راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

سقف سفید

 

   آهنگ متن

  تاریخ این نوشته را فقط خودم میخواهم بدانم و اینکه من همیشه لحضه‌ها را با این املا مینویسم



.............................................................................یالطیف................................

 

چشمانت را باز میکنی هوا روشن شده، تو خوابت برده بود، نمیدانی کِی نمیدانی چگونه، اصلا تو کجا بودی؟ همینجا بود؟، به خودت میگویی عجب سقف سفید و روشنی و همینگونه مات سقف سفید میمانی، تو به هیچ چیز فکر نمیکی، مغزت کار نمیکند پلک نمیزنی صورتت فلج شده، نمیخواهی نفس بکشی؟، هنوز ذهنت ایستاده، شاید یادت رفته که چگونه به دست و پاهایت دستور بدهی که تو را از جایت بلند کنند، سکوت ذهنت ادامه دارد که ناگهان درد استخوان‌هایت، ذُق ذُق زانوهایت تو را مجبور به کشیدن نفسی عمیق میکنند، میخواهی هوای درون شش‌هایت را با آهی بلند بیرون بدهی ولی نفس هایت تبدیل به سرفه میشوند، سرفه سرفه سرفه، سرفه هایی از عمق وجود، سرفه‌هایی با صدایی خشن از یک جسم ضعیف، سرفه هایی خونی از یک انسان رنگ پریده، سرفه‌هایت که تمام میشوند چشمانت را دوباره باز میکنی، تو روی زانوهایت ایستاده‌ای، مثل اینکه میخواستی فرار کنی، از چه میخواهی فرار کنی؟ از تنهایی؟

 

چشمت به اطرافت میخورد، وسط یک اتاق سرد با بخاری خاموش خوابت برده بود، در اتاق بسته است میدانی که قفلش کرده‌ای ولی یادت نمی‌آید ، اتاق در هم ریخته و نازیباست، مقابل پنجره بزرگش که با پرده‌ای بزرگتر جلویش را پوشانده‌ای تا نور تو را نبیند ، همه جایش کتابهای درسی ات ریخته، دقیقا یادت می آید که چند ماه پیش بود برای پیدا کردن شعری که مابین صفحات یکی از آنها نوشته بودی کل صفحاتشان را بازرسی کردی و هرگز پیدایش نکردی، میخواستی پاره‌اش کنی، میخواستی بسوزانی‌اش، میخواستی فراموشش کنی،متن آن شعر چه بود را دقیق یادت نمی‌آید، فقط میدانی که خودت نوشته بودی  زمانی که در جستوجوی نور بودی و از آن فرار نمیکردی، فقط میدانی که خودت نوشته بودی،خودت درباره‌ی باز کردن چشمانت، درباره بیدار شدن‌هایت،خودت نوشته بودی

 

از جایت بلند میشوی دنبال لباس های بیرون‌ات میگردی، امروز یک امتحان داری نمیدانی که چیست فقط میدانی که باید کاملا پرش کنی از چیزهایی که نمیدانی و در ذهنت پیدا نمیشوند، از چیزهایی که در زندگی تو نیستند،و اما لباسهایت، پیدایشان نمیکنی و باز هم پیدایشان نمیکنی و سرت درد میگیرد از کلافگی،در اتاق را باز میکنی و با عصبانیت از آن خارج میشوی، شاید لباسهایت جایی خارج از اتاقت باشند، قدم اول را که برمیداری از گوشه چشمت حرکتی را حس میکنی، آرام به سمتش برمیگردی، این یک آینه بزرگ است، آینه کارش نشان دادن است، او فقط نشان میدهد و اصلا برایش مهم نیست که چه نشان میدهد، و تو در آینه میبینی کسی را که مقابلت ایستاده ظاهرا آینه تو را هم به او نشان داده است، او همان لباسهایی را پوشیده که تو برای پیدا کردنشان کل زندگیِ‌ات بهم ریخته را دوباره به هم ریختی

 

