آهنگ متن(همان آهنگ متن سقف سفید)
(من لحضه را همیشه با این املا مینویسم)
.............................................یالطیف...............................
این لحضهی پایان جنگ است؟ یا سکوت قبل از طوفان؟، نمیدانم این سکوت قلبم از ترس است یا ناامیدی، اگر امروز یک نتیجه است نمیدانم سقوط است یا عروج، شروعش یا پایانش، نمیدانم، جنگ است دیگر، شروعش معلوم نیست و پایانش بیشتر، زندگی را میگویم، برخی اوقات حس میکنم این زندگی شروع پایانهاست ،اغلب بی حسم و این تحمل ناپذیرترین حس من است ، من زندگی را بیشتر شبیه عصرهای زمستانی میبینم، تنهایی سرما خموشی خلأ ، یک دشت یخ زده تا بینهایت تا جایی که خورشید میمیرد، دفن میشود ،قبرستان آسمان، قبرستان پوچ خاطرات، استخوانهایم شاخههایی تیره و یخ زدهاند درونشان همیشه تاریک و سرد است مخصوصا دستانم، این درد حاصل از نفسهای تاریک زندگی همیشه از انگشتانم جوانه میزنند و کم کم به مانند ریشه هایی پوسیده دور استخوانهایم میپیچند تا به شانه هایم برسند ، باز هم میپیچند و میپیچند تا قلبم را احاطه کنند تا خفهام کنند تا چشمانم را نیز تاریک گردانند، آنها از خونم از نفسهایم و از نگاههایم میمکند با خیالاتم برای خود عالمی میسازند ، عالمی بیانتها سرد تاریک پر از سایههایی که در پیادهروها از کنارم میگذرند ،پر از دیوارهایی برای هیچ، کتابها و اشعاری برای هیچ، معنویتهایی برای هیچ ، رنگ هایی برای هیچ، همگی و همگی برای هیچ، فقط از روی عادت دیده میشوند ولی فهمیده نمیشوند، من نشستهام در گوشهی اتاق مسکوت سردم مقابل پنجرهای بیچهرهی بیخاطره ،مقابل آسمان، آسمانی سفید ، خاکستری، خاکستری یخ زده، و من تشنگی سنگینی دارم به این تاریکی به این سکوت به این سرما، انگار که من هستم، چه هنرمندانه و زیبایم ،دستانم را دوست دارم ،سایههایم را دوست دارم ،آن تکه نور نارنجی که از خورشید در حال مرگ به شکل خطی باریک و تار روی دیوار اتاقم افتاده را دوست دارم، و انگار هیچ عملی وجود ندارد، هیچ گناهی نیز، مُبَرایم ، گویا بهشت اینجاست جهنم نیز، حال که من دنیای خودم را ساختهام، ترسناک هوسانگیز ،نسیمی ملایم از نور میان تاریکی ، آرامش سکوت پر از تاریکی سرما ظرافت زیبایی ، همه را میبینم بدون من فراموش خواهند شد بدون من این اتاق فراموش خواهد شد،جنگ است دیگر.
دلم میخواهد یکبار دیگر به مانند دوران کودکی روی زمین یخ زده سُر بخورم ،ولی افسوس دیگر برف نمیبارد، دیگر کسی شال قرمز نمیبافد، مشقهایم منتظر من نیستند،دیگر هیچکدام از مداد رنگیهایم گم نمیشوند و توپم در حیاط همسایه نمیافتد،دیگر بزرگ شدهام صلاحیت هیچ کاری را ندارم ، بزرگ شدهام و به من فهماندهاند که دوست داشتن تلخ است که حتی عاشق شدن نیز دلیل میخواهد، همه این بازی را جدی گرفتهاند ولی خوشبختانه میمیرند خوشبختانه تمام انسانها میمیرند،دیگر شوقی به سوزاندن هیزمها ندارم ،سرد سردم، دیگر دستکشهایم خیس نمیشوند، خندهها رفتهاند ،سایههایشان را از روی عادت میبینم ،دختران دیگر زیبا نیستند این را از چشمانشان میتوان شنید ، همه مردهاند و تنها خیالات من از دنیا جاریست، البته دنیایم دیگر بزرگتر شده و آن دفتر نقاشی سفید امروز یک اتاق خاموش است، شاید همانطور که عدهای در زندگی من پیر شدند ،و مردند، و دفن شدند ،من نیز در زندگی کسانی ،پیر شدهام، و مرده ام، و دفن شدهام، همانطور که آنها نمیدانند و من نیز گویی نمیدانم .
