راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

اسطوخودوس‌های نامهربان


من باید بمبی رها شده و در حال سقوط بودم، بر روی چمنزاری خیس و تنها ، در آغوش مه ای سرد و گوارا به دور از هر دیده‌ای و هر شنونده‌ای که در خاطر هیچکس نمانم حتی اندک لحظه ای. عجیب و حیرت آور این است که تپش های این قلب، نیمه شب‌ها به کسی که وجود ندارد عشق و معنا می‌بخشد و حیرت‌ آورتر اینکه خود از آن زندگی می‌یابد و این تنها میتواند کار خدا باشد چرا که اوست که از عدم می‌آفریند حال اینکه منظور او چیست عجیب و جادویی است.

هوا آنقدر سرد بود که یک جرعه از آن تب تشنه‌ی خیالم را سیراب می‌نمود  کسی نمی‌تواند منکر زیبایی آن سه برگ سبز مانده در بالاترین شاخه‌ی درخت گیلاس بر زمینه‌ی آسمان خاکستری باشد و برگ‌های زرد افتاده روی سطح سیمانی و خیس به مانند من تب دارند و از آب سرد باران مینوشند این تب تنها مفهومی است که می‌فهمیم.

هر چه به آسمان نگاه کردم هیچ پرنده‌ای ندیدم ولی امروز با صدای گنجشگکی از آنسوی پنجره آغاز شد، کسی پاسخش را نداد و من فکر می‌کنم که او منتظر ماند. گاهی فکر میکنم که دیگر متن کافی است و تا ابد را باید با آهنگی بی کلام و خاموش سپری کرد لمس واقعیت کافی است و حال باید در خیال زنده ماند که زنده تر از این واقعیت خالی است، حال دیگر جیبی پر از مشتی آبنبات شیری و عسلی باید تمام اندوخته انسان برای زندگی‌اش باشد. می‌دانی گنجشک پرنده‌ی زیباییست همانگونه که در کودکی می‌دیدمش و چه قایقی زیباتر از این برگ‌های خشک شناور بر روی آب باران، شاید همین سرمای زمستانی است که به ما زندگی می‌بخشد، شبهایی طولانی برای زندگی در خیالاتی ابدی، خیالاتی که هر دیوانه‌ای باید از این خیالات در جیب خود داشته باشد.

 



نظرات 1 + ارسال نظر
من یه ابرم که بارون نمیشه پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:03 http://Pokerleo.blogsky.com

وبلاگتون رو خوندم خیلی نوشته های خوبی دارید آرزوی موفقیت و عشق براتون دارم پاینده و استوار باشید

متشکرم این نظر لطف شماست من هم متقابلا برای شما آرزوی بهترینها رو دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد