یا لطیف ...
از کجا شروع شد؟
ای برگ پوسیده که از نسیم نامهربان جدایت کردم تو هرگز نخواستی که از حقیقت بگریزی و رها کردی آنچه را که باید رها میکردی، تو بسیار بیشتر از من میدانی، پس به من بگو چرا دیدگان آدمی همانند آسمانی که ناگهان خود را در مفهوم و معنای شب میابد به خاطر نمیآورد چه شد که مسیر با او غریبه گشت انگار که خدا تنهایش گذارده ، شاید فکر کنی امشب که از درخت خواب آلود جدا گشتهای گم شدهای و این وحشتناک است ولی نگران نباش من بسیار بیشتر از تو گم شدهام، اگر تو درختت را گم کردهای من خودم را، شب تو پایان دارد. میدانید این که انتظار داشته باشم برگی با من حرف بزند و من سخنانش را بفهمم احمقانه و متکبرانه است او مرا لایق سخن نخواهد دید و من نیز توان فهم زبانش را نخواهم داشت پس اندیشیدم ولی اینبار بسیار تنها، اینبار حتی جدا از خود.
پس به این جا رسیدم که باید به این میاندیشیدم که چرا زندگی نمیکنم، برخلاف همه که زندگی میکنند، سوالی سخت ، یک سادهی پیچیده، رسیدن به این پاسخش کمی طول کشید، شاید بیش از سه سال؟ فهم خود سوال عمر بسیار بیشتری را بلعیده بود، متعجب نخواهم شد اگر حرفهای این نوشته مرا اکثر انسانها احمقانه بیابند ولی امیدوارم بپذیرند که همهی انسانها از نعمت پاسخ برخوردار نیستند.
شاید چندین بار خواسته بودم که پاسخی برایش بیابم ولی در تصادم لحظات زندگی اندیشهام تغییر مسیر داده بود. سخت بود یافتن دوبارهی سوالم، همانقدر سخت که حرکت آب از شاخهها به سوی ریشه. پاسخ نه در حال من بلکه در گذشته من پنهان بود از جایی که گذشته من تغییراتی متفاوت را شروع کرد یعنی تغییراتی که هدف نهایی متفاوت داشتند، از یک جایی به بعد من نه تنها نهایتی متفاوت را میخواستم بلکه حتی در پی فهمی متفاوت از نهایت بودم.
تغییرات متفاوت یعنی انسان متفاوت، پس تغییراتی جدید روی کار آمدند ، تغییراتی که نمیشود آنرا رشد یا عدم رشد شناسایی کرد چرا که انگار اراده امروز من انسانی متفاوتتر میخواهد و در حقیقت سوال من نشانگر وجود چنین ارادهای است. ( باید توجه داشته باشیم که خود عبارت رشد نیز میتواند هم در مفهوم و هم در انتظار و اهمیت جایگاهی متفاوت بیابد آنهم نه در جایگاه کلی بلکه در جایگاه اندیشه یک فرد، برای مثال گاهی رشد میتواند برای شخصی در تضاد با ارزشها و باورهای اجتماعی باشد چه زیانهایی که فردایش آنها را سود میشناسیم و البته نیازی به گفتن ندارد که فعلا در اینجا منظور از رشد مجموعه تغییرات شخصیتی است که میتوانند اولویت بندی شوند، فعلا نباید از موضوع اصلی دور شوم و شاید بهتر است شفاف سازی منظورم از رشد را در متنی مناسب تر انجام دهم که البته لازم هم نمیدانم.)
چیزهایی که میگویم صرفا نظرات خودم هست و دوست دارم که کمی در این مورد صادق باشم و از سویی هم میل چندانی به انتشار این متن ندارم ولی شاید روزی پاسخی باشد به انسانی غریبه و آشنا با امروز من، البته کمی هم جنبه شکایت آمیز دارد. تقریبا از آغاز زندگی تا به نقطهای از آن شاید من بهتر از بقیه افرادی که میشناختم متن زندگی را مینوشتم و نظر جامعه اطرافم نیز در مورد آینده من در سطح عالی بود، همه چیز خوب پیش میرفت و من به عادت آن روزهایم است که هنوز هم ارزشی برای رقابت با دیگران قائل نیستم هیچوقت چنین نیاز احمقانهای نداشتهام، هیچوقت نیازی به تحلیلی این چنین ( مثل این متن ) برای بهبود وضعیتم نداشتم و تقریبا از زندگی خود راضی بودم ولی چه اتفاقی افتاد که احساسات من بر علیه من شدند و عقل من از نظمی که داشت خارج شد، منافع و اهداف تقریبا از حالت شخصی خارج شد، تصمیمات جنبهی آزمایشی به خود گرفتند چرنوبیل منفجر شد آرزوهایی مردند و خیالاتی جهش پیدا کردند و من ماندم و هیولاهای احمقانهی واقعی و این آنقدرها هم البته بد نبود.
داستان از اینجا پدید آمد که حرفهای ناقص معلم دینی مرا از آیندهی دور ترساند، آن روز که اختیار عزیز مرا از من میگرفتند و کسی غیر از من مرا به همه معرفی میکرد روزی که تمام تو برای همه آشنا میشود و این اصلا به مذاق من که بسیار زیباتر و سادهتر به انسانها نگاه میکردم خوش نیامد (اگر امروز بود شاید خم به ابرو هم نمیآوردم).