هی پاییز هی توهم شاعران، امروز هم روز برخواستن از خواب توست، روز فرو رفتن در خواب زمستان، شاعران متوهماند تقصیر تو نیست، ابیاتشان جرثومههای توهماند تقصیر تو نیست، کمی دروغ برای تحمل این زندگی لازم است ولی دروغی که مادر امید و امیدی که مادر ناامیدی است، چرا لازم است؟ حقیقت، تلخ تر از زهر است، حقیقت تصمیم میگیرد، حقیقت بین شعرها و داستانهای شیرین نیست.
شیاطین لبخندهای زیبایی دارند در حالی که کثافت و پوچی از افکارشان میبارد در حالی که تو را کثیف مینامند اگر چشمان تیزی داشته باشی خواهی دید چشمانی را که تو را شیطان مینامند، انسانها کاری کردهاند که شیطان امروز میتواند به مانند خدا با لبخندی بگوید من همهجا هستم همه ذکر مرا میگویند، از رگ گردن نزدیکتر، من قلب شما دیدگان شما لبخندهایتان و در نهایت من خود شما هستم،روزی قلب انسانها به منزله قلعه آنها بود ولی امروز نمیخواهم در موردش حرفی بزنم تحملاش را ندارم، روزی قلب انسانها زیر تعهداتشان را امضا میکرد امروز زندگی یک سری تعهدات مادیست، آنها از تنهاییشان میگریزند چرا که خود را دوست ندارند چرا که از درون فقیراند و در تنهایی با این حقیقت روبرو میشوند، آنها آنقدر فقیراند که معنای تنهایی را نیز گاهی نمیفهمند ،گاهی نه ، اغلب.
انسانها ترجیح میدهند که با مقایسه خود با دیگری با زندگی در خانه گران قیمت با نگاه کردن به حساب بانکی پر مقدار خود احساس خوشبختی کنند، ترجیح میدهند رو به بیرون بنگرند نه به درون پوچشان، آنها از درون خود لذتی نمیبرند چرا که توان ذهنیاش را ندارند که اگر داشتند به احتمال زیاد در تنهایی و سکوت به سر میبردند، معمولا انسانهایی با باورهایی آرمانی روزی به تنهایی پناه میبرند چرا که روزی حقیقت روابط میان انسانها را خواهند پذیرفت،روابط مادی،دنیا کثیف حقیر و فقیر است، تنهایی برای آنها بسیار کم ارزشتر از غذای نفوسشان است، مبتلا به انواع گرسنگیهایند و به دلیل عدم برخورداری از ذهن راستگو انواع ضعفها را با رضایت خویش مبتلا شدهاند، انسانهایی که در درون به اندازه کافی غنی هستند یعنی کسانی که در تنهایی در دیدار با خود خود حقیقی آزاد و واقعیشان را دارای غنای فراوان میبینند دیگر به مانند دیگران با اجتماع پیوند نمیخورند ، درون جامعه هستند ولی از جامعه نیستند،دلیلش خود جامعه هست نه آنها، جامعه آنها را جذب نمیکند آنها نمیگریزند ارتباط زیاد با جامعه معمولا جز تلخی چیزی برایشان ندارد، طعم این لذات که از دیدار با خود و فکرشان در تنهایی نصیبشان میشود برایشان جایگاهی بسیار والاتر از گرسنگیهایشان دارد، چرا که جنسشان ذهنی است ،لذات ذهنی بالاترین و حقیقی ترین و مستقیمترین نوع لذاتاند، این گونه شخصیتها دل که میبندند گرسنگیهایشان را در آن تاثیر نمیدهند احساسشان صادق و بدون وابستگی به مادیات فانی و در