راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

همین نارنجی‌ها

یالطیف

امروز 1398/11/04

سلام

این متن غمگین نیست :)

مدتی نبودم، شاید هفت روز، تمامش را مقابل غم و نومیدی ایستاده بودم تا مبادا این زمین تاریک از سرد شدنم خشنود شود، هنوز تمام نشده و شاید حتی شکست بخورم ولی این من خواهم بود که ماهیت حتی شکست را نیز برای خود تعریف خواهم کرد، ذات من بیشتر تصمیمات و اراده‌ی من است تا نتایجی که این زمین خبیس در آن دست دارد، تمام این هفت روز را انگار که بیدار بوده‌ام ، انگار که پلکی نداشته‌ام،، پس هنوز هم نمرده‌ام هنوز هم یخ نزده‌ام، هفت روز پیش انگار اصلا محبتی به انسانها نداشتم و حتی نسب به خودم، ولی امروز متفاوت‌تر است، در این هفت روز فقط خدا مرا میدید و فقط سخنانم را به خدا میگفتم، تمام این هفت روز شاید فقط یک کلمه بودم، مقاومت، این کلمه را چندین ماه پیش وارد ذهنم کردم و از آن روز و لحضه به بعد تغییرات شروع شد، ولی اینبار در این مدت کوتاه برای سایرین و مدتی طولانی و سخت برای من تبدیل به واقعیتی در چهره‌ام گشت، مقاومت کن خدایت را حفظ کن امید از راه خواهد رسید، روزهای سختی بود ولی از طعم مقاومت لذت بردم، روز اول در میان خستگی‌ها و ناامیدی‌هایم کاغذی سفید را مقابلم قرار دادم ، جنگلی کشیدم ، برف آمده درختان را تاریکی دربرگرفته، سرد مسکوت بی‌رنگ، میدانستم که میخواهم تن تاریک سربازی را افتاده بر روی برف‌ها بکشم، چه کسی او را کشته؟ اینجا که خالیست، این درختان، این درختان قاتل‌اند، لابد این وحشت و سرما او را کشته‌اند، لابد این پوچی تمامش کرده، پس بگذار یک کلاغ بکشم، یک کلاغ که روی قبر کلاغی دیگر ایستاده ، کلاغ را کشیدم، تنفر انگیز است من از کلاغ‌ها متنفرم ، شاید روزی میخواستم بشناسمشان ولی امروز پشیمانم، شبیه واقعیت زندگی من شده بودند، پاکش کردم ولی ردش روی کاغذ مانده بود پاک نمیشد، کاغذ را در گوشه‌ای از اتاق رها کردم ولی آن تنفر را نه، تمام هفت روز را که چشمم به آن کاغذ سیاه و سفید می‌افتاد تلخی و نحسی حضورش را که روحم در احاطه‌ی تاریکش بود را حس میکردم، کلاغ را میگویم آن موجود کثیف، نمیدانم اگر کلمه مقاومت در ذهنم نبود امروز چه حالی داشتم، ولی خب هر چه که بود تمام شد، مقاومت کردم ایمانم را سپری کردم مقابل تمام اصواتی که ذهنم را می‌آزردند، به چشمانم نشان دادم که انسان دروغگویی نیستم و آنها را مقابل هر احتمالی که میتوانست مقاومت قلبم را بشکند بستم، به قلبم گفته‌ام که فتح نخواهی شد مگر برای چشمانی که خود به صداقت و احساسشان ایمان داشته باشیم و آن روز دیگر جنگ و مقاومتی در کار نخواهد بود بلکه یک میزبان و پناه خواهی بود برای آنکه هنرمندی صادق است و آن روز روز فتح ما خواهد بود نه روز شکست، بله، حال دیگر میتوانم بیشترانسانها را دوست داشته باشم میتوانم آنها را ببخشم، این واقعا خوشحال کننده است که میتوانم زیبایی را در وجودشان ببینم، حال واقعا امیدوارم ، شاید آنها کمی گیج و خسته باشند شاید کمی آرزوهای دروغین آنها را فریب داده باشند و عمرشان در راه این دروغ‌ها باطل میشود ولی واقعیت این است که انسانها نمیخواهند بد باشند این خواسته واقعی آنها نیست، آنها فقط متوجه نیستند همین، حال میدانم که زیبایی مرگ از زیبا زندگی کردنم حاصل خواهد شد این زندگی معنا و باطن مرا رنگ و روشنایی خواهد بخشید ، امروز روز دیگری بود، از بیدار شدن ناراحت نشدم، از دیر بیدار شدنم ولی چرا، من صبح‌ها را دوست دارم  از سوز صبحگاهی نشاط میگیرم، میدانم که اگر روزی پیش رو دارم پس میتوانم معنایم را زیباتر کنم، زندگی یعنی همین، سعی کن که هر روز معنایی زیباتر از دیروزت داشته باشی ، تصمیمم را گرفته‌ام حتی اگر یک تراژدی منتظرم باشد،  به مانند انسانهای عاشق زندگی خواهم کرد ، لبخندم باید لبخند یک انسان عاشق باشد نوشته‌هایم باید نوشته‌های یک انسان عاشق باشد، لبخندها نوشته‌ها قدم‌ها نفس‌ها آرزوها همه و همه‌ی من باید به مانند نگاهی برخواسته از عشقی پاک باشد ، همین نارنجی‌ها که امروز بر این جنگل تاریک کشیده‌ام همین‌ها هم فرزندان همان تصمیم‌اند، خواسته واقعی ما انسانها همین است، عشق و معنای بیشتر 


راستی لینک اینستاگرام من: https://www.instagram.com/aminiovski/





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد