«یا لطیف»
تو فقط تصور کن که واقعی باشی ، من چگونه میتوانم فراموشت کنم، فقط نگاه کن که چقدر زیبایی، چگونه میتوانی وجود نداشته باشی، تو زیباتر از آنی که تو را وهم بدانم ، تو زیباتر از آنی که تو را هر شب نخوانم، تمام حقیقت این دنیا را وهم چشمان تو از نگاهم پاک میکند، لبخند تو به مانند شعری است که میتوان نفسش کشید، نمیتوانم نگاهت نکنم من همهی رنگها را همهی عطرها را کنار تو دوست دارم ، من تمام فصلها را کنار نفسهای تو زنده میمانم ، نگاه تو و اما نگاه تو تمام حقیقت مرا غرق رویا میکند عاشقانهی پاییز است سنگینی آسمان یخ زدهی زمستان و لطافت پس از باران بهاریست نگاه تو شبهای زندهی تابستان است و من رقصت را در این اتاق تاریک احساس میکنم چگونه میتواند نگاهی تا به این اندازه زنده باشد چگونه میتواند نگاهی تا به این اندازه تنهایی مرا بنوازد تو تنهایی من هستی، من تنهایی زیبایی را آفریدهام.
لحظهای خود را نگاه کن ، تو زیباتر از آنی که واقعی باشی، چگونه میتوانم فراموشت کنم ، چگونه میتوانم عاشقت باشم وقتی که مدام به تو فکر میکنم، اگر پس از آن خیالم آسوده شود چگونه خود را ببخشم چگونه خود را دوباره بیابم، من زنده تر از آنم که تو اینجا نباشی تو همینجا در میان تپشهای قلب من هستی تو آن خُنکایی هستی که وقتی نفس میکشم درون سینهام حسش میکنم تو آن دانه برفی هستی که باد آنرا به پلک من میچسباند تو زیباتر از آنی که کسی لبخند مرا آرامش مرا شور و اشتیاق مرا درک کند، تو تنهایی زیبای من هستی.
«یا لطیف»
«برنده و بازندگان»
انسان هرچه آزادتر میشود حقیقت زندانی بودن خویش را بیشتر درک میکند انسانی که در غل و زنجیر است هنوز متوجه میلههای اطرافش نخواهد شد و انسانی که هنوز اسیر میلهها و دیوارهای مادی است هنوز متوجه میلهها و دیوارهای نامرئی نخواهد شد از آنجا که از میان برداشتن تفاوتهای باطنی بسیار مشکلتر از پاککردن تفاوتهای ظاهری است. اختلاف طبقاتی نامرئی موجود در میان افراد جامعه هم زخمی کاریتر است بر تن ناقص مفهوم برابری، شما پس از مدتی زندگی خواهید فهمید که نقش پدربزرگتان در زندگی امروزی شما چقدر عمیق است حتی اگر او در قید حیات نباشد، بله انگار که برای حل تفاوتهای باطنی امروزی گاهی باید به زمان مردگان برگردیم که ممکن نیست و از این رو باید برخی از آنها را بپذیریم برای نمونه نابرابری آموزشی در صد سال پیش و امروز موثر در زندگی ما و انسانهای صد سال بعد است. اجداد شما خانواده شما را ساختند و خانواده شما نگاه شما به وقایع جامعه را، بله بیشتر این اختلافات ادراکی ما بسیار تحت تاثیر گذشتهی از چنگ گریخته ماست و از اینجاست که نبردهای زندگی نابرابر است گرچه نتایج میتواند متفاوت باشد ولی باید در نظر بگیریم که در حالت عادی اینگونه نمیشود حال هر چقدر هم که حالت غیرعادی زیاد باشد. اگر نابرابرید پس نامتعارف بجنگید اگر شما در مسیر باتلاقی قدم برمیدارید نمیتوانید با گامهای عادی در برابر انسانی که در مقابل مسیری خشک و خوش ساخت دارد پیروز شوید آن هم با گامهایی که تعریف شده توسط او و پدران او هستند، شما علاوه بر مشکلاتی پایه ایتر حتی ابزارهای فکری محدودتری نیز دارید اگر او در ابتدای کار خواسته که بر قلهی طلایی کوهی برسد شما در ابتدا به دنبال یافتن این بودهاید که اصلا چگونه آنجا راه بروید، شاید شما به صورت خدادادی انسان باهوشتری باشید ولی باز هم متعارف جنگیدن راه درست پیروزی نخواهد بود چرا که به نوعی گفتم عدالت بازی متمایل به نفع اوست، تو باید از قاعدهی او خارج شوی ایدهآلهای والاتر خودت را بساز و دست از تقلید بردار، متفاوتتر از عامه جامعه حرکت کن، هرگز عدالت تعریف شده را باور نکن عدالت واقعی که تعریف نمیشود آن هم نزد انسانی که حریص است، به اجدادش و اجدادت بنگر ما نیز روزی خواهیم مُرد و تاکیدی بر صحت این عدالت تعریف شده خواهیم بود، به عبارتی خارج از قاعده و متفاوت از خواسته او فکر کن استعدادهای خود را نگاه کن و هرگز وارد نبردی که عدالتش را تعریف کرده نشو،اینگونه که او را اصلاً نبین و رقابت با او را نپذیر، آن قله طلایی که به تو نشان دادهاند تنها برای پرت کردن حواس تو از خود است اگر با کسی غیر از خود رقابت میکنی پس دیگر خودت نیستی و از اینجاست که میگویند زمانی قویترین هستی که خودت باشی.