تو باز هم با لباس‌های بیرون‌ات خوابت برده بود، هنوز در مقابل آینه‌ای و کمی بالاتر از لباس‌ها صورتی را میبنی، صورتی استخوانی که زیر چشمانش کمی پف کرده، چشمانی که فرو رفته‌اند در زیر یک پیشانی بلند که زیر موهایی بلند و شکسته مخفی شده، چشمانی آشنا که کمی پیر شده‌اند کمی زودتر از خیلی زود، این صورت کیست که اینقدر آشناست و همانقدر هم ناآشنا؟، چیزی از گذشته مخفی کرده است و ربط و راهی به آینده ندارد، چیزهایی را در گذشته دیده که نمیخواست ببیند آرزوی دیدن چیزهایی را در سیاهی گذشته‌اش زنده به گور کرده و البته دیگر نمیخواهد آینده را ببیند

باز هم سکوت، دوباره سکوت حرف‌های میان دو نگاه است، عمیق‌ترین حرف‌های ممکن در جهان، چشم به چشم هم خیره شده‌اید و حرکتی ندارید، از هم متنفرید عاشق همدیگرید باهم غریبه‌اید از هم خسته‌اید نمیدانید کدامتان احمق است و کدامتان دیوانه ، کدامتان بی‌رحمید کدامتان عاشق هیچکس خودش را نمیشناسد، چهره‌ای دیگر در آینه ظاهر میشود، او پشت سر توست و مدام دارد لبانش را تکان  میدهد، نمیدانی چه میگوید ولی انگار ناراحت است و شاکی،ناراحت است و ناامید، تو صداهایی را میشنوی ولی واقعا نمیتوانی کلمات را به هم بچسبانی و یک جمله معناداری بسازی، تو ذهنت پر شده از حرف‌هایی که خودت نگفته‌ای، یادت می آید او کیست، مادرت ، مادرت دستت را میگیرد و به زور تو را تا وسط خانه میکشاند ، کنار سفره مینشانتت، لقمه میگیرد و به زور در دهانت میگذارد، عصبانی است که چرا لقمه‌ها را نجویده قورت میدهی

 چند لقمه را که به زور قورت میدهی مادرت یک لیوان آب و چند عدد قرص را مقابلت قرار میدهد، تو این کار را خیلی خوب بلدی ، خیلی خوب و خیلی باکلاس،قرص ها را با حوصله برمیداری و در دهانت میگذاری، قبلا تلخی شان را حس میکردی ولی انگار قرص‌ها هم دیگر مزه‌ای ندارند، همه چیز غیرواقعی شده، دردهایت، مسکن دردهایت، آب لیوان ولرم است،نمیدانی ، شاید از دوش حمام پرش کرده باشند، هنوز آب لیوان را تا میانه نخورده‌ای که قیافه کج و معوج خواهر شش هفت ساله‌ات را از ته لیوان شیشه‌ای میبینی ، دارد با تمام توان  به حال و روز وجود در حال مرگت میخندد، او هم مثل تو احمق است درکی از دنیای انسان‌ها ندارد،این درک برای او خیلی زود است و برای تو شاید خیلی دیر، خنده هایش خیلی کوبنده‌اند و تو هم نمیتوانی جلوی خودت را بگیری از ته قلبت به بدبختی و گم گشتگی‌ات خنده‌ای می‌آید، آب به گلوی زخمی‌ات میپرد و دوباره سرفه ، سرفه‌های شدید، سرفه میکنی و در همان حال که در حال خفه شدنی میخندی، تو تا به این حد نابود شده‌ای، تو تا به این حد از خودت سفر کرده‌ای، تو تا به این حد مرده‌ای

سرفه ها به پایان رسیده‌اند، خیلی وقت است که نمیدانی چه کتابهایی میخوانی خیلی وقت است که زمان تشکیل کلاسهایت یادت رفته ، تو نمیدانی چگونه از تاریخ امتحان با خبر شده‌ای، تو کلا فراموش کرده‌ای و حتی یادت نمی آید و نمیدانی حال پاییز است یا زمستان و اصلا چه فرقی با هم دارند، بالاخره قصد خروج از خانه میکنی و قرار بر این است که مدتی نور را تحمل کنی 

 

