یالطیف...............
جنگیست در این خانه ویران، و زخمهاییست بر صفحات سفید این کتاب جوان، آری که با دیدن صورت ویران زمین دیگر چشم از درهای خیالی میبندی، آرزوها سقوط میکنند، هر آرزوی خیره سری که برمیخیزد حقیقت در آستانهی پرواز سرکوبش میکند، ویرانههای بیریشه ، آنکه مطرودست و آزاد میداند خرابهها حقیقتند ، خرابهها فرزند کسی نبودهاند، همان لحضه که میبینی همان لحضه نیز سیر میشوی، سیر که هیچ میخواهی تمام نفسهایت را بالا بیاوری ولی این چه کمکی خواهد کرد به انسانی که هرگز خود را ندیده نشنیده و میترسم که بگویم هرگز ننوشته است، توهم چه زندان بزرگی بود حقیقت چه گور ناراحتیست ، جنگ است جنگ، جنگ حقیقت یا توهم، ولی لمس حقیقت گویا تغیرش نخواهد داد حقیقت دور است حقیقت جداست حقیقت اینجا نیست ، تنها حقیقتی که اینجاست همین است.. جنگ است و میگویند بترس از چه بترسم؟ من ویرانهنشین بیخانمانم، این گور تنگ است با آن که آسمان دارد، این گور تاریک است با آنکه حقیقت است، حقیقتِ خلاء حقیقت ، اینجا توهم حقیقت را کنار زدهام، نگاهت به جایی نمیرسد حتی به دیوار روبرویت، هر نفسات لحضهای از تاریکی غلیظ را در وجودت جاری میسازد، تحملاش میکنی و دیوانهوار میخندی و میخندانی، ولی سرانجام راهی برای خروج میابد، انگشتانت چشمانت و یا مقداری از جانت، دنیا را بخندان و بازهم بخندان ، هر چه میتوانی بر این فاصله بیافزا که آنها نباید تو را بیابند، دانستن فقط سخت ترش میکند...
لحضهها را همیشه اینگونه مینویسم