راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

توهم

یا لطیف

 

من از هرچیزی توهمش را دارم، چند روز پیش توهم سرماخوردگی، امشب توهم سردرد، توهم سرگیجه، توهم تشنگی تقریبا همیشه هست ،توهم سیری، سیری از همه چیز، شاید عجیب ترینشان توهم نفس کشیدن است، گاهی به خود می آیم و می‌بینم که ساعت‌هاست نفس نکشیده‌ام ولی توهمش را داشته‌ام، همین حالا هم توهم تفکر میکنم که مینویسم توهم عجیبیست،توهمات دیداری شنیداری هم که بسیار دارم.


دیروز ساعتی توهم قدم زدن داشتم مدام راه میرفتم از دیوارها عبور میکردم ولی هنوز همان اتاق بود و همان من، و گفتم من، من چنین توهمی ندارم، حرفم شدیداً متناقض است ولی واقعا چنین توهمی را درک نمیکنم،امروز را کلا توهم زده بودم که خواب میبینم و از اینکه چنین روز باطلی یک توهم نبود ناراحتم،امشب هم که ظاهرا توهم بیداری به سرم زده شاید بیدارشوم و این نوشته‌ها نوشته نشده باشند.


توهم مردن را دوست دارم، ساعت‌ها روی زمین راکد میمانی وبیش از این دیگر بودن را تحمل نمیکنی،با توهم مرگ مابقی توهمات خنثی میشوند، تنفس گرسنگی تفکر و تقریباً مابقی چرندیات،راستش معتقدم ما نه کاملا زنده‌ایم و نه کاملا مرده، ما باید مخلوطی از این دو باشیم،حتی برخی اوقات به تکه‌هایی از داستان میرسم که هنوز در آنها به دنیا نیامده‌ام،اغلب اوقات مرز بین توهم و واقعیت‌ها ناملموس است البته میتوان با خیال راحت گفت که اغلب توهم است.

یکبار از خواب بیدار شدم و یک ماه منتظر ماندم تا خورشید طلوع کند چندین‌بار هم رخ داده که امشب خوابیده‌ام و فردایش که چشمانم را باز کرده‌ام چندین ماه به عقب برگشته و یا چندین سال جلوتر بیدار شده‌ام ،آری زمان خود توهمی دردآور است و گفتم درد گاهی اوقات در کودکی به دندان دردهایم انگ توهم میمالیدم و دیگر حسشان نمیکردم افسوس که دردهایم دیگر دندان درد نیست،دوست ندارم بگویم ولی انگار کودکی نیز توهمی بیش نبوده.

شاید با گفتن این جمله کمی جا بخورید ولی من برخلاف بسیاری دوست داشتن را جزء توهمات نمیدانم، راستش تنها چیزیست که مقابل توهمی به اسم من می‌ایستد چه منِ موجود چه منِ ناموجود، حتی مقابل توهم مرگ نیز می‌ایستد،در کل اگر توهم نیز باشد باارزش‌تر از همه توهمات و اغلب حقایق است،راستش به این کلمه اغلب شک دارم.

و اما بعد از همه اینها به عجیب ترینشان میرسیم،توهم توهم،توصیفش سخت است میتوانی بگویی قاتل حقایق است، چیزی که اندک حقایق را نیز از تو میگیرد، گاهی اوقات خودش را نیز میکشد ، به هر حال همه اینها هرچه باشند من را تشکیل میدهند حتی اگر گاهی مرا نیز انکار کنند،همین انکار نیز گاهی خود یک توهم است همین، ولی مسئله‌ حال من این است،  آیا توهم خود قسمتی از حقیقت است؟

و زندگانی را به مانند مرگ به آغوش میکشم

یا لطیف

برخی اوقات از اینکه اینقدر به نیستی نزدیک شده‌ام خوشحال میشوم از اینکه کل مسیر را سربه پنجره اتوبوس میچسبانم و به آسمان مینگرم و به چیزهایی که نیست، شاید کسی بگوید که او تنهاست که اینگونه است، غافل از اینکه این سخن صرفاً در جهت فراموش کردن تنهایی خویش است آخر چه کسی تنها نیست؟، آری خوشحال میشوم از اینکه اینقدر به نبودم دست یافته‌ام که کل زمان را درون اتاق به سکوت خیره میشوم و دیگر تبعیضی بین شب و روز قائل نیستم، بلی خوشحال میشوم از اینکه می‌بینم بسیاری از چیزهایی که نیستند را از نگاهم پاک کرده‌ام و خوشحالم که انگار دیگر نمی‌اندیشم؛

اگر داستان میبودم داستان کم فروش و گم‌نامی میشدم ، در این روزها که دیگر کسی سراغ حقیقت را از قلبش نمیگیرد چه کسی لاف ایمان میزند و اگر لافی میزنند چه دهشتناک تقلید میکند؛

چرا باید از مرگ بترسم از چیزی که میخواهد مرا بغل کند، چرا دوستش نداشته باشم در این حال که دروغ زندگی مرا میراند و حقیقتی مرا به آغوش میکشد ،آنگونه که دیگر خود را فراموش میکنم  و رها میشوم و رها میشوم.

گاهی میان خوشحالی‌هایم اندکی میترسم، نکند مرگ خود نگاره ای در این نگارستان خیالی باشد، زود پاسخ میدهم نه، چرا که دروغ زندگی خود حاصل ترس از حقیقت مرگ است و این ترس حاصل ناآگاهی از حقیقت. انسان ها مدام می‌پرسند آیا این خاطره‌ای که میبینم آیا این صدایی که میشنوم درست است؟حقیقت دارد؟، ولی من هنوز در ابتدای آگاهی مانده‌ام پس می‌پرسم آیا من می‌بینم؟ آیا من می‌شنوم؟ آیا من سخن می‌گویم؟، و اصلا این من کیست و از کجا پیدا شد؟، این من که ناگهان چشمانش را باز کرد و هر چه گفتند و خود گفت باور کرد و حتی به پرسشهایش نیز توکل و دلگرمی داشت، همیشه همین را می‌پرسم که چگونه مستقل و جدا شدم که توانستم بگویم من و چرا اصلا گفتم من،نکند یکی دیگر است که میگوید بگو من و من میگویم من؛

اگر همه چیززندگانی بی‌پایه نبود و دروغ،آنگاه می‌باید دوست داشتن حقیقتی بود اجباری، نه صرفا یک توهم مخلوق بلکه حقیقتی بود خالق، مثل این که او وجود دارد و صرفا من از اوست که هستم، و شاید بهتر است بگویم باید این دوست داشتن بود این عشق بود که مرا صاحب بود نه من خالق او،اگر انسان این خدا را قبول ندارد پس چه توجیحی دارد و چه راه گریزی از اینکه خود به مانند زندگانی دروغ نیست ، و اصلا میدانی چیست؟، تنها راه حقیقی شدن همین است ، همین اجبار درونی که من سرچسبیده به پنجره اتوبوس  و خیره به سکوت در عمق آسمان و کنج خاموش اتاقم به دنبالش میگردم به مانند کودکی مات و حیران که مادرش را گم کرده و اگر روزی بیابمش آنگاه سخنانم را پس میگیرم و زندگانی را به مانند مرگ به آغوش میکشم..


پویا امینی