یا لطیف..
هر شب تکههای بیشتری از خوابم میمیرند و من هر شب تکههای بیشتری را زنده میمانم، دختر نارنجی پوش از تکه تکه بودن زندگی میخواند و من آن تکه شبهایم را کنار هم میچینم ولی این آینهی تکه تکه او را نشانم نمیدهد ، آنقدر خیره بر این تصویر تاریک از هم پاشیده میمانم تا که آواز غمگینش در میان قدمهایم فراموش شوند و من بمانم و سکوت نامتناهی خیابانی متناهی، و این هر شب تکرار میشود با تکههایی بیشتر با سکوتی عمیقتر و قلبی سنگیتر. من فکر میکنم او برای تمام این حس زندگی میگرید ای کاش خود نیز از غمش آگاه باشد.
هر لحظه کم رنگتر و کم رنگتر میشوم و این اتاق پنهان سنگین تر و سنگین تر، صدایم به دیوار مقابلم نمیرسد دیوارهای این اتاقِ کوچک، بسیار دوراند هرچه بیشتر خود را میشناسم این دیوارها برایم غریبهتر میشوند دورتر میشوند و این اتاق کوچک کوچک تر، غربت تمام رگهای مرا فرا گرفته، فکر نمیکنم که حتی دیگر افکارم نیز صدایی داشته باشند درکی از آنچه که مردم از زبانم میشنوند ندارم ، دیوانهای مجهول و ترسناک که مردم از تمامش میترسند و تمام من تنها تپشهای قلبم است نگاه من هرگز از این سکوت جدا نمیشوند این سکوت اجباری بر انسانی که نمیخواهد مضحکه خویش شود و نزد خویش پست و مست شمرده شود این انسان طاغی مطرود از خانهی غریبگانی فانی، فانیانی ازلی و ابدی که مدام یک مُردهاند آنها تمام تکهها را مردهاند و من به اتهام زنده نبودن طرد شدهام، متهمی فراری که در هرنفس بجای خنکای آمیخته با آبی آسمان، تب غربت وجودش را فرا میگیرد من جایی دورتر از این اتاق برای فرار نداشتم. حال بخوان نارنجی، بخوان از هر چه میخواهی، صدای تو روح این شب نامتناهی است و من غریبهی هرشب، کاری جز عبور از خیابان ندارم، تو بخوان که دیگران دخل روح زمین را آوردهاند درست همانطور که چشمان مرا تا بتوانند مفهوم ساختگی خود از آزادی را زندگی بخشند،تو بخوان تا که آینه فراموشت نکند.