راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند
راز شب

راز شب

شب‌ها دیگر نمیگذرند

و خطی رویش میکشم

میشود چراغ ها را خاموش کنی؟ این نور اذیتم میکند، تنهاییم را نشانم میدهد، میگویند درد و دل کن، من به این مسئله به شدت کافر شده‌ام،شاید بی ارزش‌ترین کار دنیا همین دردودل کردن است، حرف بزنم که سرشان را تکان دهند؟ آری درکت میکنیم، نه من نمیخواهم تو درک کنی درک تو برایم مهم نیست درک تو پشیزی نمی ارزد، میدانی چه میگویم؟ منظورم این است که دهانت را ببند، واقعیت این است که این خزعبلات چیزی را حل نمیکند ، میخواهند که تنهاییمان را پر کنیم،با چه پر کنیم با چیزی که دوستش نداریم؟ آخر انسان چقدر میتواند احمق باشد که تنهاییش را به این آسانی‌ها بفروشد ،چرا باید زجری که کشیده‌ایم را کتمان کنیم؟.

 خفه‌اش کن آخر چه نیازی به آهنگ است وقتی که نیستی، وقتی که درکی برای شنیدنش نداری، همه‌شان را حذف میکنم حتی غمگین ترین نواها را،همه‌ی این‌ها مرا یاد همان کسانی می‌اندازند که سر تکان میدهند و میگویند درکت میکنم و یا آنها که میگویند بی‌خیال ،انگار که میخواهند من خود را در موقعیت آنها قرار دهم تا واقعیت‌هایم عوض شوند،حتی همین نوشتن نیز بیهوده است‌،آخر چه ارزشی دارد من مدام بنویسم و فردایش باز همانی باشم که این متن را نوشته‌ام ،میدانی نوشتن امری اجباریست تا مجبور نشده‌ای چیزی را ننویس، حتی اگر تو نیز این متن را بخوانی باز از بیهودگی این امر نمی‌کاهد ،میدانی منظورم چیست؟ منظورم این است که این به نوعی توجیح است به نوعی خیال بافیست،این یکی از همان امیدهای اندکی است که انسان را درون جهنم زنده نگه میدارد، ماهیتش این گونه است که تو زنده میمانی ولی تفاوتی در واقعیت جهنم رخ نمیدهد و باور کن که این امید بی نهایت چندش‌آور جلوه میکند.

 میخواهند که من از این اتاق بیرون بزنم تا که انسان ها را بیشتر بشناسم، راستش من دوست ندارم بیش از این به تنهایی مبتلا شوم، این حجم از تنهایی که این اتاق به من میدهد را به زور میتوانم هضم کنم ولی حجم تنهایی که آن بیرون به من تحمیل میکند بلعیده نمیشود خودم را میکشم، میخواهند که من اتاقم را ترک کنم تا که انسان‌ها مرا بیشتر بشناسند، آنها مرا بشناسند که چه؟،موجوداتی ضعیف و علیل که آرزوهای یکدیگر را غارت میکنند و این موجودات ناتوان که در کار خود مانده‌اند چگونه میتوانند واقعیت زندگی مرا تغییر دهند‌،تنها کاری که میتوانند گرفتن حقیقت است نه تغییر، حتی من نمیخواهم نوشته های مرا انسان‌های زیادی بخوانند، میدانی آنها ارزشش را کم میکنند همان بلایی که بر سر بهترین‌ها آوردند من که دیگر هیچ، همیشه همین کار را میکنند حتی وقتی که میخواهند به تو امید دهند،راستش من به سگان ولگرد خیابانی بیش از این مردم امید دارم ،راستش را بخواهی هرگز نتوانستم خود را بالاتر از این سگ‌ها ببینم آنها به شدت چهره متفکری دارند و گاهی پردرد و تجربه.

  حال که این متن را نوشتم مثلا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ خدا خواهد گفت آفرین؟ تو لبخند خواهی زد؟ من از اعتیاد شب بیداری نجات پیدا خواهم کرد؟نه، همان اتفاقی که قبلا افتاده بود می افتد، هیچ، میبینی؟ من ماهیت امیدم را فهمیده‌‌ام شاید این مخلوق تو باشد که این چنین درونش کینه و دشمنی غوته‌ور است، امید را میگویم، شاید امروزجملاتم زیاد درست نبود و مثال نقض داشت،ولی مگر آنها که دیروز نوشته بودم و مثال نقض نداشتند تاثیری در واقعیت داشتند که این مسئله مهم باشد؟ و گاهی میپرسم اگر مهم بود اصلا آیا نیازی به نوشتن داشت؟ و خطی رویش میکشم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد