میخواستم تمامش کنم، میخواستم خاموشش کنم، یادم آمد تمامش کردهاند، دیگر این منجر به پایان نمیشود من از پایان گذر کردهام، این سکوتی خلق نخواهد کرد، برای آنان که نمیشنوند سکوت بیمعناست، من به این مرگ محکوم شدهام ، راه گریزی از آن ندارم ،مردهام ، ولی هنوز نفس میکشم، میبینم ،میشنوم، خواب ندارم ، مرا از آرامش مرگ محروم کردهاند، این جهان پر از بی معنا، اینکه مرگ خود را زندگی کنی سخت است، اینکه درونت به جای گرما مرگ را حس کنی سخت است ،تو را به خود میپیچاند، تو خود را نخواهی شناخت ،او گم شده است ،او در گذشتههای دور گم شده است، او چیزی بود میان باورهای پاک کودکانه، کودکی زندگی بود، من فریب کودکی را خوردم که خلق شدم، کودکی سوخت، کودکی را سرما آتش زد، وحشیت نهفته در شهوت بشر، شهوت نهفته در ذات بشر،معنا برایشان چیزیست که روی کاغذ نوشته میشود، همانگونه که خودشان، آنها کودکی را فروختند، دروغ خریدند، با دروغ از خود معنا درآوردند ، عشقهای من درآوردی که به آسانی فراموش شوند ، دروغ گویان فراموشکارانند،از چنگم کودکی مرا بیرون کشیدند و در کنار دروغهایشان آتش زدند،آنها به زندگی من توهین کردند،کفر گفتند، آنها آن را به مانند دروغهایشان پست شمردند، این گناهی نابخشودنیست، ولی چه کسی مجازات خواهد شد؟ یک ساخته شده از دروغ؟ نه ، من مجازات شدم ، و اینگونه بود که خداوند نجاتم داد،مرا از دروغ ها دور کرد، او مرا دوست داشت که با پایان نجاتم داد، او اجازه نمیدهد بیش از این به من توهین شود.
دیر است ،برای من دیر است ،البته دیگر دیر هم معنا ندارد، کاری از دست من برنمیآید کسی نیز معجزهای در چنته خود ندارد یا بهتر است بگوییم هیچکس معجزه بودن را دوست ندارد و یا کامل تر بگویم، نمیتوانم، من فقط میتوانم روی نیمکتی نشسته و به بیخبری گنجشک ها خیره شوم، زندگی سخت است؟، نه، زندگی وجود ندارد؛