نتیجه خود غیرفانی است ، ولی این به معنای دستیابی آنها به عشق واقعی و آرمانی نیست چرا که در تنهایی احساساشان را تایید میکنند و به عبارت آسانتر آنها در دنیای خودشان که نیاز چندانی به مادیات برای سعادت در زندگی ندارند احساسشان را اعتبار میبخشند حال که بیرون از تنهایی و بیرون از آنها مردم تابع روابط مادیاند و این حقیقتی است که منتظر قلب و چشم و گوش آنهاست و اغلب باعث تنهاتر شدن آنها میشود یا بهتر است بگویم تعداد چنین انسانهایی بسیار کم است ولی قلبشان بسیار ساده است چرا که آرمان گراست پس اینکه احساسشان در مورد کسی باشد که مثل خودش از درون غنی نیست احتمال بسیار بالایی دارد که نتیجهای تلخ ولی ارزشمند را به همراه دارد، از طرفی این آرمانگرایی معمولا باعث وفاداری آنها میشود وفاداری به خودشان قلبشان تعاریفشان و دوست ندارم اینرا بگویم به احساساتشان، همین است که میگویم معمولا تنهاتر میشوند و یا مدتی را حتی از خود متنفر میشوند چرا که آن وفاداریها به تضاد با هم درمیآیند و با هم میجنگند همین است که او مدتی از خود میگریزد چرا که اندیشه آرمانی قبل از هر کسی خود شخص را مقصر میشناسد ولی در نهایت وفاداری به خود باعث نمیشود زیاد از خود دور شود، روزی حقیقت را باور میکند حتی اگر هنوز احساساتش برایش مقدس باشند ،بله عموم انسانها هم از جنبهی فکری و هم از جنبهی احساسی از این گونه افراد پایینتراند چرا که افکار و احساساتشان نتیجه بیرون از خودشان است نه از درونشان و در نتیجه هم فکرشان و هم حسشان ریشههای اصالت را ندارند آنها مبتلای کامل به چیزی وحشتناک به اسم جبر اجتماع میشوند، ای کاش انسانها میدانستند بیرون از خودشان هیچ خوشبختیی وجود ندارد آنکه از درون پوچ است از بیرون سیر نمیشود فقط مست و گیج میشود ولی این آرامش نیست صرفا نوعی فراموشی وحشتناک است که در نهایت تمام ارزشهای یک انسان را میپوساند چیزی ظاهری میشود با درونی پوک و پوسیده،اغلب انسانها برای دفاع از خودشان میگویند که "ما از واقع بینان هستیم" ، واقعیت در درون شماست بلی جامعهی مادی و پوچ همان درون شماست واقعیت شماست چیزی که میدانم تغییرش معجزه است.
هرچه پیشتر میروم جملاتم کوتاهتر میشوند، برخی از آنها به تکه فعلی ساده تقلیل یافتهاند برخی از آنها نیز زیر خروارها سکوت سرد دفن شدهاند، برخی نگاهی کوتاه شدهاند برخی یک حواس پرتی، برخی دیگر نیستند و نخواهند بود، نمیدانستم که جملاتمان نیز نفس میکشند و گاهی میمیرند،گاهی با یک نگاه ،گاهی با نامهای که مچاله میشود گاهی حتی با یک جیب خالی، نمیدانم شاید آنها نیز خداباورند شاید برخی به بهشت میروند برخی هم درون دوزخی روی سنگی سیاه نوشته میشوند آنها برخی اوقات از خود ما هم مقامشان بیشتر میشود و حتی گاهی انسان در میان جملاتش گم میشود دیده نمیشود یک تنهایی خاموش.