در را که باز میکنی کسی منتظرت نیست جز باران،  تو میمانی و یک مسیر طولانی، تو میمانی و چاله‌های پر از آب ، تو میمانی و انسانهایی که اسمت را نمیدانند، تو میمانی و قطرات باران که از صورتت سُر میخورند، تو میمانی و شیشه خیس یک تاکسی که درونش را بوی نم گرفته، تو میمانی با همه  رسیدن‌های بی معنی مثل رسیدن به دانشگاه، تاکسی رفته است تو مانده‌ای با خودت وسط حیاط دانشگاه،میخواهی تلفن همراهت را خاموش کنی و بعد، خاموش است خیلی وقت است که خاموش است، چشمانت را میبندی به قلبت مدام میگویی ساکت باش، قلبت ساکت شده سر جلسه امتحانی چشمانت را باز میکنی اطراف تو پر است از چهره‌های غریبه که حالت از همه‌شان به هم میخورد از بس که برایت غیرقابل قبول‌اند ، قبل از رسیدن ورقه‌ی امتحانت میخواهی خودکارت را از جیبت برداری و همراه با آن یک کاغذ را ناخواسته بیرون میکشی، چیست؟ چه میخواهد بگوید، این همان شعریست که لای کتابهایت مخفی کرده بودی، چیزی که همیشه میخواستی پاره اش کنی در جیبت بود ، کاغذی بود همراه تو ، روی قلبت، چیزی نوشته بودی در مورد چشمهایت در مورد بیدار شدنهایت ، در مورد قلبت،،،قلبت

قلبت ماجرا را فهمیده و شروع میکند به فریاد کشیدن، میخواهد آبرویت را جلوی همه غریبه‌ها ببرد ، او دیوانه است و منطقت مقابلش کودک بیماری بیش نیست، ساکت نمیشود و لحضه‌ای سوالی آخرین مقاومتت را در هم میشکند، چه کسی تو را میان غریبه‌ها و چه کسی تو را در مقابل قلبت و چه کسی تو را امروز و دیروز و دیروز‌ها، تنها گذاشت؟،،،تنهایت گذاشت تا امروز و فردا و فرداها ، مقابل قلبت و میان غریبه‌ها تنها بمانی،،،تنها

 

تا ورقه‌ها از راه برسند تو از جلسه گریخته‌ای ، ساکت و عصبانی ، عصبانی و ضعیف، ضعیف و تنها، تنها زیر باران، تنها در خیابانهای بارانی، تنها با قدمهایت، با قدم‌های سست و ضعیفت،با نفس‌های بیمارت، با چشمان بی‌رمق ات، و آنقدر مظلوم میشوی که حتی گربه‌های خیابانی هم به تو متلک می‌اندازند، جسم غرق شده زیر باران را غرق شده در ازدهام غریبه‌ها را، غرق شده در لحضه به لحضه‌های تنهایی‌ها را و همان جسمی که قلبت به آن ظلم میکرد را ، با چشمانی خسته، نفسهایی خسته،گام هایی خسته و روحی خسته‌تر به خانه میرسانی، نمیدانی چگونه و چطور، فقط میدانی که رسیدی و حال، باید مقابل چشمان منتظر مادرت هم زجر بکشی، میدانی شرمندگی حس بدیست آن هم مقابل مادرت، میخواهی به او بگویی که مادر آرزویم برآورده شده، من زودتر از تو خواهم مرد،مادر بیچاره، مادر من،، و این هم پایان امروزت بود، باز هم در اتاقت را قفل کن باز هم زندانت را بساز باز هم در سلولت بخواب ، کنار یک بخاری سرد، میان کتاب های بی صاحب و سرگردان، رو به پنجره ای که پشت پرده ای پنهانش کرده ای ، بخواب در نبود نور، بخواب با همان لباسهایت، زیر آن سقف سفید، با تکه کاغذی که گم شده در جیبت، جیبی که روی قلبت است،قلبی که دیوانه است، خسته است و میخواهد کمی بخوابد ، کمی فقط کمی، کمی تا ابد کمی تا همیشه، کمی خواب، خواب،،،

 

 

 پایان

 =================================================

این یکی از اولین متنهایی بود که من تصمیم گرفتم تایپش کنم تا بتونم برای خودم حفظش کنم شاید نوشته‌ای ساده باشه ولی هنوز هم ازش متنفرم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد