راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

چراهایی از گذشته متصل به امروز و فردا


======================یالطیف


آهنگ متن  Anathema - Transacoustic



پنج دقیقه مانده به پایان هفدهم دی، شد چهار دقیقه، میدانم که این بدترین نوشته من خواهد بود ولی شاید برایم مهم‌ترین است، پنج روز از رفتنشان گذشته، خانه خالی و ساکت است تا دو روز دیگر که از مشهد برمیگردند، پنج روز پیش رفتند بدون من، همیشه همین بوده همیشه همین را آسانتر میابم پس انتخابش میکنم، تنها ماندن را میگویم، وقتی که به نقشی که در تنهاییم دارم فکر میکنم میخواهم نعره زنان بخندم ولی، دوباره همان نقش در صورتم لبخندی ملایم میزند، دو روز دیگر برمیگردند ولی هنوز من برنگشته‌ام فکر نمیکنم به این زودی‌ها برگردم، راستش اصلا احتمالی برای برگشتنم نمیبینم حتی درکش نیز نمیکنم انگار که نمیدانم، بله برگشتن سخت است آنهم نزد کسی که نمیدانی کجاست و یادت رفته که کیست، عجب آسمانی دارد امشب، سرد، سرخ، ماه به سختی خود را از میان ابرها نشان میدهد، قرار است برف ببارد؟، این ناراحتم میکند، برف ناراحتم میکند، اولش عاشقش بودم نمیخواهم بیشتر از این توضیح بدهم، آنروز هم بارانی شبانه زمین را تیره‌تر کرده بود، صبحی مه‌آلود و سرد بود، هوا اصلا نرم نبود گویی که یخ پوستم را میبرید ، مثل سوزن تا استخوان نفوذ میکرد، ببرید بشکافید هنوز هم سرما وحشی‌ترم میکند هنوز هم به آسمان خاکستری زمستان ایمان دارم، تو میتوانی بگویی این چه روحی است در خون من؟، نمیدانم منظور خدا چیست، این چه جنگی است برعلیه من، این چه وحشیتی است لابلای دندان‌های من که تا قلبم ریشه دوانده، راستش من آنروز در آن مه از خانه بیرون نزدم تا که لبخندی را درونش پیدا کنم آن هم کمی مانده به تنهایی کمی مانده به آن حماقت زیبا، کاملا واضح بود خداجان، آن تصادف هیچ دلیل منطقی دیگری نداشت تو منظوری داری وگرنه چرا باید از درون محالات لبخندی خلق شود چرا باید چشمانی آشنا نمایان شوند چرا درست همان لحضه که از تنهایی حس استقامت میکنم چرا مرا از من میرانی، چرا باور ندارم.


 در آن راه برگشت به خانه آفتاب مه را کنار زده بود و حال بخاری از زمین برمیخواست اشکهای یخ زده شب از شاخه‌های درختان مقابل قدم‌هایم میریختند و چندین تکه میشدند، گویی یکی از آنها خراشی نا‌چیز بر پیشانی من کشیده بود، پسرکی که دست پدرش را گرفته بود  پشت سر گذاشته بودم و کمی بعد پیرمردی تنها را، زیبا بود خلقتت واقعا زیبا بود ولی من دلیل هیچکدام از زیبایی‌های آنروز را نمیدانستم، به من بگو خدای من چرا آن شاهین طلایی که در کودکی خوابش را دیده بودم همان که در میانه‌ی یک روز بسیار نورانی که از پشت درخت انار حیاطمان به من مینگرسیت دوباره امروز بازگشته بود بازهم پشت همان درخت ولی زیر این آسمان خاکستری کم نور در این روز سرد زمستانی او چه میخواست بگوید، راستش جواب خواب چند روز پیشم را نیز نمیدانم همان قمری مرده ، ساکت و سرد در گوشه‌ای تاریک و افسرده از حیاطمان، اینها چه میگویند خدای من؟، به من بگو خدای من چرا آن نگاه و چرا آن لبخند بازگشته‌اند ولی اینبار با موهایی طلایی مجعد و نامنظم بجای آن موهای خرمایی صاف و همیشه منظم، و در این میان تازه از قدم زدن لذت میبرم، به تازگی تنهایی‌ام ساکت و آرام شده، خدای من هر دو میدانیم که هیچ تصادفی در زمین وجود ندارد هیچوقت نبوده و نخواهد بود، هر چیزی پیامی دارد، و من هیچکدام را نمیدانم، آن چه نگاه و لبخندی بود اینها چه خواب و واقعیتی بودند و این چه دنیایی است؟ این تخیلات احمقانه چرا اینقدر معتبر شده‌اند؟ چرا بر تخت یقین چشم دوخته‌اند؟، نمیخواهم بگویم که وابسته‌ی نگاه و لبخندی شده‌ام و یا نمیخواهم از درون این پرندگان معنایی بیرون بکشم و نمیخواهم به مانند شاعران نگاهم به جهان و تنهایی دروغین باشد، من فقط وقتی به نقشم در این داستان فکر میکنم دیگر نمیخندم چون میبینم انگار بازهم چیزی نخواهم فهمید حتی اگر بخندم.

هجدهم دی، ساعت 02:44

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد