راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

1398 10 18

تکه‌ای از گذشته را خواندم، از همینجا خواندم، هیچ چیز بهتر نشده ، دنیا خالی تر و تاریک تر شده، من ابله‌تر، شبها هنوز هم نمیگذرند روزها بدتر، خودم که دیگر هیچ.  میدانید دیگر دفاعی ندارم هیچ بهانه‌ای مرا به آینده نمی‌چسباند ، از حال نیز جدا شده ام، حال من انگار در جهان تاریک زیرین رخ میدهد جایی که گذشته را نیز همینگونه بلعید.  این قلعه بی آنکه فتح شود خود درون خود سقوط خواهد کرد، بی هیچ آتشی خواهد سوخت و من تماشایش میکنم بی هیچ حسرتی. ای نفس‌ها ما باهم بیگانه‌ایم، ای لحظات، زندگی دیگر شیرین نیست و ای مرگ ترس تو دیگر بازدارنده نیست افسوس که آسایش بعد از تو نیز راغب نیست، او که از مرگ نمی‌ترسد از زندگی نیز نمی‌ترسد از آنجا که هر دو مفهوم یکسانند.

من به این نبودن تن خواهم داد؟، خسته ام، دیر است خیلی دیر است، من از بی خوابی مرده‌ام، در این جهان خالی من بسیار پوسیده‌ام، تمام من دروغ خواهد شد؟، چه باک از عدمیّت دروغهایمان آنجا که حقیقت مجنونی نداشت. پسر دنیا واقعا دیوانگی کم دارد مردم بیش از حد عاقل‌اند این سطح از عقل گرایی واقعا نشان عدم عقلانیت است. دیوانه خواهم بود عاقلان قصد جانم را دارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد