یا لطیف
===========
در این هنگامه باران رنجور، میتوان از رگهای خالی برگهای پوسیده شنید، دنیا زادبوم مرگ است ، نفسهای این خاک سرد مرگ است، این خاک مردگان است زیر پایمان، این گوشت مردگان است بر تنمان، این علم مردگان است در ذهنمان، مرگ را نفس میکشیم نگاه میکنیم مزه مزه میکنیم میآموزیم و با آن میخوابیم، این زندگی را مرگ برای ما میسر کرده گویا مرگ خدای ماست، در این جهان حتی مرگ خود نیز میمیرد چرا که از درونش زندگی جوانه میزند، شاید کلمهی زندگی خود نیز تکهای از مرگ باشد در این دنیا همه چیز برای اوست و از اوست، پس چرا از مادرمان بترسیم چرا از ذاتمان بترسیم حقیقت ماست، آیا اگر بدانند این زندگی یک هدیه از سوی مرگ بوده بازهم از آن خواهند ترسید؟ باز هم عاشق زندگی خواهند بود؟ تنها راه نجات ما از مرگ، مرگ است؟ منظورم از مرگ همان چیزیست که اسمش را گذاشتهاند زندگی، شاید همهی آنچه که میبینیم و اسمش را گذاشتهاند زندگی، خود مرگ باشد ، به غیر از آن لحضهای که مرگ صدایش میکنیم. میگویند خوش باش زندگی کن، نه نه، حماقت که خوشی نیست آنچه که علمی در علتش ندارد بیارزش است ثروت نیست چرا که واقعا حساش نمیکنی، مخلوق تو نیست تراوشی از درون تو نیست. هنوز نمیدانم که زندگی چیست ولی این نخواهد بود، و البته نمیدانم مرگ واقعی دقیقا چگونه است چرا که هنوز از دستش رهایی نیافتهام، هنوز با او غریبه نشدهام، چگونه از او رهایی یابیم حال که حتی عشقهایمان نیز مملوء از ترس مرگ است، بله عشقهایمان، باید ببینیم که برای چه عاشق شدهایم، برای آنچه که در چنگال مرگ است؟ برای آنچه که از اوست؟، اگر بگوییم که عشق جدا از مرگ است پس این عشق نیست باید جدا از مرگ باشد، ترس بدیست ترس عاشق نشدن و آنگونه مردن، ترس بدیست بیدار نشدن و تا ابد در وهم معنا ساختن ، در وهم ابد ساختن فاجعه است.
عشق،، امکان ندارد که چیزی غیر از عشق حریف مرگ باشد، میتواند فارغ از کل این مادیات باشد، میتواند ابدی باشد، میتواند خود معنا باشد، چیزی که تو را جدا میکند، از این سکون از این خط بیمعنا، از تمام آنچه که میپوسد، از تمام آنچه که نقض میشود، از تمام آنچه که کامل نیست. نباید بگویم حریف مرگ، باید اینگونه بگویم که مرگ عدم اوست، میدانی، آنچه که خود در چنگال مرگ است نمیتواند عشق باشد، یک عدم نمیتواند چیزی بیش از عدم هدیه دهد، عشق باید چیزی جدا باشد، باید مرگ مقابلش هیچ باشد، نباشد، باید آنقدر جدا و دور از آن باشد که وقتی مرگ را میبیند، یک لبخند باشد. سوالم این است که "آیا اصلا مرگ را میبیند؟"، شاید آنقدر کامل هست که عدمش دیگر معنایی ندارد.