هرچه پیشتر میروم انتظارم کوتاهتر میشود میدانی چه میگویم؟منظورم این است که زود میگذرم، کتابی را با علاقه فراوان و ترسناک باز میکنم یک خطش را میخوانم کتاب برایم تمام میشود، یک قاشق از بستنی میخورم ودیگر پس از آن میلی ندارم،همان لحضه که خوابم میبرد از خواب میپرم میدانی دیگر حتی منتظر خوابهایم نیز نمیمانم ظاهرا میدانم همه چیز اینجا به شدت فانیاست و شاید این به این معناست که برای همیشه از عشق محروم شدهام شاید همان هیولایی شدهام که در کودکی کابوس شبهایم بود و در تنهایی مسکوتی به دیوارهای اتاق بسته و خفهای چنگ میکشید همه پنجههای او را میدیدند و کسی متوجه دیوارها نبود
برخی اوقات فکر میکنم که این تنهایی که با انسان به دنیا آمده و با انسان به یک دنیای دیگری میرود خود انسان است،شاید این چیزیست که میسازیم و گرانبهاترین چیزیست که داریم، شاید آنرا میسازیم با جملاتی که دفن و فراموش میکنیم با کتابهایی که ناتمام رهایشان میکنیم با یک بستنی که بیمزه جلوه میکند با تمام به زور خوابیدنها و شب بیداریهایمان با تمام چیزهایی که از آن محروم شدهایم، آنها دروغ میگویند میخواهند ما را از خود بیگانه کنند، میخواهند تنهاییمان را از چنگمان بربایند میخواهند با ما بازی کنند آنها میخواهند که ما نباشیم، حتی در قلعه تنهاییهایمان نیز رهایمان نمیکنند، هر کس که تنهاییش را میفروشد یک مشت دروغ تحویل میگیرد، من خود را به یک مشت دروغ نمیفروشم من همیشه هیولای قلعهی خود میمانم، روزی تمام نوشتههایم را تمام نقاشیهایم را،همه را با هم آتش، و تکه خاکسترهای غوطهور در آسمان یخ زده را لبخند خواهم زد به این معنا که گم شوید، شاید روز ازدواج تنهایی با آزادی، بیصبرانه منتظرم، نگاه کن انتظار احمقانهی جاری در مرا، نگاه کن این نوشتهی احمقانه را.
من میبینم، دختری را پشت پنجرهای، از آن بالا گذر رهگذران را در آن راه شیبدار و پلهای مینگرد،ولی هیچکدامشان را نمیبیند هیچ رهگذری نیز نگاهی به پنجرهی بالای سرش نمیاندازد، او مرا میبیند،مرا میشناسد، لبخند ملایمش را وقتی که به او فکر میکنم میبینم او زود خیال مرا حس میکند،دلم تنگش است، شهری که هیچوقت هوایش را تنفس نکردهام،راه شیبدار پلهای که از آن گذر نکردهام، پنجرهای که نگاهش نکردهام و دختری که عاشقش نشدهام، در این روزهای کوتاه و خاکستری، در آن روزهای بلند و آفتابی،در این شبهای بلند و خاموش و در آن شبهای کوتاه ، بیش از هر لحضهی دیگری در قلبم حساش کردهام، ای تو خیال واقعی، چرا منتظر یک واقعیت خیالی ماندهای؟؛
پشت پنجرهای منتظر به رهگذران مینگری همه به مانند سایههایی وهم آلود و تار میگذرند، صورت همه به مانند هوای شهر سرد و تاریک است،از توهمات بیمار من آگاهی، میدانی که قابل بیان یا نوشتن و کشیدن نیستند، گویا همدیگر را قبل از تولد لحضهای دیدهایم، شاید در کلاس نقاشی ، شایدهم در امتحان دوست داشتن من از روی برگه تو تقلب کردم ، برگههایمان را سفید تحویل دادیم و بهترین نمره را گرفتیم، شاگرد تنبلهی کلاس و شاگرد ممتاز کلاس، اعتماد به سقف من خدا را نیز خندانده است ،میدانم که بیشتر از من حس میکنی و احساساتم را میشناسی، تو حتی بیشتر از من مینویسی،همیشه دوست داشتهام که خودم را با نوشته های تو بشناسم، گویا لحضهای چشم در چشم شدهایم و آن لحضه را هنوز هم زنده نگاه داشتهایم،این یک مِهر است به رنگ بنفش سحرگاهی، هم رنگ همان عطر