( یادمان باشد که معمولا سخنان طبقه بالایی را افراد تقریبا هم طبقه خودمان بازگو میکنند، برای مثال"امروزه همه مدرک کارشناسی دارند " یا مثلا "همه دوست پسر/دختر دارند" "همه از اینها میپوشند" "من عاشق پویا هستم" که البته در صحت این شکی نیست)
دیوارها و میلههای مرئی و نامرئی را فراموش نکنیم، حتی اگر خودمان باشیم باز هم داخل جامعه تصرف شده زندگی میکنیم، قشر غالب یا بهتر است بگویم قشر بالادستی شما ترجیح میدهد امکانات زیر سلطهاش در خدمت او بوده و در خدمت مسیرهای تایید نکرده او نباشند، او دوست ندارد مسیر تعریف عدالت از دستش خارج شود و در نهایت او نبردی میخواهد که خود پیروز آن باشد و نیاز به حفظ بازندههای درون بازی دارد چرا که خروج آنها یعنی کم قدرت شدن عدالتش و این یعنی سست شدن پیروزی و طبقهاش.
هرگز مپندارید که تنها طبقه اشراف را طبقه بالا دستی صدا میکنم، نخیر این طبقات بسیار پر تعدادند و تمام جامعه را در بر گرفتهاند، هر روز بر تعدادشان افزوده میشود چراکه نابرابریها نابرابریهای دیگری می آفرینند و عمیقتر و عمیقتر میشوند، خود طبقات بالای سر ما طبقات پایینی طبقات بالاترشان هستند و اینگونه ادامه دارد، شاید بگویید که این حالت عادی جامعه است، بله اگر قرار بوده که جامعه جنگل باشد و دوباره بله اگر انسانها برابر نیستند، مطمئن باشید که اگر نابرابری اجباری را مشاهده میکنید، آن امروز حاصل عدالت تعریف شده دیروز است آن حاصل روزیست که پدربزرگ شما در جای شما بود و این عدالت تعریف شده را قبول کرده و وارد رقابتی نابرابر و از پیش شکست خورده شد، طغیان نکرد و از بازی خارج نشد به آن قلهای نگریست که آنها میگفتند، مفهوم مالکیت مطلق را پذیرفت و اینگونه از آنان امر و نهی شنید، حتی پیرمردی آنقدر این مفهوم مالکیت مطلق را باور داشت که قبل از مرگش همسرش را کشت تا بعد از مرگ خودش، آن زن پیر همسر فرد دیگری نشود و کمی بعد خودش را حلق آویز کرد، او به نوعی خود را خدای آن زن می دانست همانگونه که طبقات بالا به ما نگاه میکنند و ما نیز گویا این را ناخودآگاه پذیرفتهایم و میخواهیم با همین عدالت بالا برویم، میخواهیم کمی خدا شویم غافل از اینکه هیچ انسانی مالکی مطلق نیست غافل از اینکه آن انسان برتر پذیرفته شده در آن بالاست و عدالت نیز برای اوست، گویی که ما میخواهیم به حاصل شکستهایمان برسیم، مگر حرکت به سوی آن حاصلی جز آن دارد که آن همان شکست ما و برتری انسانی دیگر است و این ادامه دارد و به مرور ما به مانند بالاییهایمان می شویم همانگونه که اجدادمان شدند، طبقهی بالادست را پذیرفته و سعی در تشکیل طبقهای پایین دست برای خود میکنیم، ما چارهای جز حرکتی نامتعارف نداریم چارهای جز خروج از بازی نداریم، از بازی افراد بالایی، طبقات بالایی و در نهایت جوامع استعمارگر بالایی، آنها همیشه میخواهند ما را تعریف کنند ما باید از این بازیها خارج شویم و از سویی به مانند آنها با دیگران رفتار نکنیم.
همیشه از تفاوتهای عدالت و برابری سخن میگویند، میگویند عدالت بالاتر از برابری است ولی اغلب کسی نمیگوید عدالت زمانی مفهوم مییابد که قبل از آن برابری وجود داشته باشد، با نگاهی خوشبینانه و نسبتا کور عدالت مسخره ما امروزه برابری در مجازات را با منت بر سر ما میکوبد، چرا باید یک فقیر مجازاتی هم تراز با یک غنی داشته باشد، حال که یکی به جبر مجرم است و دیگری به اختیار، حال که قانون اغلب آنگونه تکامل می یابد که اندک اندک فشارش بر گردن ستبر طبقات غنی کمتر و شدت و قدرتش در استخوانهای شکسته طبقات ضعیف بیشتر میشود، از کنار زدن مفهوم برابری با پررنگ کردن شکل نهایی عدالت دور نشویم، میگویند عدالت یعنی رفتار متناسب با عملکرد و مفهوم افراد، آیا انتظار دارید که از زمینی خشک محصولی همانند محصولات زمینی جلگهای پدید آید؟ برای این عدالت مهم نیست که شما امکانات برابری نداشتهاید و این امکانات تنها مسایل مادی نیستند، این عدالت نتیجه را میبیند و به نوعی مجبور است در تمام جوامع مجبور است، علتش چیست؟ کسی نمی تواند از گذشته فرار کند شما حتی در گذشته امروزتان را ساختهاید، حال جوامع طبقاتی دارند و بر اساس این طبقات گذشتهای پر از تفاوتها . چرخهی زندگی در اجتماع حال در میان طبقات جریان دارد یعنی زندگی اجتماعی امروزی خود جبر بر وجود این طبقات دارد شما دیگر نمی توانید برابری را درون جامعه ایجاد کنید چرا که امروز آن در گذشتهای نابرابر ساخته شده و امروز نیز گذشته فرداست، همچنین طبقات مبدل به عامل جریان بخشی تعاملات، کنترل ، هماهنگی و در کل زندگی اجتماعی شده است جامعه دیگر نمیتواند برابر باشد راه نجات ندارد و بهبودش در مرگش تعریف یافته چرا که بیماری خودش است، شما حتی نمیتوانید گروهی برای بر هم زدن این قاعدهی طبقاتی ایجاد کنید، تمام گروهها محکوم بر کنترل شدن و هماهنگ گشتن هستند عملاً ایجاد گروه به معنا و مفهوم پذیرفتن التزام وجود طبقه است و همیشه همین میشود، عدهای گروهی میسازند و در گذر زمان و به علت اراده بر باقی ماندن در جامعه و کنترل جامعهی طبقاتی خود مبدل بر طبقهای خاص می شوند(ایجاد گروه به نوعی مفهوم پذیرفتن طبقات را داشته و اینگونه قضاوت و عملکردشان را طبقهای میکند) مفهوم گروه یعنی "ما قسمتی از جامعهایم" ، حال چه کنیم ؟. شما تنها در یک جا می توانید کنترل کامل داشته باشید که آن هم خودتان هستید و این نیز خود بسیار مشکل است و تنها برای آگاهی دادن و آگاهی یافتن می توانید فرد دومی را بپذیرید که این نیز کاری به سختی یک معجزه است، و اما وجود نفر سوم یعنی آنکه شما در اصل تلاش بر این دارید که طبقهای داشته باشید انسان به سختی میتواند خود را بشناسد حال پس از شناخت و رها کردن خویش به سختی میتواند انسان دیگری را بشناسد چرا که انسان به مانند رودی در مسیر زندگی است و هرگز از حرکت نمی ایستد حتی اگر تمامش را به بطالت بگذراند باز هم در کتاب زندگیاش متنی درحال نوشته شدن است، اگر فردی نیّتش و ارادهاش بر شناخت و آگاهی یافتن از فرد دوم باشد هرگز فرصت نخواهد یافت که بر رودی سوم نگاه کند و زمانی این اراده بر شناخت و آگاهی باطل نیست که هر دو رود در اندیشه جریان و خروش یکدیگر باشند و به عبارتی یک رود و یک جریان واحده شوند که سعی بر شناخت خویشتن دارد، حال این جدایی چگونه است؟ اغلب انسانها توان خروج از جامعه را ندارند آنها علم یا امکان زندگی وحشی را ندارند، پس درون جامعه اگر ماندید بدانید همیشه وجود طبقات را قوانین نشان نمیدهند، به تقسیمات علم و ثروت نگاه کنید اغلب این تقسیمات رابطه مستقیم با یکدیگر دارند ، هر طبقهای برای خود طبقههای زیرین می سازد و آن را میان خود و طبقات پایینتر قرار میدهد تا اینگونه طبقهی خود را در برابر جریانات و سختیهای زندگی محافظت نماید و اینکه مفهوم طبقه برای او چیست را میتوان در متنی جدا مفصل توضیح داد ولی اینجا اینگونه بگویم که طبقهی او برایش شامل مزایا و آسودگیهاییست شامل موفقیتهایی سهل و آسان است شامل بردگانی در طبقات زیرین است، اما این طبقات را چگونه به وجود می آورند؟ چگونه علم و ثروت را تقسیم میکنند؟ پاسخ عدالت است، گاهی با سریعتر یا کندتر اجرا کردنش،گاهی با اجرای گزینشی آن و گاهی نیز با اجرای همگانی و برابر آن، راستش امروزه دیگر بیشتر این مسیر جبری و خارج از کنترل شده ، از این فساد که مدام به خود میپیچد تنها می توانید خارج شوید تنها می توانید ناامیدهایی تنها باشید دیوانگانی شوید که به هیچ وجه نمیتوانید جامعه را قبول کنید ولی در آن به بقای خود ادامه دهید و به وسیله عدالت آن ظلم نکنید بگویید که من دیگر این مرزها را نمیپذیرم، می خواهم زندگی کنم ولی نمیخواهم لذاتّم را با تجملاتی که شما میخواهید با کتاب ها و باورها و رسانه هایتان به من القا کنید معنا بخشم، می خواهم تمام من از من نشأت بگیرد و معنایم وابسته به چیزی جز خود نباشد.
«یا لطیف»
پاییز در لابلای موهایت و دریا نگاه میکند از چشمانت، قدم میزنی در کنار چالههای کوچک بارانی ، نگاه میکنی لبخند میزنی تو زیبایی، کنار تو همیشه پاییز است، آن روز که به خیالت به تنهایی قدم میزدی و رقص کنان برای آن راسَنهای تلخ میخواندی من خوشحالی نگاهت را مینگریستم و آواز دلنشینت تمام روح و صورتم را لمس میکرد ، آن روز برگ خشکی را که به مانند کَشتی بود بر روی چالهی آبی گذاشتی و ساعتی غرق تماشای آرامش آن بودی تا اینکه باد آنرا ربود، باد آنرا برای من ربود و تا ابد برای من خواهد ماند چرا که نگاههای تو را دارد ، تو آرامش پاییز را در حرکات نرم این برگ نظاره میکردی ، روزی آن چتر سرخت را هم خواهم ربود با تمام دانههای باران رویش که صدایشان را شنیدهای، آرزو میکنم که روزی بدانم آن کدام کتاب شعر است که هرشب کنار پنجرهی اتاقت مینشینی و میخوانیاش ، آن کدام شعر و در کدام صفحه است که هر شب پس از خواندن آن، کتاب را میبندی و آسمان شب را نگاه میکنی، از پشت آن درخت نارنگی روییده مقابل پنجرهی اتاق کوچکت. من میدانم که در انتظار بهاری تا شاهد روییدن آن خرمالو باشی، همان بذر کوچک که هفتم پاییز کنار آن نیمکت چوبی شکستهی تنها کاشتیاش تو در انتظار بهاری تا شکوفههای درخت لالهی کنار خانهتان را ببینی، من هم منتظر بهارم تا نگاه خوشحالت را تماشا کنم، آن نیمکت آن بذر کوچک و من همه در انتظار بهاریم، تو در انتظار فردایی تا دوباره قدم زنان کل آن مسیر خلوت را برای راسنها برای برگهای خزان زده و برای چالههای سرد آب بخوانی، من و تمام آن مسیر نیز بیقرار آن فردای جاودانیم، از آسمان پرسیدم، فردایم را نیز برای تو نوشتهاند تمامشان را.
