راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

هیولا

هرچه پیش‌تر میروم جملاتم کوتاه‌تر میشوند، برخی از آنها به تکه فعلی ساده تقلیل یافته‌اند برخی از آنها نیز زیر خروارها سکوت سرد دفن شده‌اند، برخی نگاهی کوتاه شده‌اند برخی یک حواس پرتی، برخی دیگر نیستند و نخواهند بود، نمیدانستم که جملاتمان نیز نفس میکشند و گاهی می‌میرند،گاهی با یک نگاه ،گاهی با نامه‌ای که مچاله میشود گاهی حتی با یک جیب خالی، نمیدانم شاید آنها نیز خداباورند شاید برخی به بهشت میروند برخی هم درون دوزخی روی سنگی سیاه نوشته میشوند آنها برخی اوقات از خود ما هم مقامشان بیشتر میشود و حتی گاهی انسان در میان جملاتش گم میشود دیده نمیشود یک تنهایی خاموش.

هرچه پیش‌تر میروم انتظارم کوتاه‌تر میشود میدانی چه میگویم؟منظورم این است که زود میگذرم، کتابی را با علاقه فراوان و ترسناک باز میکنم یک خطش را میخوانم کتاب برایم تمام میشود، یک قاشق از بستنی میخورم ودیگر پس از آن میلی ندارم،همان لحضه که خوابم میبرد از خواب میپرم میدانی دیگر حتی منتظر خواب‌هایم نیز نمیمانم ظاهرا میدانم همه چیز اینجا به شدت فانی‌است و شاید این به این معناست که برای همیشه از عشق محروم شده‌ام شاید همان هیولایی شده‌ام که در کودکی کابوس شب‌هایم بود و در تنهایی مسکوتی به دیوارهای اتاق بسته و خفه‌ای چنگ میکشید همه پنجه‌های او را میدیدند و کسی متوجه دیوارها نبود

 

برخی اوقات فکر میکنم که این تنهایی که با انسان به دنیا آمده و با انسان به یک دنیای دیگری میرود خود انسان است،شاید این چیزیست که میسازیم و گرانبهاترین چیزیست که داریم، شاید آنرا میسازیم با جملاتی که دفن و فراموش میکنیم با کتاب‌هایی که ناتمام رهایشان میکنیم با یک بستنی که بی‌مزه جلوه میکند با تمام به زور خوابیدن‌ها و شب بیداری‌هایمان با تمام چیزهایی که از آن محروم شده‌ایم، آنها دروغ میگویند میخواهند ما را از خود بیگانه کنند، میخواهند تنهاییمان را از چنگمان بربایند میخواهند با ما بازی کنند آنها میخواهند که ما نباشیم، حتی در قلعه تنهایی‌هایمان نیز رهایمان نمیکنند، هر کس که تنهاییش را میفروشد یک مشت دروغ تحویل میگیرد، من خود را به یک مشت دروغ نمیفروشم من همیشه هیولای قلعه‌ی خود میمانم، روزی تمام نوشته‌هایم را تمام نقاشی‌هایم را،همه را با هم آتش، و تکه خاکسترهای غوطه‌ور در آسمان یخ زده را لبخند خواهم زد به این معنا که گم شوید، شاید روز ازدواج تنهایی با آزادی، بی‌صبرانه منتظرم، نگاه کن انتظار احمقانه‌ی جاری در مرا، نگاه کن این نوشته‌ی احمقانه را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد