راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

بنفش نارنجی آبی آسمانی

من میبینم، دختری را پشت پنجره‌ای، از آن بالا گذر رهگذران را در آن راه شیب‌دار و پله‌ای مینگرد،ولی هیچکدامشان را نمی‌بیند هیچ رهگذری نیز نگاهی به پنجره‌ی بالای سرش نمی‌اندازد، او مرا می‌بیند،مرا می‌شناسد، لبخند ملایمش را وقتی که به او فکر میکنم می‌بینم او زود خیال مرا حس میکند،دلم تنگش است، شهری که هیچوقت هوایش را تنفس نکرده‌ام،راه شیبدار پله‌ای که از آن گذر نکرده‌ام، پنجره‌ای که نگاهش نکرده‌ام و دختری که عاشقش نشده‌ام، در این روزهای کوتاه و خاکستری، در آن روزهای بلند و آفتابی،در این شبهای بلند و خاموش و در آن شب‌های کوتاه ، بیش از هر لحضه‌ی دیگری در قلبم حس‌اش کرده‌ام، ای تو خیال واقعی، چرا منتظر یک واقعیت خیالی مانده‌ای؟؛

پشت پنجره‌ای منتظر به رهگذران مینگری همه به مانند سایه‌هایی وهم آلود و تار میگذرند، صورت همه به مانند هوای شهر سرد و تاریک است،از توهمات بیمار من آگاهی، میدانی که قابل بیان یا نوشتن و کشیدن نیستند، گویا همدیگر را قبل از تولد لحضه‌ای دیده‌ایم، شاید در کلاس نقاشی ، شایدهم در امتحان دوست داشتن من از روی برگه تو تقلب کردم ، برگه‌هایمان را سفید تحویل دادیم و بهترین نمره را گرفتیم، شاگرد تنبله‌ی کلاس و شاگرد ممتاز کلاس‌، اعتماد به سقف من خدا را نیز خندانده است ،میدانم که بیشتر از من حس میکنی و احساساتم را میشناسی، تو حتی بیشتر از من مینویسی،همیشه دوست داشته‌ام که خودم را با نوشته های تو بشناسم، گویا لحضه‌ای چشم در چشم شده‌ایم و آن لحضه را هنوز هم زنده نگاه داشته‌ایم،این یک مِهر است به رنگ بنفش سحرگاهی، هم رنگ همان عطر ملایمی که دوستش میداری،هم رنگ آن نور ملایمی که به دیوارهای اتاقت میتابد،هم رنگ نوشته‌هایت که بوی دستانت را گرفته‌اند،من میبینمت،اجباری ذاتی و دوست داشتنی،هیچکس نمیتواند تو را ببیند ولی این برای من کار آسانیست، خیلی وقت است که با چشمانم نگاه نمیکنم،من میبینمت،تو دلداده‌ی رنگ صورتی ملایمی هستی که به هنگام غروب روی ابرهای سفید مینشیند،تو اکنون موهایت را هم‌شکل موی دختران فرانسوی کرده‌ای من که نام‌اش را نمیدانم ولی میدانم رنگ موهایت آبی آسمانیست، و اکنون با آن لب‌های نارنجی پاییزی‌ات به قطرات ریز نشسته بر روی شیشه پنجره اتاقت لبخند زده‌ای، در حالی که من بی‌حس ترین سردرد عمرم را با نوشتن خیال تو تحمل میکنم، تنها ملایمتی که درونم احساس میکنم خیال توست در حالی که شاید من تنها ناملایمتی قلب تو هستم، گویا تو همان نسیم ملایمی، آرامبخش ترین خلقت خدا ، ومن یک شب طولانی زمستانی، من هم خدا را دوست دارم، همیشه بعد از کلی خشم و اشتباه به این نتیجه میرسم.

تو را خدا دوست دارد پس من روزی خواهم آمد، و تورا خواهم دید ،و چرا خواهم دید؟،چون من برخلاف آن رهگذران منجمد آدم سربه‌هوایی هستم، همه رنگ‌های تو آسمانی‌اند پس چرا مدام چشمانم به آسمان نباشد ، آری در آن هنگامه غروب من تورا خواهم دید و تو از پشت آن پنجره‌ی سرد بیرون خواهی آمد، ما کل مسیر را تا تپه‌ای کنار شهرتان پیاده خواهیم رفت و کل شب را در مورد هر چیزی که نوری عاشقانه از خود میتاباند حرف خواهیم زد،نور چراغ خانه‌ها، نور مهتاب روی آب ،ستاره‌ها، نوری که در آن دوردست‌ها چشمک میزند، نور چراغ یک هواپیما در آسمان شب، یک شب پر از تکه‌های نور.


و این هم لینک دانلود آهنگی که با اون این متن نوشته شده: دانلود


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد