یا لطیف.........
وهم، با تنی در حال سقوط در آغوش علفزاری خیس و تاریک، آسمان شب را مینگری ستارهای برای تو از همه زیباتر است ، غافل از آنکه نور آن ستاره پس از مرگش به چشمان تو رسیده، گاهی تا به این حد از انسانها از اندیشهها و از خودمان دوریم، گاهی هر چه به آینه مینگرم چیزی نمییابم گویی که از من و از برخی لحظاتم نوری ساتع نمیشود انگار که انگلی در جسم زندهای هستم انگلی که میزبانش را نمیشناسد. حال من بر وهم خویش اوهامی دارم، دنیا را میشناسم؟ نمیدانم، انسانی را میشناسم؟ نمیدانم، خودم را چطور؟ نمیدانم، دیدن را میفهمم؟ نه نمیدانم. گویی که موضوع داستانی بر این اصل استوار گشته که کسی نمیداند داستان چیست و در عین حال شاید تنها تو نمیدانی ، شاید هم میدانی، شاید تنها تو میدانی. داستان بسیار غیرقابل هضم شده، دیگران چگونه میبینند؟ دیگران میبینند؟ دیگران؟ این دنیا به شدت موهومی گشته گویی که اگر من معنایی بر خود قبول نکنم آنگاه دیگر چیزی وجود نخواهد داشت و شاید تنها من نخواهم بود. لحظاتی بسیار کهنه و فراموش شده را برای اولین بار امروز میبینم، شاید برای دیدن امروز عمرم کفاف نکند، انسانی را میبینم که چشمان زیبایی دارد هیچ اتفاقی نمیافتد و تمام. روزی لبخندی را دیدم که نمیدانم چند سال از مرگش گذشته بود، فاصلهی ما به اندازه همان چندسال لحظه بود ، گاهی انسان سالها به ستارهای مرده مینگرد.
برخی از آن لبخندها برخی از آن دشمنیها برخی از آسودگیها و سختیهای این دنیا و حتی برخی از تمام نوشتهها برای تو نیستند فقط دیر ساتع شدهاند و از این رو ما گاهی تنها وهمِ بودن درون داستانی را داریم. گاهی گرفتار صحنهای میشویم که در آن انسان یا انسانهایی ما را با چهرهای صدایی و یا نگاهی دیگر اشتباه میگیرند گاهی با انسانی دیگر اشتباهمان میگیرند گاهی با خودشان و گاهی هم آن انسانی که ما را اشتباه گرفته خودمانیم، شاید به اندازه تمام طول عمرمان، و گاهی تمام طول عمر یک انسان چند لحظهی کوتاه است.
باید بخاطر بسپاریم، همانگونه که ما میبینیم انسانها آن چیزی که میخواهیم نیستند همانگونه نیز اغلب آن چیزی هم که میبینیم نیستند، چرا که آنها نیز در نگاهشان اوهامی داشته و تصوراتی دروغین از حقیقت از ستونهای فکریشان گشته، فراموش نکنیم که ما نیز احتمالا اینگونهایم، اغلب ما خواستههایی داریم که غافل از باطنشانیم و این از ریشههای اوهام موجود در نگاهمان میتواند باشد و این میتواند منتهی به اعمالی شود که انسانها ما را با آن میبینند همانگونه که ما میبینیم.
تلاش ما باید بر این باشد که بر اوهام نیافزاییم چرا که وهم وهم میآفریند و درک این جهان را برای ما سختتر میکند که در نتیجهی آن، ما در شناخت خود نیز دچار دشواری بیشتری میشویم چرا که فهم برآیند اعمال و باطن خواستههایمان بر ما مشکل میشود. گام آغازین و مهمترین گام مقابله با اوهام در قبال خودمان است، انسانی که به دنبال معنای خویش است خواستهها و در نتیجه اراده و اعمال خود را متناسب با معنایی که میخواهد میآفریند. گام نهایی به نوعی صیانت از گام ابتدایی است گاهی انسان باید تنها باشد و تنها با خود سخن بگوید چرا که نباید خود را در میان جمعی از انسانهای غریبه تنها گذاشت انسانهایی که بسیار سخن میگویند و خود را در میان جمعی غریبه رها کردهاند ، نقش تنهایی انسان در معنای او انکار ناپذیر بوده و هرکه آنرا نادیده بگیرد خود را فراموش میکند.
در نهایت بله این ستارهای که میبینم شاید مرده باشد حتی قبل از تولد من و شاید کسی این موضوع را متوجه نشود حتی پس از مرگ من، ولی آیا این دنیا از خود معنایی ندارد اگر ما نباشیم؟ ، نمیشود به چیزی دل بست صرفا بخاطر اینکه در این دنیا دیده میشود دنیا ارادهای بر ابدیت ندارد همین است که فانی است ولی آیا ما جدا از آنیم؟. اگر انسان آینه را نگاه کند، اگر انسان بیهیچ پیش وهمی آینه را نگاه کند اگر انسان با چشمانی احمق آینه را نگاه کند غمی دائمی در زیر پوست او جریان خواهد یافت، ما صورتی هستیم که بسیار آنرا نمیبینیم و دیگران چطور؟ آنها بسیار کمتر، بیشترشان نامی دیگر در داستانی دیگر بر جسم و صدای ما گذاشتهاند، از آنجایی که نه خودمان و نه دیگران درک کاملی از این صورت ندارند پس وجود صورت ما ساتع شده از کدام نگاه است؟ اصلا چرا وجود صورت ما ساتع شده از نگاهی باشد؟:
ما خود به خودی خود اصلا موجودیت نداریم چرا که معنا را آغاز نکردهایم چرا که معنا ثابت است از آنجا که حقیقت ثابت است پس معنا تولید نمیشود بلکه انتخاب میشود، ما معنا را آغاز نکردهایم و موجودیتمان از خودمان نیست پس نگاهی هست که موجودیت بخشیده، نگاهی که خود معناست. چیزی حقیقت دارد که موجود است و همچنین موهوم مقابل موجود است چیزی که وجود ندارد موهوم است، معنا صاحب است حقیقت صاحب است حقیقت تغییر نمییابد بلکه حقیقتِ ما تغییر مییابد، ما یا معنا را برمیگزینیم یا موهوم را ، یا حق صاحب ما میشود یا باطل، یا وجود یا عدم ، حقیقت توسط ما ساخته نشده حقیقتِ ما توسط خودمان انتخاب شده (من هرجا که گفتهام معنا آفریدهایم منظور این بوده که معنا را اختیار کرده و از این طریق معنا و حقیقت خویش را مشخص نمودهایم)
حال میفهمم که چرا چیزی در آینه نمیدیدم، من همیشه فکر میکردم که باید این صورت باشم ولی چیزی در آن نبود، از خود موجودیت و معنایی نداشت، در جستوجوی چشمانی بودم که حقیقت داشتند نه حقیقتی که این چشمان را دارد، حال میبینم، تنها یک نگاه همه را وجود بخشیده همه را معنا بخشیده، همه جا این نگاه را میتوان دید ، برگ درختی را که نسیم میرقصاندش میان دو انگشتم میگیرم گویی که آن نگاه را لمس میکنم و امروز برای اولین بار فهمیدم که تمام زیباییها تنها یک زیباییست و فهمیدم که زیبایی واقعیست برای فهم این نیمه شب خود را به آغوش علفزاری بسپار و محو کائنات شو ، حتی میتوان محو ابرهای سنگین شد چزا که زیبایی یگانه است و چشمان تو از نگاهی سرچشمه میگیرند که آسمان نیز، ما همگی در یک نگاهیم . آن نگاهی که موجودیت بخشیده در انتهای داستان، حقیقت ما را از تمام اوهامی که به آن چسبیدهایم بیرون خواهد کشید. اوهام چسبیده بر تن و مالیده بر صورت نباید این وهم را در ما بیآفرینند که ما جدا از آنانیم که مرده میخوانیمشان و البته که این لفظ نادرستی است، آنها از وهم جدایند پس آنان آگاهتراند حال که ما گاهی آنچه که در چنته داریم اوهامی بیش نیستند و آیا این همان اغما نیست؟ این جهان جهانِ حقیقت ما نیست و این همان غم دائمی دنیاست که گاهی مرهمی است بر سایر غمهای فانی. حال گویی ما نیز از همین جهانیم و همگی از یک نگاهیم ولی بازهم نمیتوانم بگویم که دیگران یا خودم را میشناسم چرا که من قادر به شناخت اوهام نیستم.
من ، حبابی محبوس ، زیر سنگی در اعماق سرد اقیانوس.