همیشه به این فکر میکنم که چگونه ممکن است مرا ببینی و لحظهای آن نگاه زیبایت باشم، چگونه ممکن است که روزی کنار آن قدمهای تو باشم که بنشینی و با هم غروب آفتاب را تماشا کنیم، کاش آسمان بودم که نگاهم کنی کاش چالهی آب بودم که کنارم بنشینی و یا ای کاش آن راسن تلخ تا که برایم بخوانی، افسوس که من همان باد سهمگینم که نوازش بلد نیست و موهایت را بهم میریزد . تمامم را برای تو نوشتهاند و این خوشبختی بزرگتر از آن است که بتوان نوشتش یا اینکه بتوان در وهم گنجاندش تا بتوان آرزویش کرد یا اینکه تصویرش، هر لحظهات را میگویم هر لحظهات را،، با تو میتوان در لحظهای کوچک از گذشته زنده ماند تا ابد تا دیدار دوباره تا جایی که بازهم زندگیست و باز هم میخندی، تنها با فهم وجود تو نیز میتوان زنده ماند و به آسمانی نگریست که تو به آن مینگری، حال تو ای دختر پاییز میخواهم اسمت را بگذارم دختر زندگی.
یا لطیف..
هر شب تکههای بیشتری از خوابم میمیرند و من هر شب تکههای بیشتری را زنده میمانم، دختر نارنجی پوش از تکه تکه بودن زندگی میخواند و من آن تکه شبهایم را کنار هم میچینم ولی این آینهی تکه تکه او را نشانم نمیدهد ، آنقدر خیره بر این تصویر تاریک از هم پاشیده میمانم تا که آواز غمگینش در میان قدمهایم فراموش شوند و من بمانم و سکوت نامتناهی خیابانی متناهی، و این هر شب تکرار میشود با تکههایی بیشتر با سکوتی عمیقتر و قلبی سنگیتر. من فکر میکنم او برای تمام این حس زندگی میگرید ای کاش خود نیز از غمش آگاه باشد.
هر لحظه کم رنگتر و کم رنگتر میشوم و این اتاق پنهان سنگین تر و سنگین تر، صدایم به دیوار مقابلم نمیرسد دیوارهای این اتاقِ کوچک، بسیار دوراند هرچه بیشتر خود را میشناسم این دیوارها برایم غریبهتر میشوند دورتر میشوند و این اتاق کوچک کوچک تر، غربت تمام رگهای مرا فرا گرفته، فکر نمیکنم که حتی دیگر افکارم نیز صدایی داشته باشند درکی از آنچه که مردم از زبانم میشنوند ندارم ، دیوانهای مجهول و ترسناک که مردم از تمامش میترسند و تمام من تنها تپشهای قلبم است نگاه من هرگز از این سکوت جدا نمیشوند این سکوت اجباری بر انسانی که نمیخواهد مضحکه خویش شود و نزد خویش پست و مست شمرده شود این انسان طاغی مطرود از خانهی غریبگانی فانی، فانیانی ازلی و ابدی که مدام یک مُردهاند آنها تمام تکهها را مردهاند و من به اتهام زنده نبودن طرد شدهام، متهمی فراری که در هرنفس بجای خنکای آمیخته با آبی آسمان، تب غربت وجودش را فرا میگیرد من جایی دورتر از این اتاق برای فرار نداشتم. حال بخوان نارنجی، بخوان از هر چه میخواهی، صدای تو روح این شب نامتناهی است و من غریبهی هرشب، کاری جز عبور از خیابان ندارم، تو بخوان که دیگران دخل روح زمین را آوردهاند درست همانطور که چشمان مرا تا بتوانند مفهوم ساختگی خود از آزادی را زندگی بخشند،تو بخوان تا که آینه فراموشت نکند.