ملایمی که دوستش میداری،هم رنگ آن نور ملایمی که به دیوارهای اتاقت میتابد،هم رنگ نوشتههایت که بوی دستانت را گرفتهاند،من میبینمت،اجباری ذاتی و دوست داشتنی،هیچکس نمیتواند تو را ببیند ولی این برای من کار آسانیست، خیلی وقت است که با چشمانم نگاه نمیکنم،من میبینمت،تو دلدادهی رنگ صورتی ملایمی هستی که به هنگام غروب روی ابرهای سفید مینشیند،تو اکنون موهایت را همشکل موی دختران فرانسوی کردهای من که ناماش را نمیدانم ولی میدانم رنگ موهایت آبی آسمانیست، و اکنون با آن لبهای نارنجی پاییزیات به قطرات ریز نشسته بر روی شیشه پنجره اتاقت لبخند زدهای، در حالی که من بیحس ترین سردرد عمرم را با نوشتن خیال تو تحمل میکنم، تنها ملایمتی که درونم احساس میکنم خیال توست در حالی که شاید من تنها ناملایمتی قلب تو هستم، گویا تو همان نسیم ملایمی، آرامبخش ترین خلقت خدا ، ومن یک شب طولانی زمستانی، من هم خدا را دوست دارم، همیشه بعد از کلی خشم و اشتباه به این نتیجه میرسم.
تو را خدا دوست دارد پس من روزی خواهم آمد، و تورا خواهم دید ،و چرا خواهم دید؟،چون من برخلاف آن رهگذران منجمد آدم سربههوایی هستم، همه رنگهای تو آسمانیاند پس چرا مدام چشمانم به آسمان نباشد ، آری در آن هنگامه غروب من تورا خواهم دید و تو از پشت آن پنجرهی سرد بیرون خواهی آمد، ما کل مسیر را تا تپهای کنار شهرتان پیاده خواهیم رفت و کل شب را در مورد هر چیزی که نوری عاشقانه از خود میتاباند حرف خواهیم زد،نور چراغ خانهها، نور مهتاب روی آب ،ستارهها، نوری که در آن دوردستها چشمک میزند، نور چراغ یک هواپیما در آسمان شب، یک شب پر از تکههای نور.
و این هم لینک دانلود آهنگی که با اون این متن نوشته شده: دانلود
میشود چراغ ها را خاموش کنی؟ این نور اذیتم میکند، تنهاییم را نشانم میدهد، میگویند درد و دل کن، من به این مسئله به شدت کافر شدهام،شاید بی ارزشترین کار دنیا همین دردودل کردن است، حرف بزنم که سرشان را تکان دهند؟ آری درکت میکنیم، نه من نمیخواهم تو درک کنی درک تو برایم مهم نیست درک تو پشیزی نمی ارزد، میدانی چه میگویم؟ منظورم این است که دهانت را ببند، واقعیت این است که این خزعبلات چیزی را حل نمیکند ، میخواهند که تنهاییمان را پر کنیم،با چه پر کنیم با چیزی که دوستش نداریم؟ آخر انسان چقدر میتواند احمق باشد که تنهاییش را به این آسانیها بفروشد ،چرا باید زجری که کشیدهایم را کتمان کنیم؟.
خفهاش کن آخر چه نیازی به آهنگ است وقتی که نیستی، وقتی که درکی برای شنیدنش نداری، همهشان را حذف میکنم حتی غمگین ترین نواها را،همهی اینها مرا یاد همان کسانی میاندازند که سر تکان میدهند و میگویند درکت میکنم و یا آنها که میگویند بیخیال ،انگار که میخواهند من خود را در موقعیت آنها قرار دهم تا واقعیتهایم عوض شوند،حتی همین نوشتن نیز بیهوده است،آخر چه ارزشی دارد من مدام بنویسم و فردایش باز همانی باشم که این متن را نوشتهام ،میدانی نوشتن امری اجباریست تا مجبور نشدهای چیزی را ننویس، حتی اگر تو نیز این متن را بخوانی باز از بیهودگی این امر نمیکاهد ،میدانی منظورم چیست؟ منظورم این است که این به نوعی توجیح است به نوعی خیال بافیست،این یکی از همان امیدهای اندکی است که انسان را درون جهنم زنده نگه میدارد، ماهیتش این گونه است که تو زنده میمانی ولی تفاوتی در واقعیت جهنم رخ نمیدهد و باور کن که این امید بی نهایت چندشآور جلوه میکند.
