بهار یک دروغ است، از اینکه فردا را بهار بنامم امشب احساس بردگی میکنم، ای کاش زمستان تسلیم وَهم خورشید نمیشد اینگونه حقیقت صادقانه تر میبود، آسمان همان رنگی که باید باشد زمین همان فراموش شده مغروب، زمین نباید جوانه زند چرا که این یک دروغ تکراری است، دوست دارم که زمین کفرهای صادقانه خویش را ناله کند این والاتر از عبادتیست که حقیقت را میپوشاند، آری من نمیپذیرم، اینکه فردا بهار است اینکه باید آرزویی داشته باشم، میدانی وقتی که درختان سبز شوند دوباره فراموشم میکنند دیگر حرف نمیزنند، نمیخواهم بهار بیاید و یا شاید نمیخواهم انتظاری دروغین مرا از حقیقت دور کند، به جهنم چه فرقی دارد اینکه زمستان باشد و این پنجره جان نداشته باشد و یا اینکه بهار باشد و باز همان، من پردهها را کشیدهام برایم مهم نیست، همین، واقعیتم را هرگز ترک نمیکنم و این مهم نیست دوست من اصلا مهم نیست.