آسمان که ابری میشود ، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید ، شیشههای خاکستری را که بخار میگیرد ، مردم به خانههایشان برمیگردند، شهر خالی میشود،مردم به خانههایشان برمیگردند تا زیر یک پتو کنار شعلههای داغ و زنده آتش آرامش را بغل کنند ، و بیارامند، آنها به خانه هایشان برمیگردند تا بخندند ،تا از یک فنجان چای داغ لذت ببرند، آسمان که ابری میشود، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید، تازه حس میکنم که در خانه هستم، جایی که به دنیا آمدم، جایی که مُردم، اینها همه خاطراتیاند فراموش شده ،من در میان فراموشیها راه میروم ،نفس میکشم ،حرف میزنم ، و اغلب سکوت میکنم، مردم میروند ، و من تازه پیدا میشوم ، نمیدانم چرا هوا که ابری میشود خدا نزدیکتر میشود، میتوانم صدای رازهایش را بشنوم، کافیست که به آسمان خیره شوی تا بشنوی، زبان خدا مثل زبان انسانها نیست ،نوشته نمیشوند ،به تشویش درمیآورند، چیزهایی در آن دور دستهاست ،یک من، یک من فراموش شده ، آسمان که ابری میشود ، سرما که از میان درختان تیره و خیس میروید، گوشهای تاریک از اتاقم را برمیگزینم و درون تاریکی خوابم میبرد؛
میخواهی مرا بنویسی؟ پس کاغذی سفید و روشن بردار،با قلمی سیاه خط خطیاش کن، مچالهاش کن، پرتش کن ،فراموشش کن
میخواهی مرا بیان کنی؟،میخواهی مرا بشنوی؟، گوشهایت را بگیر و جیغ بزن،
میخواهی مرا حس کنی؟ انگشت حلقهات را قطع کن و لبخند بزن، سرت را به میز بکوب، سرت را به میز بکوب ،درد را دردرونت بیدار کن ، درِ اتاقت را محکم قفل کن، ببین آیا خدا به دادت خواهد رسید،
میخواهی مرا ببینی؟ ، مطمئنی؟، مطمئنی که میتوانی؟
من ضد هر آنچه که میاندیشی هستم، معنادار ضد معنا ،نابهنجاری منظم، قانون بیقانونی ،روشنترین شب تاریک، تنهای تنها، حتی گاهی آنرا نیز از من میگیرند و تنهاتر میشوم،تو چه میدانی که این چه ظلمیست،
همه را میبینم، با همه دشمنم، کسی تابحال مرا ندیده، این را مطمئنم ، مهم است که امیدی به انسانها داشته باشم؟ مهم است که خود را انسان بدانم؟ مهم است که منتظر پاسخهای خدا باشم؟ مهم است که تو معنای این نوشتهها را بفهمی؟ پاسخ تو مهم است؟
این نوشته، هنوز به پایان نرسیده ، ولی اینکه پایان داشته باشد مهم است؟