برف، بار دیگر خیانتی از تو، میپذیرم که برخی چیزها هرگز تغییر نمیپذیرند، زمستان عزیز و هوسباز به تو اجازه دادهام تا باورهای مرا با تخیلاتم بیامیزی، میدانم که در کمال پستی به صورتم سیلی خواهی زد، قدمهایم دردناکند درون این کفشهای خیس و یخ زده ولی اجازه دادهام تا ذهنهای خاموش هرچه میخواهند دربارهام بگویند.
بله سقوط کردهام چقدر طول میکشد تحمل زمین؟، نمیخواهم و نمیتوانم در این مورد به کسی توضیحی دهم ای کاش این قلب ضعیف برای همیشه میمرد، متعجبی از اینکه خود تنهاییام را آفریدم؟ خوابم نمیبرد میفهمی؟ خوابم نمیبرد، پس نفس میکشم پشت سر هم این عمل تهوعآور پست زمینی را حس میکنم این دیگر جزئی از حقیقت من است، اینکه انسانها خواهند گریید که ضعف من نیست نفْس من نیست اینکه در حیوان درونشان حل شدهاند گناه من نیست ربطی به قبر آرزوهای من ندارد، بگذار کلاغها روی زمین زمستان برقصند آنچه میبینند جز پرهای بیمقدارشان نیست، بگذار تا ابد از فقر قلبشان هراس مرگ و از سیری نفسْشان حراص زندگی داشته باشند، میدانی که آنها مرگ و زندگی را جابجا فهمیدهاند.
پیرزنی مدام در حال عبادت و جادوست تا مرا مسموم کند حال که من با هر دردی به او نزدیکتر میشوم و به زودی چشمانی را تصاحب خواهم کرد که مرگ اوست، مرگ در خرابهها در جیغ و فریادهایی از میان دیوارهای مسکوت و یک فراموشی از درون خاموش گورهای فرو ریخته ابدیت او را خواهند نوشت، هر کسی این صداها را نخواهد شنید، کسی نمیتواند چیزی را از من برباید مگر قاتلینم را، کسی نمیتواند من خدا را دارم.
برف، من خیانت سرد تو را با محبتی که در میان تخیلاتم دارم با عشقی که هر لحضه تشنهی آنم شیرین کردهام، لذاتی که در غرایزم ریشه داشتند زانو زدند حال تو که صادق و آشکاری سرمای خیس زمستانی؛ قدمهای دردناک تنهایی، من شما را از لذاتم میدانم، لذات غریزی معنایم را میدزدیدند حال که شما یاریام میکنید در نوشتن این داستان در اینکه بیدار بمانم در اینکه فراموش نکنم که هنوز هم در حال نوشتن معنایم هستم چرا که درد میکشم ولی لذت میبرم، من هنوز کلاغ نشدهام.