکاف بیرون را که نگاه میکنم چیزی جز خرابه‌ها نمی‌بینم، میگوید "همه رفته‌اند" پاسخ میدهم:"هیچوقت نبودند، می‌توانستند؟"، برمیگردم تا پاسخم را بشنوم، او رفته، شاید به دنبال شاخه‌هایی بیشتر. او رفته  و من از خواب برمی‌خیزم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد