ای معنا
دوباره دربارهی معنا
دادهای تغییر نمیکند مگر اینکه وارد تابعی شود
تغییری رخ نمیدهد مگر اینکه مسیری برای تغییر باشد
فعلی انجام نمیشود مگر اینکه قانونش وجود داشته باشد
نمیتوانیم بگوییم چیزی قانون ندارد چرا که عدم و نیستی وجود ندارد پس مرزی ندارد
نمیشود گفت که از فلان جا به بعد عدم است
از آنجا که عدم وجود ندارد پس بیقانونی نیز وجود ندارد
قانون از معنا ریشه گرفته و بدون معنا قانونی وجود ندارد
قوانین وجود دارند چرا که معنا وجود دارد
جهان وجود دارد چرا که قبل از آن قوانینش وجود داشت
قوانینش وجود داشتند چرا که قبل از قوانین معنایی وجود داشت
حال اختیار جبرآلود انسان اینجا مفهوم روشنتری پیدا میکند
انسان موجودیست که در محدودهای وسیع میتواند معنای خویش را خودش تعریف کند
او میتواند تعریف معنایش را به عوامل بیرونی بسپارد ولی نمیتواند بیمعنا باشد
معنا حذف نمیشود معناانتخاب میشود و از اینجاست که قوانین جابجا میشوند(منظور حقیقتی دیگر انتخاب شده در نتیجه معنایی دیگر بر انسان صاحب میشود(بیشتر در اینجا))
انسان حذف نمیشود انسان تغییر میکند
حال انسان باید از کجا مسیر معنا را بشناسد و وهم را از حتم تشخیص دهد
در اینجا اهمیت فطرت را فهمیدم
فطرت همان دانش اولیه است که با رها کردنش "وهم" شکارمان میکند
اختیار نیز از همینجا حقیقت پیدا میکند
ما در باور آغازینمان مشترکیم و جدا از اطلاعات ورودی از محیط اطراف و بیرونمانیم
نگاه ما به آن باور آغازین بیانگر همان خواستهی ماست
اینکه میخواهیم چه معنایی داشته باشیم.