میخواهند که من از این اتاق بیرون بزنم تا که انسان ها را بیشتر بشناسم، راستش من دوست ندارم بیش از این به تنهایی مبتلا شوم، این حجم از تنهایی که این اتاق به من میدهد را به زور میتوانم هضم کنم ولی حجم تنهایی که آن بیرون به من تحمیل میکند بلعیده نمیشود خودم را میکشم، میخواهند که من اتاقم را ترک کنم تا که انسانها مرا بیشتر بشناسند، آنها مرا بشناسند که چه؟،موجوداتی ضعیف و علیل که آرزوهای یکدیگر را غارت میکنند و این موجودات ناتوان که در کار خود ماندهاند چگونه میتوانند واقعیت زندگی مرا تغییر دهند،تنها کاری که میتوانند گرفتن حقیقت است نه تغییر، حتی من نمیخواهم نوشته های مرا انسانهای زیادی بخوانند، میدانی آنها ارزشش را کم میکنند همان بلایی که بر سر بهترینها آوردند من که دیگر هیچ، همیشه همین کار را میکنند حتی وقتی که میخواهند به تو امید دهند،راستش من به سگان ولگرد خیابانی بیش از این مردم امید دارم ،راستش را بخواهی هرگز نتوانستم خود را بالاتر از این سگها ببینم آنها به شدت چهره متفکری دارند و گاهی پردرد و تجربه.
حال که این متن را نوشتم مثلا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ خدا خواهد گفت آفرین؟ تو لبخند خواهی زد؟ من از اعتیاد شب بیداری نجات پیدا خواهم کرد؟نه، همان اتفاقی که قبلا افتاده بود می افتد، هیچ، میبینی؟ من ماهیت امیدم را فهمیدهام شاید این مخلوق تو باشد که این چنین درونش کینه و دشمنی غوتهور است، امید را میگویم، شاید امروزجملاتم زیاد درست نبود و مثال نقض داشت،ولی مگر آنها که دیروز نوشته بودم و مثال نقض نداشتند تاثیری در واقعیت داشتند که این مسئله مهم باشد؟ و گاهی میپرسم اگر مهم بود اصلا آیا نیازی به نوشتن داشت؟ و خطی رویش میکشم
میخواستم تمامش کنم، میخواستم خاموشش کنم، یادم آمد تمامش کردهاند، دیگر این منجر به پایان نمیشود من از پایان گذر کردهام، این سکوتی خلق نخواهد کرد، برای آنان که نمیشنوند سکوت بیمعناست، من به این مرگ محکوم شدهام ، راه گریزی از آن ندارم ،مردهام ، ولی هنوز نفس میکشم، میبینم ،میشنوم، خواب ندارم ، مرا از آرامش مرگ محروم کردهاند، این جهان پر از بی معنا، اینکه مرگ خود را زندگی کنی سخت است، اینکه درونت به جای گرما مرگ را حس کنی سخت است ،تو را به خود میپیچاند، تو خود را نخواهی شناخت ،او گم شده است ،او در گذشتههای دور گم شده است، او چیزی بود میان باورهای پاک کودکانه، کودکی زندگی بود، من فریب کودکی را خوردم که خلق شدم، کودکی سوخت، کودکی را سرما آتش زد، وحشیت نهفته در شهوت بشر، شهوت نهفته در ذات بشر،معنا برایشان چیزیست که روی کاغذ نوشته میشود، همانگونه که خودشان، آنها کودکی را فروختند، دروغ خریدند، با دروغ از خود معنا درآوردند ، عشقهای من درآوردی که به آسانی فراموش شوند ، دروغ گویان فراموشکارانند،از چنگم کودکی مرا بیرون کشیدند و در کنار دروغهایشان آتش زدند،آنها به زندگی من توهین کردند،کفر گفتند، آنها آن را به مانند دروغهایشان پست شمردند، این گناهی نابخشودنیست، ولی چه کسی مجازات خواهد شد؟ یک ساخته شده از دروغ؟ نه ، من مجازات شدم ، و اینگونه بود که خداوند نجاتم داد،مرا از دروغ ها دور کرد، او مرا دوست داشت که با پایان نجاتم داد، او اجازه نمیدهد بیش از این به من توهین شود.
دیر است ،برای من دیر است ،البته دیگر دیر هم معنا ندارد، کاری از دست من برنمیآید کسی نیز معجزهای در چنته خود ندارد یا بهتر است بگوییم هیچکس معجزه بودن را دوست ندارد و یا کامل تر بگویم، نمیتوانم، من فقط میتوانم روی نیمکتی نشسته و به بیخبری گنجشک ها خیره شوم، زندگی سخت است؟، نه، زندگی وجود ندارد؛
آسمان که ابری میشود ، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید ، شیشههای خاکستری را که بخار میگیرد ، مردم به خانههایشان برمیگردند، شهر خالی میشود،مردم به خانههایشان برمیگردند تا زیر یک پتو کنار شعلههای داغ و زنده آتش آرامش را بغل کنند ، و بیارامند، آنها به خانه هایشان برمیگردند تا بخندند ،تا از یک فنجان چای داغ لذت ببرند، آسمان که ابری میشود، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید، تازه حس میکنم که در خانه هستم، جایی که به دنیا آمدم، جایی که مُردم، اینها همه خاطراتیاند فراموش شده ،من در میان فراموشیها راه میروم ،نفس میکشم ،حرف میزنم ، و اغلب سکوت میکنم، مردم میروند ، و من تازه پیدا میشوم ، نمیدانم چرا هوا که ابری میشود خدا نزدیکتر میشود، میتوانم صدای رازهایش را بشنوم، کافیست که به آسمان خیره شوی تا بشنوی، زبان خدا مثل زبان انسانها نیست ،نوشته نمیشوند ،به تشویش درمیآورند، چیزهایی در آن دور دستهاست ،یک من، یک من فراموش شده ، آسمان که ابری میشود ، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید، گوشهای تاریک از اتاقم را برمیگزینم و درون تاریکی خوابم میبرد؛
میخواهی مرا بنویسی؟ پس کاغذی سفید و روشن بردار،با قلمی سیاه خط خطیاش کن، مچالهاش کن، پرتش کن ،فراموشش کن
میخواهی مرا بیان کنی؟،میخواهی مرا بشنوی؟، گوشهایت را بگیر و جیغ بزن،
میخواهی مرا حس کنی؟ انگشت حلقهات را قطع کن و لبخند بزن، سرت را به میز بکوب، سرت را به میز بکوب ،درد را دردرونت بیدار کن ، درِ اتاقت را محکم قفل کن، ببین آیا خدا به دادت خواهد رسید،
میخواهی مرا ببینی؟ ، مطمئنی؟، مطمئنی که میتوانی؟
من ضد هر آنچه که میاندیشی هستم، معنادار ضد معنا ،نابهنجاری منظم، قانون بیقانونی ،روشنترین شب تاریک، تنهای تنها، حتی گاهی آنرا نیز از من میگیرند و تنهاتر میشوم،تو چه میدانی که این چه ظلمیست،
همه را میبینم، با همه دشمنم، کسی تابحال مرا ندیده، این را مطمئنم ، مهم است که امیدی به انسانها داشته باشم؟ مهم است که خود را انسان بدانم؟ مهم است که منتظر پاسخهای خدا باشم؟ مهم است که تو معنای این نوشتهها را بفهمی؟ پاسخ تو مهم است؟
این نوشته، هنوز به پایان نرسیده ، ولی اینکه پایان داشته باشد مهم است؟