نوشتن بسیار مشکل شده، آخر نه غمیست و نه انتظاری نه درد فراقی و نه سنگینی سکوتی، اگر هم لحضهای باشند انگار که دیگر بیمعنایند، اینکه من هم آرزو دارم یا نه دیگر اصلا مهم نیست، البته رگههایی از آنها شاید باقی باشد ولی خب، دیگر همان "نیست" معنی میشوند، حال آنقدر ضعیفاند که تمام نوشتههایم ناقص میمانند دیگر هیچ حسی آنقدر پایدار نیست که قسمتی از من را بنویسد، همه جا پر از متنهایی ناقص شده ، موسیقی نیز دیگر اثری ندارد، انگار که باید بگویم دیر شد، حادثهای رخ نداد دیر شد داستان سوخت هرز شد، خوب است خوب است خوب است، گذشته کجاست؟ نمیشناسم، حال چیست؟ نمیدانم، آینده چه؟ به من مربوط نیست. حتی همین نوشته نیزناقص به پایان میرسد ، نمیدانستم، مهم هم نبود.