راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

و زندگانی را به مانند مرگ به آغوش میکشم

یا لطیف

برخی اوقات از اینکه اینقدر به نیستی نزدیک شده‌ام خوشحال میشوم از اینکه کل مسیر را سربه پنجره اتوبوس میچسبانم و به آسمان مینگرم و به چیزهایی که نیست، شاید کسی بگوید که او تنهاست که اینگونه است، غافل از اینکه این سخن صرفاً در جهت فراموش کردن تنهایی خویش است آخر چه کسی تنها نیست؟، آری خوشحال میشوم از اینکه اینقدر به نبودم دست یافته‌ام که کل زمان را درون اتاق به سکوت خیره میشوم و دیگر تبعیضی بین شب و روز قائل نیستم، بلی خوشحال میشوم از اینکه می‌بینم بسیاری از چیزهایی که نیستند را از نگاهم پاک کرده‌ام و خوشحالم که انگار دیگر نمی‌اندیشم؛

اگر داستان میبودم داستان کم فروش و گم‌نامی میشدم ، در این روزها که دیگر کسی سراغ حقیقت را از قلبش نمیگیرد چه کسی لاف ایمان میزند و اگر لافی میزنند چه دهشتناک تقلید میکند؛

چرا باید از مرگ بترسم از چیزی که میخواهد مرا بغل کند، چرا دوستش نداشته باشم در این حال که دروغ زندگی مرا میراند و حقیقتی مرا به آغوش میکشد ،آنگونه که دیگر خود را فراموش میکنم  و رها میشوم و رها میشوم.

گاهی میان خوشحالی‌هایم اندکی میترسم، نکند مرگ خود نگاره ای در این نگارستان خیالی باشد، زود پاسخ میدهم نه، چرا که دروغ زندگی خود حاصل ترس از حقیقت مرگ است و این ترس حاصل ناآگاهی از حقیقت. انسان ها مدام می‌پرسند آیا این خاطره‌ای که میبینم آیا این صدایی که میشنوم درست است؟حقیقت دارد؟، ولی من هنوز در ابتدای آگاهی مانده‌ام پس می‌پرسم آیا من می‌بینم؟ آیا من می‌شنوم؟ آیا من سخن می‌گویم؟، و اصلا این من کیست و از کجا پیدا شد؟، این من که ناگهان چشمانش را باز کرد و هر چه گفتند و خود گفت باور کرد و حتی به پرسشهایش نیز توکل و دلگرمی داشت، همیشه همین را می‌پرسم که چگونه مستقل و جدا شدم که توانستم بگویم من و چرا اصلا گفتم من،نکند یکی دیگر است که میگوید بگو من و من میگویم من؛

اگر همه چیززندگانی بی‌پایه نبود و دروغ،آنگاه می‌باید دوست داشتن حقیقتی بود اجباری، نه صرفا یک توهم مخلوق بلکه حقیقتی بود خالق، مثل این که او وجود دارد و صرفا من از اوست که هستم، و شاید بهتر است بگویم باید این دوست داشتن بود این عشق بود که مرا صاحب بود نه من خالق او،اگر انسان این خدا را قبول ندارد پس چه توجیحی دارد و چه راه گریزی از اینکه خود به مانند زندگانی دروغ نیست ، و اصلا میدانی چیست؟، تنها راه حقیقی شدن همین است ، همین اجبار درونی که من سرچسبیده به پنجره اتوبوس  و خیره به سکوت در عمق آسمان و کنج خاموش اتاقم به دنبالش میگردم به مانند کودکی مات و حیران که مادرش را گم کرده و اگر روزی بیابمش آنگاه سخنانم را پس میگیرم و زندگانی را به مانند مرگ به آغوش میکشم..


پویا امینی