تا به اینجای کار هنوز تغییری در رفتار رخ نداده بود تنها یک ترس به ذهنم اضافه شده بود ولی چیزی که خارج از اختیار انسان باشد مطمئنا ترسناک ترین ترس خواهد بود، تغییر از آشنایی با یک راه حل شروع شد که این هم به لطف آن معلم دینی ناقص معرفی شد، همین که ترسی میآفرینند سپس پاسخی برایش میگویند در حالی خودشان معنی پاسخشان را نمیدانند یعنی کارشان را بلد نیستند. میگفتند اگر کسی شهید شود ساده بگویم دیگر نیازی به معرفی نخواهد داشت، آزاد خواهد بود. اگر عمیقتر نگاه کنیم من کم کم به تراژدیک بودن آخر داستان علاقهمندتر شده بودم، پس به تدریج از زندگی دوری جستم و بهتر است که بگویم اجازه دادم تا هواپیما یک سقوط آزاد داشته باشد، آیا من اشتباه کردم؟ فکر نمیکنم بصورت کامل اشتباه کرده باشم، آیا مسیرم را به درستی طی کردهام؟ مطمعناً خیر، آیا ادامه این مسیر درست است؟ ابدآ ، یک شخصیت و متنی بهتر میخواهم و این تقریبا شامل تمام ابعاد شخصیتی است.
باید پرسید که آیا این پاسخی که برای برخی ترسها پیدا شده بود بالاخره اشتباه بود یا نه؟ بنظر من پاسخ اشتباه نبود ولی از لحاظ معنایی بشدت ناقص بود، پاسخی که دریافته و درک کرده بودم و سپس بر اساس آن تغییر یافته بودم بیشتر پاسخی پرشی و ناگهانی بود و میتوان گفت که پاک کردن صورت مسئله بود، به این موضوع توجه نشده بود که یک تراژدی پاک کننده برای یک زندگی با مفهوم و معنادار میتواند منطقی باشد و معنی و صحت پیدا کند، پس من به بُعد تکامل معنایی ارائه شده در درون پاسخ به خوبی نیاندیشیده بودم تکاملی که از زندگی نشأت میگیرد و آن تراژدی به تنهایی معنا و مفهوم پیدا نمیکند و این غفلت باعث نارساییهای مهمی شده و خب منظور این است که بجای نگاهی معنا بخش به زندگی با نگاهی معنا زدا مسیر را ادامه دادم. یک جایی تراژدی تنها در آخر داستان بود که جهان را در پوچی رها میکرد و در جایی دیگر آن تراژدی توسط تمام زندگی مفهوم پیدا میکرد ارزش و اثر مییافت و درخت معنا در تمام لحظات زندگی ریشه میدواند . این نتیجه یک جورهایی در تضاد با برخی از نوشته های قبلی من است یعنی میل به معنا گرایی داشته باشی و بعد مثلا ده سال باشد یک معنا زدایی عظیم انجام داده باشی گرچه علفهای هرز بسیاری نیز در این میان نابود شدند ولی باید معترف باشم معناهای بسیاری نیز در این میان دیده نشدند و فهمیده نشدند و لحظات بسیاری مردند. به هر حال پس مفهوم زندگی روز به روز در داستان من منزوی تر شد و این نگاه تلاشهای روزمره را با کشتن تدریجی انگیزهها سرکوب کرد که برخی از این تلاشها برای یک زندگی عادی حیاتی بودند.
امشب در برابر نسیم سردی که از جنوب رو به شمال میوزد ایستادهام و در حالی که ستارهی صبحگاهی روشنایش پشت ابرها پنهان نمیماند میگویم ، دنیا به تنهایی مفهومی جز فنا ندارد و به تنهایی جز بطلان نمیتواند باشد پس برابر گذاشتن معنای زندگی با دنیا مهلک است چه زندگی را به مانند دنیا باطل معنی کنیم و چه دنیا را با زندگی بخواهیم از فنا بیرون کشیم. زندگی را باید بسیار بزرگ تر از دنیا بیابیم چرا که حتی اگر این جهان پس از ما نیز وجود داشته باشد باز هم برای ما تنها یکی از جنبههای زندگیست و از اجزای آن است.
از زمان رسیدن به آن پاسخ ناقص من به اتاقم پناهنده شده بودم ، بیش از ده سال از بهترین دوران زندگی بیشتر انسانها، نمیتوانم بگویم که این ده سال ناپدید خواهد شد چرا که تماماً هم نادرست نبوده و باطل محض نیز نبوده ولی حالا زمان بیرون آمدن از اتاقم آغاز شده و این تنها اتاقم نیست که نقش من در آن کم رنگ تر خواهد شد، اتاق من بیشتر یک نماد است. من نمیدانستم که چرا همه چیز بر علیه زندگیست، دوران معناگرایی در حال رسیدن به منصهی ظهور است بذری که فکر میکنم سه سال پیش کاشته شد میخواهد جوانههای امیدی را به حیاط زندگی من هدیه کند.