خنده ام میگیرد، از دردهای احمقی که خیال میکردند بدترین درد من خواهند بود، من خود همیشه دردی نامفهوم و کافی بودهام، انسانی که تشنه آزادی است اما به اختیار خود تمام لحظههای زندگیاش را در اتاقش زندانیست، نکند که او هیولایی است که باید این چنین در زندان خویش بماند، نکند این زندان حقیقت من شده و ذات مرا با فراموشی دگرگون ساخته، قسمت اعظم این درد هنوز نامفهوم است، آیا من همیشه آرزوی عشق کردهام و باران نفرت بر من باریده؟ موجودی که نه میتواند برود و نه میتواند بماند، او هست او تمام لحظههای بدگوار این زندان فرساینده را عمیقا هست اما به سادگی، یک نیست حساب میشود. آیا از عظمت این بطلانی که آفریده باید ترسید و یا چون زندانی است باید او را به تمسخر گرفت؟، آیا از مرگ انبوه لحظههایش بایستی بر او غمگین بود و یا اینکه از نبودش خوشحال؟، چه تصمیمی باید گرفت برای انسانی که مینوشت اما نوشته نمیشد.. .
شاید تصویری باید برای این بکشم. + لینک یک آهنگ