همینجاست پایان من؟ همین ده سال که شاید بشود یازده سال؟ پاسخی نیافتم، همینجاست، چه بد شد انگار که یک قلب اسراف شد، شاید دیگر هیچوقت برنگردم دلیلش هم احتمالا خستگی است نمیدانم، تقصیر من نیست، مرا جا گذاشتند آنهم عامدانه، تقصیر من بود که بودم، احساس من یک مردهی از خواب برخواستهی وحشت زده است که برای نبودنش تقلا میکند و در عین حال میترسد و میگرید، میتوان گفت که تا ابد همینگونه خواهد بود همین اتاق با توهمهای بینهایت و احمقانه، با ناامیدیهای واقعی و مظلوم، با لباسها و ثانیههای متفاوت و در نهایت آهنگها، آهنگهای بیش از حد تکراری فقط و فقط برای حواس پرتی ولی به کجا؟ جایی وجود ندارد، به زودی دیگر حرف نخواهم زد فقط خواهم نوشت، آیا تفاوتی است میان نشنیدن با نخواندن؟ ندارند ولی من نوشتن را برمیگزینم حداقل احساس میکنم به دست زمان تخیلی تکه تکه نمیشوم ، تمام حالهایم را در حال نگه میدارم، تحمل نوشتهها آسانتر از تحمل صدای در حال مرگ است، میخواهم بگویم از همان ابتدا دیر بود تمام شده بود، و انگار متاسفانه نمیتوان به جملهی قبلی پایان داد، انگار که ابد وابستهی یک پایان است، این یک پایان ابدیست، برای چه کسی؟ کسی وجود ندارد.
شاید این بهترین آهنگ برای اینگونه پایان تکراریست (لینک)