یا لطیف........
گاهی جملهای کوتاه بر تمام داستانی بلند حاکم میشود و بمانند آن فهم مفهوم کلمهای میتواند بر تمام زندگی و اختیار انسان مستولی یابد. جدیدا زندگی به من فهمانده که نباید انتظاری از وابستگان این جهان فانی داشت و نباید به جهانی که از خود ابدیتی ندارد و قوانین آن بر پایهی فنا هستند دل بست. همه از مرگ میترسند غافل از آنکه در جهانی فانی ما مردگانی بیش نیستیم همه میترسند غافل از آنکه ما در تلاشیم برای زنده شدن و در حقیقت آنها از همین میترسند چرا که در همین فنا خوشند آنها نمیخواهند از لذات و تمام لحظات فانی جدا شوند، البته قابل درک است آن امید جعلی مدام دلشان را میرباید و من از این امید خواهم گفت.
برای مثال اینکه دل بستهایم به فکر دیگران در کل وهمی بیش نیست اغلب حتی دوست داشتن آدمها از زاویهی است که با آن خود را میشناسند انگار که دوست داشتن ما شاخهای از آن درخت باشد و برای پاک کردن تناقض در ادامهی سخنانم باید بیافزایم که ما در ذهن آنها موجودی مستقل نیستیم و جدا از آنهاییم، از سویی خلاف این حرفم را نمیتوانم غیرممکن بدانم چرا که واقعا نمیدانم چگونه ممکن میشود، شاید هر کسی نتواند در ذهن شخصی دیگر بیشتر از یک شاخه باشد و برای رسیدن به آن حالت دشوار خلاف آن، لازم باشد که هر دو یکی شوند و دیگر نتوانند یکدیگر را از همدیگر تشخیص دهند، انسان میتواند موجودی بسیار وسیع باشد و از آنجا که تحمل این امر را فقط در توان همان موجود وسیع میدانم سختی این کار را خارج از توان ادراکم میپندارم ما در درک تنهایی خود ماندهایم حال چگونه تنهایی دیگری را بفهمیم و در تنهاییهایمان یکی شویم؟
و اما امید، امید را اینگونه میپندارند که روزی زندگی جادوییتر خواهد شد من فکر میکنم فهم ما از امید تمام این مدت اشتباه بوده، امید باید مفهوم و منظرهای منطقی داشته باشد نه اینکه تنها انتظاری برای زیبا شدن زندگی باشد و صرفا احساس خوبی برایمان به ارمغان بیاورد، اصلا چه کسی گفته که زندگی در چنین دنیایی میتواند بیشتر از دردش زیبایی داشته باشد. آنهایی که چنین عقیدهای دارند در واقع یا وجود ندارند و یا شرایط این نگاه برایشان محیا گشته تا بتوانند در قسمت بزرگتری از این صورت زندگی زیباییها را ببینند و در قسمت کوچکتری دردها را ، حال که از سویی وزن و نقش دردها بیشتر بوده و زیباییهای چسبیده به این دنیا به تنهایی سرابی بیش نیستند و حتی معناسود کردن این زیباییها نیز تا جایی که من میشناسم عنصر درد میخواهند.
امید باید قسمتی از شناخت ما از زندگی باشد نه صرفا باور به احتمالات خوب زندگی، امید باید اینگونه باشد که بگوییم" بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت" و همزمان باید این را بفهمیم که حقیقتا این دنیا برای خوشی ما طراحی نشده و این جهان جهانی عادلانه نیست عدالت تنها در توان ماست وگرنه باطن طبیعت همان جهنم است اینگونه که زندگی از پیکر مردهای دیگر برمیخیزد تا در نهایت پیکری مرده شود برای برخواستن مردگان آینده فارغ از دردهایی که باید برای لذاتی فانی متحمل شود. امیدی که تنها برای احتمالات خوب باشد همان قلّابی است که ما را برای عذاب بیشتر نگه میدارد و هر چه کوچکتر شود باز نیز ما اسیر آن میمانیم ، این به این معناست که هر چه قلّاب کوچکتر میشود ما را نیز با خود کوچکتر میکند.
میدانی میخواهم چه بگویم؟ اینکه اصلا این زندگی قصد و میل جادویی شدن ندارد این زندگی جز هدف خود چیز دیگری را دنبال نمیکند و آن هدف بقایی است که ما به آن میبخشیم و این جان معنایی است که ما مختار به خلق آن هستیم این زندگی سراسر چالشی است برای پر کردن خلاء معنوی به دست ما و هویت یافتنش در قالب ما که این همان علت جاودانگی ما و برخواستن بهشت یا جهنم از وجود ماست ، علت جاودانه بودن انسان در بهشت یا جهنم همان معنا یا خلاء معناییست که از ما سرچشمه میگیرد و ما در آنجا نمیمیریم چرا که نقشی در اصل آفرینش یعنی معنا داشتهایم. انسان نمیتواند واقعا بمیرد چرا که با معنا میآمیزد و امید اینگونه باید باشد که "بله هر چه باشد من در این متن هستم و دوباره معنایی خواهم داشت پس بهتر است آنرا زیبا بنویسم و چه بهتر که آنرا بر این دنیای فانی گره نزنم تا عدم بر آن راهی نیابد"، فهم من از اینکه چرا ناامیدی بزرگترین گناه است اینگونه است. موجودی را متصور شوید که معنا میآفریند و از این رو او جاودان است حال همین موجود اگر تمام خویش را در گستره ماهیتی فانی معنا بخشد (که البته من آنرا معنا ندانسته و بالعکس پوچی میدانم) چه نتیجهای رخ میدهد؟ او مرگی مکرر و پیوسته میآفریند و اینبار دلیل زنده بودنش همین مرگهای مکرر میشود نه آفرینش معنا و این پوچی پیوسته ،در تصور من همان جهنم است.